خبرگزاری مهر، گروه استانها: این گزارش روایتی است از زنی که میان خاطرات زندگی مشترک و واقعیت سنگین فقدان، ایستادگی میکند؛ روایتی از همسر شهید سجاد ادیبی که میگوید: «دلم برای زندگی عادیمان تنگشده… برای همان چیزهای سادهای که هرروز بابتشان خدا را شکر میکردم.»
صبح که از خواب بیدار میشود، اولین چیزی که میبیند عکس سهنفرهای است که روی میز کنار تخت گذاشته؛ عکسی که حالا تنها یادگار روزهای آرامش است. حانیه شعبانی دست میکشد روی قاب و آهسته میگوید: «همین بود زندگیمان… همین سادگی، همین آرامش».
آشنایی او و سجاد از سالهای دور بود؛ دو خانوادهای که ریشه در هیئت انصارالامام رزمندگان کرج داشتند و دو جوانی که زندگی مشترکشان به عشق تبدیل شد. نامزدیشان در بهمن ۱۳۹۳ برگزار شد و دو سال بعد، در اردیبهشت ۱۳۹۵ زندگی مشترکشان را آغاز کردند. عقدشان را در مزار شهدای هیئت خواندند و شب عروسیشان در حیاط تالار، نماز جماعت برپا شد؛ خاطرهای که حانیه هنوز با لبخند یاد میکند: «از همان روز اول زندگیمان رنگ و بوی خودش را داشت؛ پاک و ساده.»

سجاد مردی آرام و متین بود؛ باوقار و درعینحال شوخطبع. وقتی وارد هیئت میشد، نگاهها به سمتش میچرخید؛ نه از سر شهرت، بلکه به خاطر اخلاق و محبتش. زیارت عاشورا میخواند، مداحی میکرد و صدایش برای حانیه همیشه اطمینانبخش بود و میگوید: «هر وقت از مرکزشان مأموریت داشت یا دیر میآمد، همین صدا آرامم میکرد».
ثمره این زندگی، محمدحسین کوچک بود؛ کودکی که پدرش را «قهرمان» میدانست و به او دلبستگی عجیبی داشت. رابطه پدر و پسر آنقدر عمیق بود که حانیه هنوز وقتی از آن حرف میزند مکث میکند: «نمیدانم چطور نبودنش را به محمدحسین توضیح بدهم…»
یکی از شیرینترین خاطرات این خانواده سفر مشترکشان به مشهد در مهر ۱۴۰۳ بود. سجاد در چایخانه باغ رضوان خدمت میکرد و شبها در حرم میماندند. حانیه میگوید: «هیچوقت فکر نمیکردم این آخرین سفر باشد… اما حالا هر قدمی در حرم برمیدارم، آن روزها جلوی چشمم میآید».

اما چند ماه بعد، همهچیز تغییر کرد. عملیات «وعده صادق ۲» و سپس صدای انفجار در تهران، اضطراب را به خانههای بسیاری آورد. روز ۲۳ خرداد، حانیه خوابی دیده بود؛ سجاد و دوستانش در عملیاتی بودند و همهچیز شبیه صحنهای واقعی به نظر میرسید. همان روز خبرهای اولیه رسید و دلش به تپش افتاد.
روز حادثه، ساختمان محل استقرار نیروها لو میرود و موشک مستقیماً به آن اصابت میکند. از همان لحظه ارتباط قطع میشود. روزها میگذرد و هیچ خبری نمیرسد. امید و ترس، هر دو در یک اتاق قدم میزدند. حانیه روزها با تلفن، دعا و اشک سر میکرد؛ شبها با صدای گوشی از جا میپرید؛ اما پاسخها همه شبیه هم بود: «فعلاً خبری نیست.»
یک هفته بعد، حقیقت نفسگیر از راه رسید: سجاد شهید شده است.
حانیه آن لحظه را اینطور تعریف میکند: «انگار همهچیز یخ زد… حتی اشکم هم نمیآمد. فقط یک خلأ بود، یک سکوت سنگین».
روز تشییع، وقتی تابوت را آوردند، حانیه بالای سرش رفت. نورپردازی معراجالشهدا، جمعیت، صدای قرائت… همهچیز محو شد و میگوید: «فقط تابوت سجاد را میدیدم. تمام جملههایی که تمرین کرده بودم یادم رفت. فقط توانستم گل بدهم و قربان صدقهاش بروم».

در آن روزها، حانیه هفتماهه باردار بود. هر ضربهای که بچه به شکمش میزد، یادآور پدری بود که دیگر نبود. امیرحسین در ۱۸ مهر ۱۴۰۴ به دنیا آمد؛ کودکی که هرگز دست نوازش پدر را لمس نکرد.
محمدحسین هنوز هم گاهی میپرسد: «مامان، تو شهید نشی؟ اگه تو شهید بشی من خیلی گریه میکنم»
سوال سادهای که مادر را در هم میشکند؛ اما حانیه میداند باید محکم باشد؛ هم مادر، هم پدر، هم تکیهگاه.
او میگوید: «گاهی دلم برای چیزهایی تنگ میشود که آنقدر ساده بودند… صدای کلید، خسته نباشید گفتنش، شوخیهایش. حتی وقتی غذای بیمزه میپختم، تعریف میکرد تا خوشحال شوم».
این جزئیات ریز چیزهایی که هرگز در عکسها ثبت نمیشوند بخش سختِ دلتنگیاند.

باوجود همه این رنجها، حانیه هرگز ایمانش را از دست نداده. خانهشان پر از نشانههای توسل است؛ از یادگاریهای هیئت تا عطر حرم و میگوید: «اگر بچهها زیر سایه امام حسین باشند، محفوظاند. همین ایمان به من توان ادامه میدهد».
چهلوچند روز بعد از شهادت، شبی که خانواده میزبان خادمان امام رضا (ع) بودند، چیزی در دلش آرام شد؛ احساسی که میگوید انگار سجاد هم همانجا بوده و حانیه اینطور میگوید: «حس کردم نزدیک است… خیلی نزدیک».
حالا زندگی برای حانیه به دو بخش تقسیمشده: قبل از خرداد ۱۴۰۴ و بعدازآن؛ بخشی که پر از خندهها و زندگی عادی است و بخشی که پر از دلتنگی اما آمیخته با استقامت و امید.

او میگوید: «امیدم این است که اگر دنیا نشد، قیامت دوباره همدیگر را ببینیم… اما آرزو دارم امام زمان که بیاید، سجاد را دوباره در لباس سربازی آقا ببینم».
این روایت، نهتنها داستان یک همسر شهید، بلکه داستان هزاران زن دیگری است که با خاطره زندگی میکنند اما برای آیندهای روشنتر میایستند.












