در طی ربع قر جان لستر بزرگ در ستایش داستانگویی پیکسار می گوید: از دید هنرمندان پیکسار تکنولوژی پیشرفته ای که به آن دست پیدا کردند، همانند یک مداد گرانقیمت است. چون تمرکز اصلی آنها بر روی یک چیز مهم تر است: "داستان و شخصیت". حالا با این مداد چه داستان و شخصیت هایی خلق شوند، مهم است.
پیکسار چرخ را مجدد اختراع نکرد. متخصصین تولید محتوای پیکسار با استفاده از نظریههای بزرگان عرصه فیلمنامهنویسی همچون ارسطو، رابرت مککی، سید فیلد، جان تراپی و ... و با تکیه بر بینش خاص خود محتوایی اوریجینال و منحصر به فرد تولید کردند. می توان کلیه فیلم های پیکسار را به یک شکل قالب بندی کرد:
ما ابتدا با کاراکترها آشنا می شویم و آنها را در زندگی روزمره تماشا می کنیم. تا زمانی که این روال معمولی با یک تغییر غیر منتظره از بین می رود. شخصیت ها در ادامه فیلم مبارزه با این تغییر را آغاز می کنند تا زمانی که بواسطه تجربه هایشان به یک درس برسند.
اما عمده جادوی پیکسار در شخصیت هایش نهفته است و آنها واقعی و پیچیده، شناخته و احساس می شوند. زیرا نویسندگان برای هر یک از آنها نظر و عقیده ای خاص را خلق می کنند. همه این عقاید ضرورتاً قابل قبول نیستند (Finding Nemo)، یا در بعضی اوقات حتی دوست داشتنی هم نیستند (Bear in Toy Story ۳) ولی همه آنها قابل درک هستند (ارائه دلیل حسی-منطقی برای این عقاید). پیکسار از همین موضوع (EMOTIONS) برای زنده جلوه دادن شخصیت هایش استفاده می کند.
پیکسار همچنین سهمی برای کاراکترهای منفی قائل است. فیلم های پیکسار وقتی یکی از اینها (شخصیت های منفی) را ندارند بیشترین درخشش روایی را دارند. وقتی که احساسات منفی به جای شخصیت های منفی صادقانه به نقش شرور داستان تبدیل می شوند. به عنوان مثال: ضد قهرمان در Toy Story ۱، شخصیت Sid نیست بلکه حسادت Woody است.
شخصیت های منفی معمولا ابزاری عالی برای درک شخصیت های اصلی داستان هستند. زیرا اغلب آنها تقابل های خود را با شخصیت اصلی دارند. اما در فیلم های پیکسار غالبا این مخالفان بعنوان شخصیت های پشتیبان معرفی می شوند. این امر ما را به جذابترین اتفاق روایی یعنی Irony که نقطه درخشان داستانهای پیکسار است میرساند.
پیکسار دو نیروی متضاد (Irony) را از طریق یکسری چالش ها در مقابل هم قرار می دهد. این دو شخصیت چاره ای جز رشد و یادگیری از یکدیگر ندارند. این امر ما را به نقطه آخر این مطلب می رساند: THE LESSON
شخصیت Happy در Inside out اهمیت سایر احساسات منفی و هماهنگی همزیستی با آنها را می آموزد. آنهم بواسطه سفرش با Sad.
Irony= Happy+Sad
شخصیت Carl پیرمرد در Up می تواند با تغییرات نوین ارتباط برقرار کند آنهم بواسطه سفر با یک کودک (Russell).
Irony= Old+Yong
موارد فوق به چند نکته از المانهای خاص روایی پیکسار اشاره دارند. المانهایی که متاسفانه در کارهای اخیر پیکسار (به جز Coco) دیده نمیشوند. انیمیشن Luca آخرین ساخته پیکسار و اولین ساخته بلند انریکو کازاروزا (او قبل از انیمیشن Luca در انیمیشنهای دیگر دیزنی/پیکسار در تیم هنری نقش داشته و همچنین انیمیشن کوتاه ماه را هم ساخته است) گواه این امر است که ظاهراً پیکسار در داستانهای اخیر خود زبان الکنی دارد و به ته خط داستانگویی رسیده است. از این منظر نگاهی سریع به ضعف های آخرین داستان پیکسار می اندازیم.
