عصر ایران؛ مهدی مالمیر- یک جمله از «شارل دو مُنتسکیو» وِرد زبانهاست که در یک عبارت کاراکتر دیکتاتورها را وصف کرده است. خودِ جمله شاهکاری است از ایجاز و قدرت نویسندگیِ اندیشمندِ فرانسوی:« وقتی شما همه قدرت را به دست یک شخص می سپارید، خود به خود، یک قدرت را از او میستانید و آن قدرتِ منصف بودن است».
معمر قذافی یکی از صدها دیکتاتور در سراسر جهان بود که در فاصله 1969 تا زمان مرگِ دردبارش در سال 2011 توانایی منصف بودن را از خود دریغ ورزیده بود.
در دسامبر1969 قذافی به همراه هفتاد افسر ارتش دست به کودتایی کامیاب بر علیه پادشاه وقت« ادریس سنوسی» زد و قدرت را در چنگ گرفت.
قذافی بیست و هفت ساله همۀ آن چیزی بود که سنوسی سالخورده نبود. از همه ی آن چیزهایی برخوردار بود که سنوسی از آن محروم بود: جوانی، سلامتی، رغبت به اداره امور. معمر اما جوانی بود و سالم و قبراق، دهانگرم و خوش سخن و با چهرهای کاریزماتیک و مردمآمیز.
اما هرچه از کودتای سپتامبر گذشت، قذافی نرمنرمک از رییس هیات انقلابی به کُلنل و بعدها «برادر- رهبر»( نامی که اصرار میورزید به آن خوانده شود) تبدیل شد. مردمی که در ابتدا سنگ آنها را به سینه می زد، آهستهآهسته در چشمان قذافی بدل به موضوعی برای بهرهکشی و شماتت شدند. آنها انقلاب لیبی و پدر انقلاب را نمیفهمیدند و قذافی ابایی از این نداشت که در سخنرانی هایش آشکارا بر سر لیبیاییها رگبارگونه سرکوفت بباراند!
قذافی در خانوادهای صحراگرد پا به جهان گذاشته بود. وقتی برای تمدد اعصاب و استراحت خیمه و خرگاهش را در بیابان برپا می کرد، شب ها خیره به گنبدِ آسمان، غرق در ستاره ها و تفکر میشد و خود را انسانی والا با پیامی فراتر از کشور لیبی میدانست. گویی آسمان به خورشیدِ دُومین آراسته شده است!
برای خودش رسالتی پیش چشم داشت: مبارزه با دموکراسی غربی و مبارزه با امپریالیسم. از این رو هر کاری از دست اش ساخته بود برای کمک به کسانی که به زعم خودش با هیولای غرب و امپریالیسم می جنگیدند، به خرج و کیسه مردم لیبی و پولِ نفت خداداده، حاتم طایی وار بذل و بخشش می کرد. کمک به «کارلوس»، تروریستِ بین المللی، مشهور به «کارلوسِ شغال» تنها یکی از این صدها خاصه خرجی هایش بود.
او هر روز از آن جوان ترکه ایِ چالاک و مردم اش دور تر می افتاد. این دگرگونی در چهره اش بیش از همه به چشم می زد. کسی که در جوانی در مبارزه با دشمنان، همرزمان اش را از نوشیدن الکل و زن بارگی پرهیز میداد، چنان به الکل و کوکائین و البته رابطه جنسی معتاد شده بود و چنان عیاشی های هزار و یک شبی اش بر صورت اش نقش گذاشته بود و بی علاج میکرد که جراحی های صورت اش، فقط بر کراهت صورت اش افزوده بودند!
او چنان مادران لیبیایی را به تشت عزا نشانده بود و دختران معصوم را بی آبرو کرده بود که پدران و مادرانشان می توانستند در دریایِ اشک های یکدیگر، یک دلِ سیر شنا کنند!
