خبرگزاری مهر – گروه استانها: خانواده شهید عباس کردکتولی از روزهای پرمهر کودکی تا لحظه وداع فرزندشان روایت میکنند؛ جوانی مؤمن و متین از علیآباد گلستان که لبخند آخرش، پیشگویی آرامی از شهادت بود.
شهید عباس کردکتولی در ۱۸ مهر ۱۳۸۱ در خانوادهای متدین و اهل اخلاق در علیآباد گلستان به دنیا آمد. خانوادهای که همواره ارزشهای دینی، اخلاقی و انسانی را در فرزندانشان نهادینه میکردند و فضایی گرم و پرمحبت برای رشد آنان فراهم آورده بودند. از همان دوران کودکی، عباس با مشاهده رفتار والدینش، درک عمیقی از مسئولیت، احترام به دیگران و اهمیت خدمت به جامعه پیدا کرد.
محیط مدرسه نیز در شکلگیری شخصیت وی نقش مهمی داشت؛ معلمها و همکلاسیها بهخوبی متوجه تفاوت روحیه و طرز تفکر شهید عباس کردکتولی شده بودند. وی از همان کودکی علاقه شدیدی به خدمت در جامعه و انجام مسئولیتهای اجتماعی نشان میداد. اخلاق، وقار و آرامش عباس باعث میشد از دیگر کودکان همسنوسالانش متمایز باشد و این ویژگیها مسیر آیندهاش را شکل میداد.
از نوجوانی، عباس نه تنها به درس و تحصیل توجه داشت، بلکه با حضور مستمر در مسجد، آشنایی با معارف دینی و مداحی، زندگی معنوی خود را تقویت میکرد. والدینش با افتخار به این رشد روحی و اخلاقی نگاه میکردند و همیشه احساس میکردند عباس در مسیر روشنی و ایمان قدم برمیدارد.
رؤیای کودکی که به حقیقت پیوست
مادر شهید عباس کردکتولی، از همان سالهای کودکی فرزندش چنین روایت میکند: عباس از خردسالی علاقه شدیدی به پلیس شدن داشت. در انشای مدرسه مینوشت که میخواهد پلیس شود و معلمش همیشه با لبخند وی را «جناب سرهنگ» صدا میزد. رفتار و گفتارش نشان میداد انسانی جدی، متین و باانضباط خواهد شد.
زهرا نیلبرگی، از روحیه خاص و متفاوت فرزندش نسبت به همسالانش یاد میکند و به خبرنگار مهر میگوید: عباس از همان دوران نوجوانی بسیار راستگو، باحیا و منظم بود. هیچگاه دروغ نمیگفت و اهل تجمل و زیادهخواهی نبود و همیشه سعی میکرد مایه زحمت خانواده نشود. با وجود سن کمش، نوع نگاهش به زندگی فراتر از همکلاسیهایش بود.
علاقه به مسجد و ایمان به اهل بیت (ع)
نیلبرگی درباره علاقه شدید فرزندش به مسجد و نماز جماعت میگوید: از هفتسالگی نماز صبح را بهتنهایی در مسجد میخواند. در همان دوران نوجوانی مکبر مسجد شد و بعدها مداحی امام حسین (ع) را نیز آغاز کرد. عشق وی به اهل بیت و حضورش در مسجد باعث شده بود همیشه احساس کنم مسیر زندگیاش به سوی روشنی و ایمان است.
وی ادامه میدهد: وقتی عباس در مقطع راهنمایی درس میخواند، به اطرافیان گفته بودم مطمئنم وی روزی شهید خواهد شد. همه تعجب میکردند، اما اخلاق و رفتار عباس نشان میداد که روحی فراتر از دنیا دارد.
آخرین دیدار، آمیخته با آرامش و راز
مادر شهید با صدایی آرام از روزهای آخر زندگی فرزندش میگوید: آخرین بار ۱۷ روز پیش از شهادتش، به خانه آمد. آرام و متین بود، اما رفتارش با همیشه فرق داشت. بیشتر در کنارم میماند، در کارهای خانه کمک میکرد. بهم گفته بود که دوست دارد این مرخصی را با پدرش در زمین کشاورزی بگذراند. حس عجیبی داشتم، گویی خودش هم میدانست که این آخرین دیدار است.
زهرا نیلبرگی میگوید: عباس همیشه در برابر سختیها صبور بود، هیچگاه شکایت نمیکرد و حتی در دوران خدمتش، یار و کمکحال دیگران بود. اگر کسی نیاز به کمک داشت، درنگ نمیکرد. ایمانش قوی بود و همیشه میگفت: کار را برای خدا انجام بده تا ماندگار شود.
مادر شهید در پایان با نگاهی آمیخته به اندوه و افتخار میگوید: عباس پسر نجیبی بود که همیشه احترام به والدین را بر همه چیز مقدم میدانست. در رفتار و گفتارش اثری از خودخواهی نبود. حالا که به گذشته نگاه میکنم، آرامشم از این است که فرزندم راهی را انتخاب کرد که انتهایش سعادت و رضای خدا بود.
لبخند پایانی
علیاکبر کردکتولی، پدر شهید، درباره آخرین دیدار و خاطرات پس از شهادت عباس، با صدایی لرزان روایت میکند: یک روز صبح دیدم عباس گفت: بابا، امروز منو با خودت ببر سر زمین، حوصلهام سر رفته. تعجب کردم، چون همیشه خونه بود و سعی میکرد کمکحال مادرش باشد. اما اون روز اصرار داشت با من باشد. رفتیم سر زمین و از همون لحظه تا آخر مرخصیش، لحظهای از من جدا نشد.