مهمترین و اساسیترین ضعف داستان لوکا در شخصیت پردازی شخصیت های آن و عدم پرداخت صحیح روابط فیمابین آنهاست. شخصیتپردازی لوکا چیزی فراتر از یک بچه کنجکاو که قصد دارد دنیای بیرونی را کشف کند نیست. که در نهایت به خواسته جدیدی (رفتن به مدرسه) میرسد. رابطه لوکا با پدر و مادرش به خوبی بسط و گسترش داده نمیشود. نگرانی پدر و مادر لوکا بدون علت و بسیار ضعیف پرداخت شده است. عملاً ما از دور شاهد کاراکترهای اصلی داستان هستیم و به آنها نزدیک نمیشویم. در کل علت هیچکدام از رفتارهای آنها را درک نمیکنیم و همذات پنداری با نیاز و خواستههای آنها نداریم. طراحی المان هایی نظیر ضعف، مشکل، نیاز (اخلاقی/روانشناختی) و ... برای کاراکترهای اصلی همذات پنداری مخاطب را با آنها به ارمغان میآورد. بحرانی که شخصیتهای اصلی از همان صفحه اول فیلمنامه گرفتار آن هستند. این بحران جلوه بیرونی ضعف شخصیتهای اصلی است و باعث برجسته شدن ضعف شخصیت ها می شود و شروعی سریع به داستان می دهد. شروع داستان لوکا را با داستان در جستجوی نیمو مقایسه کنید. مارلین که از آبهای آزاد ترس شدیدی دارد در اثر حمله یک ماهی از آبهای آزاد کل خانوادهاش را بجز نیمو از دست میدهد. به همین علت در مراقبت از نیمو به شکلی افراطی بسیار حساس و محتاط می شود. این افراط باعث می شود که نیمو وارد آبهای آزاد شده و توسط یک غواص ربوده شود. حالا مارلین باید با ضعف خود (ترس از آبهای آزاد) مقابله کند و وارد یک سفر پرخطر در اقیانوس شود تا نیمو را پیدا کند. یک شاهکار برای شروع یک داستان که احساسات هر مخاطبی را با خود همراه میکند.
شاید علت اصلی این آشفتگی در شخصیت پردازی و پرداخت روابط فیمابین شخصیتهای لوکا تعدد مفاهیم الکن داستان است. به راستی داستان لوکا حول و حوش چه مفهومی میچرخد؟ رفاقت؟ خانواده؟ جامعه؟ تکامل شخصیت؟ ایتالیا؟
حادثه محرک داستان آشنایی لوکا با آلبرتو است. شخصیت پردازی آلبرتو بسیار جذابتر و دلنشینتر از لوکا میباشد. شخصیتی که رفتارهای آن در طول داستان قابل درک و فهم است. این خود یک ضعف فاحش است. شخصیت پشتیبان داستان از شخصیت اصلی عمیقتر است! این دو با هدف به دست آوردن "موتور وسپا" وارد دهکده پورتوروسو میشوند.
پس از ورود لوکا و آلبرتو به دهکده تصمیم میگیرند در مسابقه دهکده شرکت کنند تا با جایزه نقدی آن به هدف غایی خود "موتور وسپا" برسند. لوکا یک چوپان دریاییست و عمری را با ماهیها گذرانده است. اما به خاطر تامین پول ورودی مسابقه بدون لحظهای تردد حاضر میشود تا با پدر جولیا برای صید ماهیها همکاری کند. شاید اگر تعریف درستی از نقش ماهیها در زندگی هیولاهای دریایی اتفاق می افتاد این تصمیم قابل درک باشد!