قذافی نه فقط خود را راهبر جهان عرب و دنیای اسلام که نویسنده هم میدانست! گویا چند داستان کوتاه از او برجای مانده والبته « کتاب سبز» که این آخری، آش درهم جوشی از ایسم های بدفهمیده شدهای بود که قذافی با آنها چند دهه لیبی را به آزمایشگاه سعی و خطا های نکبت بارش مبدل کرد.
سال های قدر قدرتی او چنان گرفتار جنون خودشیفتگی شده بود که هر نامی حتی اگر خبرخوان برنامه خبری تلویزیون باشد، بر دُمل غرور و کبرِ بیمارگونه اش نیشتر می زد.
در لیبی حتی فوتبالیستها مُجاز نبودند نام شان را بر روی پیراهن ورزشی شان درج کنند. فقط یک نام شایسته بر زبان آوردن و نشستن بر بال رسانه ها و عکس های بزرگ بر در و دیوار بود: برادر- قائد یا همان قذافی!
قذافی در طول سالیان حکمرانی بر کشور لیبی هرگز چکشی بر سندانِ آسایشِ مردم نزد. از این رو بود که وقتی چرخ گردون مخالف اقبالش چرخید، چنان بی پناه شد که با پیکری زخمی او را موش وار از درون کانال گنداب رویی بیرون کشیدند. طنز تاریخ اینجا است که او مردم و مخالفانش را گهگاه موش خطاب می کرد!
صحنه ی مرگ او جزو دلخراشترینِ صحنههاست: چند مرد جوان با هلهله او را با سر وصورتی خونین همراه خود میکشانند. قذافی احتمالا از دستیگرکنندگانش درخواست انصاف داشت؛ خصیصهای که او سالها خود را از آن تُهی کرده بود.
قذافی در همان اثنا به تیرغیبی که روشن نشد از طرف چه کسی شلیک شد، کشته شد. چند دقیقه بعد، اسلحۀ کمریِ طلاکاری شده اش در دست یکی از دستگیرکنندگانش که دست افشان و پاکوبان در مرگ قذافی شادی می کرد، نشان از پایان دوران ثروت و قدرت صحرا زاده ای می کرد که بارِ حماقت هایش سال ها بر شانه مردم لیبی سنگینی کرد.
مردی که روزی قدرتمند ترین فرد لیبی بود و مخالفانش در درون و برون لیبی به تیر کینه ی او گرفتار می آمدند، در روز مرگ اش فرصت یا جُربزه ی استفاده از کُلت کمری طلا کوب اش را پیدا نکرد!
امروز اما پس از سال ها از مرگ دیکتاتور صحرا گرد، لیبی هنوز از بذرهای مسمومی که در دوران قذافی کاشته شده، مصیبت درو می کند و هنوز روی خوش ندیده است. لیبی کشور ثروتمندی که شوربختانه هنوز کسی نمی تواند در آن گردنفراز باشد و به صلح و آرامش لبخند بزند....
کتاب « قذافی، ظهور تا سقوط» داستان فراز و فرود زندگیِ سیاسیِ « معمر ابومنیار قذافی» دیکتاتور لیبی است به قلم « آلیسون پارجتر». پارجتر نویسنده، تحلیلگر و صاحبنظر در حوزه آفریقای شمالی است. کتاب سرشار از اطلاعات بدیع در باب لیبی، تاریخ اش، و در نهایت شرح به قدرت رسیدن قذافی و ماجرای مرگ او است. کتاب در هشت فصل تدوین شده است. ترجمه کتاب به دستِ توانای« بیژن اشتری» مترجم فقید انجام شده است. کتاب« قذافی» با نثری روان بر گوشه های تاریک یا در پستو مانده زندگی در دوران قذافی میپردازد.
کتاب شرحی است خواندنی از اخلاق قذافی، سیاست هایش، چگونگی تبدیل شدن از بُزچرانی ساده در قلب صحرا به دیکتاتوری فاسد و خونریز و اظهار نظرهای همکاران و دوستان قذافی. کتاب را نشر « ثالث» در چهاروصد و چهار صفحه به بازار کتاب روانه کرده است.