«خوش به حال میرزا»؛ غبطه‌ای از زبان شهید زین‌الدین برای حرّی به نام اب

خبرگزاری مهر چهارشنبه 14 آبان 1404 - 11:44
رمان «خوش به حال میرزا» با نگاهی به زندگی شهید ابوالفضل صفایی، یکی از چهره‌های تحول‌یافته دوران دفاع مقدس را بیان می‌کند.  

خبرگزاری مهر: گروه فرهنگ و ادب، زهرا اسکندری: امروز سالگرد یکی دیگر از حّرهای دفاع مقدس است. شهید ابوالفضل صفایی. اما اینبار قرار است زندگی او را از دل رمان «خوش به حال میرزا» جستجو کنیم. ابتدا از زمان حال جلو برویم تا زندگی این شهید را بهتر درک کنیم.

داستان از میان سه رفیق جوان آغاز می‌شود؛ محمدجواد، فریدون و خسرو. هر سه در شهری زندگی می‌کنند که نشانه‌های گذشته هنوز بر دیوارهایش باقی است. پدربزرگ فریدون از نیروهای ارتش شاهنشاهی بوده و عکس‌هایش با لباس نظامی هنوز در خانه دیده می‌شود؛ تصویری از نسلی که در مرز میان دو دوران ایستاده بود. اما نسل نوه‌ها، گرفتار دغدغه‌هایی از نوعی دیگرند؛ رفاقت، هوس، غفلت و در نهایت، جست‌وجوی معنا.

در آغاز رمان، محمدجواد و خسرو به دنبال فردی به نام ناصر می‌گردند؛ کسی که زمانی دوست برادر خسرو، جمشید، بوده است. آن دو برای دیدار او راهی محله‌ای می‌شوند که خاطراتش بوی گذشته می‌دهد، اما دیدارشان به شکلی غیرمنتظره پیش می‌رود. در جمع ناصر، بساط مواد مخدر پهن می‌شود. خسرو که از دیدن این صحنه به‌هم می‌ریزد، جمع را ترک می‌کند، اما محمدجواد می‌ماند و پای گفت‌وگوی ناصر می‌نشیند. ناصر از گذشته خود می‌گوید؛ از روزهایی که گرفتار اعتیاد بوده و از تصمیمی که به خاطر خانواده و فرزندش برای ترک گرفته است. این گفت‌وگو، نخستین تلنگر در ذهن محمدجواد است، هرچند آن را به روی خود نمی‌آورد.

محمدجواد در کنار فریدون روزهای زیادی را می‌گذراند. فریدون اهل هیجان و بی‌پروایی است و دوستی با او کم‌کم محمدجواد را از مسیر آرامش و خانواده دور می‌کند. رفاقت‌های خیابانی و تجربه‌های پرخطر جای درس و گفت‌وگوهای ساده را می‌گیرد و محمدجواد، نوجوان آرام و درس‌خوان دیروز، به جوانی سرکش تبدیل می‌شود. خانواده نگران او هستند و پدر و مادرش تصمیم می‌گیرند برای کمک، او را نزد دکتر مرتضی ساجدی ببرند؛ دوستی قدیمی از دوران جنگ که پدر محمدجواد در عملیات کربلای ۵ با او آشنا شده است.

محمدجواد در نخستین دیدار، حاضر به صحبت نیست و از هر گفت‌وگویی فرار می‌کند. اما دکتر ساجدی که تجربه سال‌ها روان‌درمانی و شناخت انسان‌ها را دارد، طرحی تازه در می‌اندازد. او به جای نصیحت، از خود می‌گوید. از پدری که در دوران شاهنشاهی به ناحق به زندان افتاد، از روزهای مدرسه و پسر پرخاشگری به نام چنگیز که همه را می‌ترساند، و از نوجوانی به نام ابوالفضل که در برابر ظلم ایستاد و حاضر نشد ببیند کسی آزار ببیند. همان‌جا بود که میان دکتر ساجدی نوجوان و ابوالفضل، دوستی محکمی شکل گرفت؛ دوستی‌ای که بعدها سرنوشت هر دو را تغییر داد.

