به گزارش تابناک به نقل از برترینها؛ باد سردی از خیابان جامجم میگذرد. درست شبیه روزهای اول زمستان ۱۴۰۲؛ درست از همان مسیر قدیمی که ناصر طهماسب با پیراهن سفید و کیف چرمیاش سالها از آن عبور میکرد و به طرف استودیو میرفت. امروز، اما مدتهاست که سایه او زیر درختان چنار تقاطع ولیعصر و جام جم نیفتاده. سالهاست که دیگر صدای قدم زدنهایش در پیادهرو به گوش نمیرسد؛ فقط سکوت و دیوارهایی که هنوز گام صدایش را از حفظند.


در سالهای بعد، وقتی دوبله از روزهای باشکوه فاصله گرفت، او هرگز از عشقش دست نکشید. با وجود خستگی و بیماری، هنوز پشت میکروفن مینشست. گاهی شاگردان جوانش میگفتند: «استاد، استراحت کن و او در پاسخ لبخند میزد: وقتی حرف نمیزنم، انگار نفس نمیکشم.» و البته که حق داشت؛ او گویندهای بود که وقتی حرف میزد، انگار زمان کمی مکث میکرد تا کلمات از گلوی او با وقار عبور کنند. صدایی که نه فریاد میخواست و نه اغراق؛ آرام بود اما سنگین، مهربان، پرصلابت.
ناصر طهماسب در زندگی شخصیاش مردی آرام و متواضع بود. هیچگاه خودش را اسطوره نمیدانست. با همه احترام داشت، حتی با جوانهایی که تازه کار را شروع کرده بودند. استاد طهماسب میگفت: «صدا مثل شمع است، باید از شمع دیگری روشن شود.» در روزهای پایانی عمرش، کمتر کار میکرد. اما هر بار که در جلسات دوبله حاضر میشد، همه میدانستند که امروز قرار است جادو کند. کافی بود نفس بکشد و بگوید: «سلام، ضبط را شروع کنیم…» و استودیو از حضور آن صدای کهنه، پر میشد از زندگی. او بارها گفته بود: «ما دوبلورها، سایهایم پشت چهره بازیگران؛ کسی ما را نمیبیند اما هر کس صدایمان را شنید، باید جایی در دلش چراغی روشن شود.» و چراغ او هنوز که هنوزه روشن است.
در روز خاکسپاریاش خیلیها نیامدند و بعضیها هم آمدند؛ چه اینکه وصیت کرد تدفینش خیلی بیخبر و بی سر و صدا برگزار شود. اتفاقی که مثل یک شوک بود و طرفدارانش را در بهت فرو برد. اما یکی از آنها که آمده بود، پسری حدود سی ساله بود که در اینستاگرامش نوشت: «اون صدای بچگیهام بود. وقتی ترس داشتم، قهرمان با صدای اون میگفت «نترس». انگار پدرم باهام حرف میزد؛ آری، شاید او فقط دوبلور نبود؛ او صدای نسلی بود که با کلام او گریه کرد، خندید، و آخرش عاشق شد. گاه صدای انسان از مرگ هم نیرومندتر است.
شاید دیگر در استودیو کسی پشت همان میکروفن ننشیند، شاید دیگر آن چشمان زیر نور زرد لامپ اتاق دوبله برق نزند، اما به محض آنکه یکی از فیلمهای قدیمی شروع شود، آنجا که مردی میگوید: «من ایمان دارم… تا آخر راه میجنگم»، همه بیاختیار زمزمه میکنند: «این صدای ناصر طهماسبه.» و ناگهان در دل هر ایرانی، تصویری روشن میشود از مردی که در سکوت استودیو نشسته، هدفون بر گوش، لب بر میکروفن چسبانده و با آرامشی عمیق میگوید: «حاضرم… سکانس بعدی». امروز، در سالگرد رفتنش، صدایش هنوز هست؛ در گوشهای از ذهن ما، در یک دیالوگ ناگهانی، در شبی که تلویزیون روشن است و ناگهان گذشته از راه میرسد و شاید همین، بزرگترین آه ماجرا باشد: بعضی آدمها میمیرند، اما صدایشان زنده میماند و هر بار که زنده میشود، دل ماست که دوباره میگیرد.