کردکتولی ادامه میدهد: خیلی کمک میکرد، با دل و جون کار میکرد. گفت: بابا، علیآباد خیلی قشنگه، وقتی برمیگردم تهران واقعاً دلتنگ علیآباد میشوم، اینجا خیلی راحتم. انگار دلکندن براش سخت بود.
گفتوگوی تاریخی و پیشبینی شهادت
پدر شهید از گفتوگوی آن روز با صدایی لرزان یاد میکند: تو مسیر علیآباد بودیم، بهش گفتم: عباس! این روزا همه چی گران شده، اجازه بده وسایل دامادیتو بخرم بزاریم کنار. لبخند زد و گفت: بابا، زیاد به فکر من نباش، من شهید میشم. اون لبخند هنوز جلوی چشمام…
عباس معمولاً کمحرف بود، ولی اون روز مثل بلبل حرف میزد. از همه چیز گفت، حتی از شهادتش. من ناراحت شدم، گفتم این چه حرفیه پسر! شهید میشم، شهید میشم! چون عباس هیچوقت دروغ نمیگفت، دلم لرزید… اما خودش با آرامش گفت: بابا نگران نباش. حرفش را جدی نگرفتم تا اینکه همانطور که گفته بود، چند هفته بعد خبر شهادتش رسید.
پدر میگوید: من که از حرفهای عباس ناراحت شده بودم پامو رو گاز گذاشتم. عباس متوجه شد عصبانی شدم. شروع کرد به زبانریختن: بابا تو برام زن انتخاب کن، هرچی حاجاکبر بگه و هرکی که حاجاکبر انتخاب کنه، من باهاش ازدواج میکنم. اما فعلاً بزار یکی دو سال تفریح کنم، کوه برم، جنگل برم، چون از وقتی رفتم دانشگاه افسری نه سفر رفتم، نه استراحت کردم. اون موقع هنوز نمیدونستم این تفریح، همون پروازشه…
عباس ۱۷ روز بعد از آن گفتوگو، در عملیات مأموریتی به شهادت رسید.
روزهای انتظار و شناسایی پیکر
کردکتولی درباره روزهای پس از شهادت میگوید: ۹ روز طول کشید تا پیکرش شناسایی بشه. روز چهارم از ما خواستن برای آزمایش دیانای بریم. گفتن جسد سالم نیست، اجازه دیدن ندادن. دلم میخواست فقط یه بار ببینمش، ولی اجازه ندادن. گفتند چهره قابل شناسایی نیست. فقط به خدا گفتم: انشاءالله همین پیکر، پسر خودم باشد.
پدر شهید از خلقوخوی فرزندش چنین میگوید: عباس اهل دروغ نبود، ریا نداشت. همیشه میگفت: کارو برای خدا انجام بده. توی کارش عدالت داشت. اگه کسی تخلف میکرد، حاضر نبود گزارش دروغ بنویسه. وقتی مسئول تأیید صلاحیت ازدواجها شد، میگفت: بابا، جوانها باید زود ازدواج کنند، من کارشونو عقب نمیندازم. همه پروندهها را زود بررسی میکرد. از ته دل به مردم خدمت میکرد.
پدر شهید با لبخندی تلخ میگوید: تشییع جنازهاش، انگار عروسی عباس بود. ۹ شبانهروز منتظر موندیم تا شناسایی بشه. اون روز، تمام علیآباد پر از جمعیت بود. مردم میگفتند عباس با شش تا از دوستانش مردانه ایستادند و جنگیدند.
امیدی که هنوز زنده است
کردکتولی از دلتنگیهای امروزش میگوید: هنوزم شبها اگه کسی در بزنه، فکر میکنم عباسه. میرم در را باز میکنم. حتی بعد از شهادتش چند بار ازش خواستم برام کاری کنه و شده. یکبار رفتم مشهد، ازش خواستم راه زیارت برام باز کنه. سه بار همون معجزه تکرار شد. مطمئنم عباس زنده است و صدای منو میشنوه.
وی با ایمان راسخ میگوید: عباس متولد ۱۸ مهر ۱۳۸۱ بود، روز تولد امام حسین (ع) به دنیا آمد. حتی چهلمش با اربعین امام حسین یکی شد. طبق روایت همکارانش، چند دقیقه قبل از شهادتش وضو گرفت و همون لحظه رفت. شهادتش بوی کربلا میداد… بوی حسین.
مادر و پدر شهید با چشمانی پر از اشک و افتخار، راه فرزندشان را چنین توصیف میکنند: عباس لیاقت شهادت داشت.
پدر میگوید: هر زمانی که دلتنگش میشم، باهاش حرف میزنم، چون میدونم زنده است، پیش خداست و مراقب ماست.
شهید عباس کردکتولی، جوانی با ایمان راسخ و قلبی بزرگ، امروز در خاطرهها و دلهای مردم گلستان زنده است؛ فرزندی که از کودکی راه خدا را برگزید و با لبخند آخرین روزهای زندگی، یادآور این حقیقت شد که شهادت، پایان نیست بلکه آغاز جاودانگی روح است.