این روایت، ذهن محمدجواد را درگیر می‌کند، اما او چیزی بروز نمی‌دهد و مطب را ترک می‌کند. چند ماه بعد، دکتر ساجدی به طور اتفاقی او را در کلانتری می‌بیند؛ جوانی آشفته با ظاهری خسته و چهره‌ای که از درون تهی شده است. دکتر وساطت می‌کند تا آزادش کند و با او به گفت‌وگو بنشیند. این‌بار، میانشان رفاقتی صادقانه شکل می‌گیرد. تصمیم می‌گیرند برای صحبت و خلوت به کوه بروند. در مسیر، محمدجواد احساس نزدیکی بیشتری به او پیدا می‌کند و از زندگی و تنهایی‌هایش می‌گوید. اما حادثه‌ای همه چیز را دگرگون می‌کند؛ فریدون در اثر مصرف مواد مخدر خود را جلوی خودرو می‌اندازد و به کما می‌رود.

این حادثه برای محمدجواد نقطه عطف است. بالای سر دوستش می‌ایستد و تازه می‌فهمد که چقدر همه‌شان تنها مانده‌اند. پدر و مادر هر یک گرفتار زندگی خودند و غیبت محبت، آن‌ها را به رفاقت‌های بی‌ثمر کشانده است. همان‌طور که پدر محمدجواد، پس از دستیابی به مقام و سمت بالا، از پسرش فاصله گرفته بود و فرصت گفت‌وگو از میانشان رفته بود.

برای آرام کردن ذهن ناآرام محمدجواد، دکتر ساجدی او را به زیارت حرم حضرت معصومه (س) می‌برد؛ جایی که محمدجواد سال‌هاست قهر کرده و پایش را به آن نگذاشته بود. اما در حیاط صحن، ناگهان در دلش تغییری احساس می‌کند. خودش هم نمی‌داند چرا، اما دیگر دلیلی برای نرفتن ندارد. سلام می‌دهد و وارد حرم می‌شود. در پایان زیارت، دکتر او را بر سر مزار صفایی حائری می‌برد؛ عالمی بزرگ و پدربزرگ شهید ابوالفضل صفایی. آن‌جا است که دکتر از او می‌گوید؛ از نوجوانی پرشور و پرخطا که مانند محمدجواد روزی در مسیر اشتباه قدم گذاشت، اما راه بازگشت را یافت و خود را نجات داد.

شهید ابوالفضل صفایی نیز روزگاری نوجوانی بود پرجنب‌وجوش، اهل محله و دعوا، اما نه برای خودخواهی؛ برای دفاع از دیگران. او از کسانی بود که به تعبیر همرزمانش «لات بود، اما لوتی». روحیه‌ی جوانمردی داشت و از مظلوم دفاع می‌کرد. یک‌بار وقتی دید زائران حرم حضرت معصومه ناهار ندارند، غذای خود و خانواده‌اش را برداشت و برای آنان برد. رفتارهایی که نشانه‌ای از قلبی مهربان در پس ظاهری تند بود.

زندگی او اما در مسیر تحولی بزرگ قرار گرفت. در یکی از روزها، پس از درگیری‌ای که انجام داده بود و برای فرار از مأموران، به سمت کوه خضر رفت. همان‌جا با شیخ جعفر مجتهدی، از عارفان شناخته‌شده آن روزگار، ملاقات کرد. این دیدار، نقطه عطفی در زندگی او شد. از همان روز، مسیر زندگی‌اش دگرگون شد. اهل توبه و عبادت شد و تمام نیرو و شجاعت خود را در راهی تازه گذاشت؛ راهی که پایانش شهادت بود.

همرزمانش می‌گویند: «او از جنس حُر بود؛ همان کسی که در کربلا دیر آمد، اما به وقت رسید.» شهید صفایی در میدان نبرد همان صلابت گذشته را داشت، اما این‌بار برای آرمانی روشن. از گذشته‌اش شرم نداشت، بلکه آن را پلی برای رسیدن به درک حقیقت می‌دانست. به گفته‌ی یکی از دوستانش، همیشه می‌گفت: «خدا اگر بخواهد، از دل بدی هم خوبی می‌رویاند.»