لوکا با هدف خرید و سپا و کشف محل های جدید و جولیا با هدف فائق شدن بر شخصیت شرور دهکده اتفاقات داستان را پیش می برند اما در نهایت این دو با رفتن به مدرسه، به خواسته های خود میرسند!
متاسفانه شخصیت پردازی اهالی دهکده پورتوروسو هم حکایتی دیگر دارد. آنها سالیان سال از آبزیانی که نام آنها را "هیولاهای دریایی" گذاشتهاند ترس دارند. پوستر فیلمها، مجسمه وسط شهر و آثار حکاکی شده بر دیوارها علاوه بر جوایز نقدی برای کشتن این هیولاهای دریایی حاکی از عمق این ترس است. در نقطه اوج این داستان وقتی واقعیت لوکا و آلبرتو (هیولاهای دریایی) فاش میشود اهالی دهکده نه تنها وحشت خود را کنار میگذارند بلکه با یک تحول ناصر خسرویی تبدل به دوستان صمیمی یکدیگر میشوند!
در معرفی و نحوه تعریف روابط اهالی دهکده با دو شخصیت اصلی داستان (لوکا و آلبرتو) هم از نازلترین اتفاقهای روایی استفاده شده است تا مقدمات بعدی داستان چیده شود. در لحظه تقابل ارکول شخصیت شرور داستان با لوکا، بدون هیچ دلیل منطقی درباره مسابقه، قهرمانی جام، نحوه به دست آوردن پول و خرید موتور وسپا توضیح میدهد. اصلیترین موضوعی که لوکا و آلبرتو را برای شرکت در مسابقه ترغیب میکند. و خود شرکت در مسابقه اصلیترین اتفاق داستان است. حتی ورود ناگهانی جولیا و همراه کردن آلبرتو و لوکا با خودش هم کاملاً بی منطق و ناگهانی اتفاق می افتد. اصلیترین رابطه داستان با یک جمله تعریف میشود: "ما ستم کشیدهها باید هوای همو داشته باشیم". به همین راحتی.
و اما ضعف دیگر منطق حاکم بر پیرنگ اصلی داستان است. قانون اصلی این پیرنگ این است: "برخورد آب با بدن هیولاهای دریایی آنها را از حالت انسانی خارج می کند و به محض خشک شدن به حالت انسانی باز می گردند.
هیچ تعریف دقیقی از مرز بین خیس بودن و خشک شدن در این قانون وجود ندارد. در عین حالی که این موضوع اصلیترین اتفاقهای داستان را رقم میزند. به عنوان مثال در سکانسی که آلبرتو چتر در دست با پاهای برهنه بر روی زمین خیس به سمت لوکا میدوید، چرا پاهای او تغییر شکل ندادند؟! یا در سکانسی که آلبرتو و لوکا با پدر جولیا برای صید ماهی همراه می شوند، مگر امکان دارد که اون مقدار از ماهی در یک قایق کوچک صید شود و بدن آنها با قطرات آب ماهی ها برخورد نکند؟! یا لحظ ظه ای که به علت نم گیاهان لوکا و آلبرتو به شکل هیولایی خود ظاهر میشوند، لباس خیس آنها چرا تاثیری در بدن آنها نمی گذارد؟! و کلی از این قبیل سکانس ها که اصلیترین قانون این پیرنگ که داستان بر اساس آن شکل میگیرد را سرسری وار به حال خود رها کرده است.
متاسفانه داستان Luca نه فقط خالی از ظرایف همیشگی المانهای روایی پیکسار است بلکه با ضعف شدید در تک تک این المانها مواجه است. Luca پایان بندی ناگهانی و بی منطقی دارد و ریتم آن نیز از میانه فیلم کاملا کند میشود و از هم فرو میپاشد. در آثار اخیر پیکسار این ضعفها مشهود است.
حال این سوال پیش میآید که آیا پیکسار به پایان داستانگویی رسیده است یا وارد فاز جدیدی از روایت شده است؟