«اعترافات یک لاکپشت ایرانی در کانادا» مجموعهای از جستارهای شخصی درباره تجربهی زندگی در مهاجرت است. این نوشتهها نه در پی پررنگکردن رؤیاهای فانتزی مهاجرت هستند و نه قصد دارند این انتخاب را یکسره نقد یا نفی کنند؛ بلکه صرفاً کوشیدهام برداشتها، احساسات و تفاوتهای زندگی میان دو جغرافیا در جهان را با نگاهی صادقانه ثبت کنم. هر یادداشت پنجرهای است رو به تجربیات فردی نویسنده؛ لحظاتی که حضور، تقلا برای سازگاری و کشف سرزمین و فرهنگی تازه را ممکن میسازند.
عصر ایران؛ کوثر شیخ نجدی - سارا، معلم ورکشاپ ما، دختری جوان و پرانرژی است که موقع درسدادن بالا و پایین میپرد. چهرهاش شبیه مردمان آسیای شرقی است و مجبورمان کرده موقع درس ساکت باشیم و گوشیها را غلاف کنیم. هر وقت هم درس را حسابی فهمیدیم، باید همه با هم مثل تیم فوتبال بلند شویم و با صدای بلند بگوییم: «کاپودوو». حالا این کاپودو چیست را هیچکس نمیداند.
کلاس ما یک میز بزرگ U شکل دارد که دور تا دور آن مینشینیم. از روز اول روی میز به تعداد، مداد و خودکار و برگههای دوره چیده شده بود. علاوه بر آن، هر نفر یک توپ پلاستیکی زرد و یک ظرف اسباببازیِ لگومانند دارد. [چون بعضی آدمها دوست دارند هنگام گوشدادن خطخطی کنند، چیزی بسازند یا توپی را فشار دهند و با این روش تمرکزشان را حفظ کنند.]
کمی آنطرفتر میز پذیرایی، چای و قهوه و پروتئینبار چیده شده است برای زنگ تفریحها. به هر حال چیزی به نام «ته کلاس» وجود ندارد تا من و لیلا بتوانیم آنجا به فارسی غیبت کنیم و بخندیم.
بعد از یک هفته دورهی فشرده، کمکم بچههای گروه را بهتر میشناسم. با هم شوخی میکنیم، برای هم قهوه میبریم. تنوعمان زیاد است اما خلقیات هم را پذیرفتهایم. صبحها من و «کوری» زودتر از بقیه میرسیم. کوری مرد درشتاندام، سرخوسفید و خوشخندهای است که بدون توقف حرف میزند و از هر چیز وجه مثبتش را میبیند.
روز دوم با هم به آسانسور رسیدیم، اما من بهجای دکمهی طبقهی ۵، دوباره G را فشار دادم (حواس ندارم!). کوری مکث کرد و در کمال خونسردی گفت: «متأسفانه این آسانسورها زیاد پیشرفته نیستن و نمیدونن ما میخوایم بریم کدوم طبقه...»
چند ثانیه طول کشید تا جمله در ذهنم ترجمه شود و بفهمم چرا داریم بالا نمیرویم!
خندیدیم. کوری میگوید: «نگران نباش، من به بقیه نمیگم چی کار کردی...»
اما تا آخر دوره دستبردار نیست. هر روز منتظر زنگ تفریح است تا جریان آسانسور را به رخم بکشد و مرا بخنداند. میگویم: «کوری باور کن من راضیام ماجرا رو برای همه تعریف کنی...» و امیدوارم با تعریفکردنش، این کابوس تمام شود.
امروز سارا یک تمرین داد که باید هر کدام سه ویژگی مثبت از دیگری را نام میبردیم. برایم جدید بود و کمی بیربط. بچهها شروع کردند با دقت ویژگیهای مثبت هم را شمردن. اما من و لیلا استرس داشتیم؛ ما بلد بودیم خیلی سریع ده ویژگی منفی دیگران را در بیاوریم اما مثبت سخت بود! از طرفی نگران بودیم که خودمان چطور قضاوت خواهیم شد. دو مهاجر که سؤالهای بدیهی میپرسند؟ گیجاند؟ دکمه آسانسور را اشتباه فشار میدهند؟ معنی تمرینها را دیرتر میفهمند؟
اما سارا شوخی نداشت و بالاخره نوبت به قضاوت من رسید.
«وی» دختری که تا به حال یک کلمه با من حرف نزده بود و کمی از ظاهر پر تتو و سر تراشیدهاش میترسیدم، گفت: «او واقعا انرژی یه ملکه رو داره.»
این عجیبترین چیزی بود که ممکن بود بگوید.
«کوری» با انرژی ناتمامش تأکید کرد: «درسته؛ او ساکت میمونه، خوب گوش میده و بعد یه حرفی میزنه که همه مجبور میشن بشنون.»
«الکس» گفت: «او یه زن قدرتمنده.»
دیگری گفت: «او متفکر و باهوشه.»
کلاس دوباره هوا رفت، همه گفتند «کاپودوو»
و من از خجالت مثل یک تکه برف ذوب شدم.
بیستوچند سال در مراکز آموزشی مختلف کار کردهام، بیستوچهار سال در مدرسه و دانشگاه درس خواندهام و سالها عضو خانوادهها و گروههای مختلف بودهام؛ هیچوقت این حد از پذیرش و تحسین را دریافت نکرده بودم. اینجا چند نفر غریبه در کشوری غریبتر، به من دقت کرده بودند، تلاش کرده بودند مرا بشناسند؛ و در به کار بردن کلمات تحسین آمیز سخاوتمند بودند.
لیلا گفت «میبینی؟ ما با اینهمه دستاورد انگار هرگز کافی نبودیم. هیچ تلاشی شایستهی تقدیر نبود. هیچ مدیری حتی یکبار به خودش زحمت نداد بگوید از فلان خلاقیت یا فعالیتت خوشم آمد. اعضا خانواده نگفتند تو خوبی، مهربانی، باهوشی، فهمیدهای، یعنی ما هیچ چیز خوبی نداشتیم؟»
این یک فرهنگ ارزشمند است که ما کمتر داریم؛ در مدارس تمرین نکردهایم. حتی به آن فکر هم نکردهایم. فرهنگی که باعث میشود چیزی در جان و قلب آدمها گرم شود. آدمها احساس کفایت و تعلق کنند، حس کنند دیده میشوند و بودنشان ارزشمند است. و آدمیزاد باید حداقل یکبار بتواند خودش را در آیینهی صیقلی نگاه دیگران ببیند، تا بفهمد چطور سالها آیینههای کج به او دروغ گفتهاند.
نوبت الکس است. دستم را بلند میکنم. «کوری» شلوغ میکند: «ساکت! ساکت! ملکه میخواد حرف بزنه!»
میگویم: «الکس جنتلمن است.»
دوباره کلاس میرود هوا، همه میگویند «کاپودوو»
الکس بلند میشود، تعظیم میکند و میگوید:
«Thank you, my majesty.»
آنقدر میخندم که تا یک ماه برایم کافی است.