به گزارش خبرنگار مهر، این اثر ادبی به بررسی زندگی نوجوانان و جوانان دهه شصت میپردازد که در مسیر آرمانها و اعتقادات خود در برابر چالشها و تهدیدهای آن دوران ایستادگی کردند و برخی از آنها جان خود را فدای میهن کردند.
«درخت بیبرادر» داستان کوچک مردانی را روایت میکند که با وجود سن پایین، جثه کوچک یا مخالفت خانوادهها، تصمیم داشتند در دفاع از کشور و ارزشهای انسانی شرکت کنند. برخی از این نوجوانان با پشتکار و تلاش، موفق شدند از سد محدودیتهای سنی عبور کنند، برخی دیگر به دلیل شرایط مختلف موفق به حضور در میدان جنگ نشدند و برخی نیز مسیر فداکاری را به نهایت رساندند.
این رمان محوریت خود را بر دو شخصیت اصلی قرار داده است. دو رفیق که گرچه نسبت خونی دارند اما برادر نیستند و با هم در یک خانه زندگی میکنند. روایت کتاب تلاش دارد تا همزمان با تصویرسازی زندگی روزمره این نوجوانان، جنبههای مبارزه، رقابت و انتظار را نیز به نمایش بگذارد. نویسنده تلاش کرده تا زندگی خانوادهای ایرانی را بازسازی کند که اعضای بزرگتر آن هر یک به نحوی با جبهه و جهاد ارتباط دارند و نوجوانان خانواده در پی آناند که از این جریان مهم عقب نمانند.
از نکات قابل توجه این اثر، پرداخت دقیق به فضای دهه شصت، دغدغهها و آرزوهای نوجوانان و در عین حال نمایش واقعیتهای تاریخی و اجتماعی آن دوران است. نویسنده در روایت خود، صبر، فداکاری، جسارت و رقابت میان جوانان را به شکلی ملموس نشان داده است و خواننده را با احوالات پیچیده نوجوانانی مواجه میکند که برای آرمانهایشان تلاش میکنند.
کتاب «درخت بیبرادر» علاوه بر بعد تاریخی، دارای جنبههای عاطفی و انسانی نیز هست. ارتباط میان شخصیتها، تعهد آنها به خانواده، وفاداری به دوستان و اهمیت ارزشهای اخلاقی و ملی، از جمله محورهای اصلی داستان محسوب میشوند. روایت صمیمی و در عین حال مستندانه کتاب، مخاطب را به درون زندگی نوجوانان آن دوره میبرد و تصویری زنده و واقعی از شرایط اجتماعی، فرهنگی و احساسی نوجوانان جنگزده ارائه میدهد.
در بخشی از کتاب «درخت بیبرادر» میخوانیم:
بعضیها شبا دزدکی پوتین بقیه رو واکس میزنن، سهراب شبا بلند میشد نماز شب بخونه همه پوتینا رو گره میزد به هم. عوضش یهبار بچهها براش جشن پتو گرفتن حسابی از خجالتش دراومدن. یه پتو انداختن رو سرش تا میخورد زدنش. دل همه خنک شد. ولی باز هم آدم نشد. یهو نشسته بودی یخ مینداخت تو یقه لباست. اون شب هم من همهش میترسیدم سهراب دوباره یه بلایی سرم بیاره. از کنارش تکون نخوردم که هوس چیزی به سرش نزنه.