او خود را مدیون مادرش می‌دانست، به همین دلیل در وصیت‌نامه‌اش این چنین نوشت: «بسمه تعالی
«من المومنین رجال صدقوا ما عاهدوا الله علیه فمنهم من قضی نحبه و منهم من ینتظر»
بار دیگر عاشورای دیگری تکرار می‌شود.

همانطورکه یزیدیان با حسینیان درگیر بودند، هر زمینی کربلا است و بایستی حسینیان در آن باشند و هر زمانی حسینی وارد می‌شود حسین زمان ما روح خدا خمینی است.

او ثارالله است؛ او درگیر با صدامیان است. همان فرزندان یزید و ما بایستی به ندای رهبرمان امام خمینی لبیک بگوییم که همچنان بودیم تا دم شهادت آری ما لبیک گفتیم به ندای حسین زمانمان امام خمینی؛ ای مومنان شما نیز به مانند شهیدان ندای رهبر را لبیک گویید تا رستگار شوید.

پس از عرض سلام خدمت مادر و خواهر گرامی‌ام

ای مادر عزیزم!
من چطور زحمات شبانه روزی تو را که برای من زحمت و مشقت کشیدی قدردان باشم و این همه زحمت تو ای مادر مهربان را جبران کنم؟ چگونه قدردانی کنم...

از تو یک خواهش دارم که امیدوارم آن را برآورده کنی؛ برای من روزه و نماز یا بگیری یا مراجعه کنی که بگیرند و خمس و زکات عقب افتاده مرا بدهی و از قول من از همه دوستان و آشنایان خداحافظی و مخصوصا حلالیت بطلبی.

شبهای جمعه سر قبر پدرم بروی و مزارش را شست و شو دهی؛ به حاج مصطفی مغازه‌ای از قول من به او بگویید از نظر شرعی هر چه من کوتاهی کرده‌ام برای من انجام دهید و از برادران و خواهرانم مغفرت می‌طلبم و امیدوارم مرا حلال کنند.
روزی که جدا شدی ز مادر عریان، جمعی به تو خندان، تو بودی گریان
کاری بکن ای دوست که وقت مردن، جمعی به تو گریند، تو باشی خندان»

در رمان «خوش به حال میرزا»، این سیر تحول انسانی در قالب داستانی امروزی بازآفرینی شده است. محمدجواد همان جوانی است که می‌خواهد خود را از گذشته نجات دهد، فریدون نماد نسلی است که در غفلت فرو رفته، و دکتر ساجدی همان واسطه‌ای است که صدای نسل پیشین را به گوش جوانان امروز می‌رساند. روایت دکتر از شهید صفایی، نه تنها محمدجواد را دگرگون می‌کند، بلکه به خواننده نشان می‌دهد چگونه حقیقت می‌تواند از دل اشتباه بیرون بیاید.

عبارت «خوش به حال میرزا» نیز برگرفته از تعبیر شهید مهدی زین‌الدین درباره شهید صفایی است؛ جمله‌ای که اشاره به جایگاه والای او دارد. این نام، خود به‌تنهایی حامل احساسی از رهایی و آرامش است، احساسی که در پایان رمان نیز در چهره‌ی محمدجواد دیده می‌شود؛ جوانی که حالا دیگر می‌داند نجات از سقوط ممکن است.

در واقع، «خوش به حال میرزا» تنها روایت سه دوست نیست؛ پلی است میان دو نسل. نسلی که در جنگ و ایمان رشد کرد و نسلی که در هیاهوی امروز به دنبال معنا می‌گردد. پیوند این دو در زندگی شهید ابوالفضل صفایی متجلی می‌شود؛ انسانی از دل مردم که از خطا تا هدایت را با پای خود پیمود و در نهایت، نامش در زمره‌ی شهیدان جاودانه شد.

منبع:
_خوش‌به‌حال میرزا/مرتضی احمر/ انتشارات حماسه یاران

«خوش به حال میرزا»؛ غبطه‌ای از زبان شهید زین‌الدین برای حرّی به نام اب

منبع خبر "خبرگزاری مهر" است و موتور جستجوگر خبر تیترآنلاین در قبال محتوای آن هیچ مسئولیتی ندارد. (ادامه)
با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت تیترآنلاین مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویری است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هرگونه محتوای خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.