عصر ایران ؛ احسان محمدی - دوستم چهارماهی میشود ازدواج کرده. نشسته روبرویم و دارد برایم حرف میزند:
- توی مجتمع هر هفته نوبت یکی از همسایههاست که هم در ورودی اصلی رو قفل کنه، هم در پارکینگ رو. مدیر ساختمون هم یه پیرمرد خیلی محترم و دقیقه. حواسش به همه چی هست. دیشب خانمم اومده ناراحت! گفتم چی شده؟ گفت:«مدیرساختمون با من خیلی برخورد بدی داشت.» آقا منو میگی! عصبانی شدم! گفتم:«چه برخورد بدی؟» گفت:«اومده به من میگه این بار سومه که توی این هفته در پارکینگ رو نبستید!»
من ماموریت بودم و قرار شده بود خانمم این هفته درو ببنده که یادش رفته بود. گفتم:«راست میگه بنده خدا!» عصبانی شد. گفت:«راست میگه؟ چی چیو راست میگه؟! حق نداره تذکر بده! بهش زنگ بزن بگو!». گفتم:«خب مدیر ساختمونه، باید حواسش باشه، دستش درد نکنه دقت کرده!». هیچی! قهر کرد! انتظار داره من بگم مدیر ساختمون اشتباه کرد! خب اشتباه از خانمم بوده که نرفته، اگه دزد میاومد چیزی میبرد از ماشینا یا انباریا، اونوقت چی؟
نگاهش میکنم که تلاش میکند دلیل بیاورد، توضیح بدهد که حق با اوست. لبخند میزنم. ادامه میدهد:
- آخه وقتی خانمم اشتباه کرده من زنگ بزنم چی بگم به مدیر ساختمون؟ از دیروز میگه «تو باید پشت من وایستی، حتی اگه من اشتباه میکنم نباید بگی اشتباه میکنم! باید بگی اون اشتباه کرده.»این منطقیه آخه؟
کاملاً درمانده شده، نگاهش میکنم و لبخند میزنم به اینکه دنبال منطق میگردد. جوان است و تازه ازدواج کرده.
طول میکشد ولی بالاخره یاد میگیرد و عادت میکند!