به گزارش ایسنا، کتاب «فانوس کمین» خاطرات آزاده رسول کریم آبادی را درون خود جای داده است. این اثر در حقیق روایتی از حماسه و دلاوری رزمندگان گردان خط شکن یارسول الله صلی الله علیه و آله، که در چهارده فصل گردآوری شده است. رزمندگان گردان یارسول الله (ص)، بیشتر دانشجوی بسیجی بوده و معروف بودند به گردان نخبه ها، رسول نقاط پنهان آن ها را در این کتاب آشکار می کند که خود راه روشنی هستند برای هدایت، سطر به سطرکتاب درس بزرگی از روح مبارزه همراه با اخلاص و ایمان و شجاعت و دلاوری، در انجام وظیفه الهی و مبارزه با استکبار جهانی است. نویسنده این اثر درک عمیقی دارد از یک رابطه دو سویه که این رزمنده ها به امام و امام به این ها داشت، یک سلسه مراتب حقیقی که خود امام می فرمایند: خدایا من را با بسیجی ها محشور بگردان.
کتاب «فانوس کمین» را غلامعلی نسائی به نگار درآورده و انتشارات شهید کاظمی به چاپ رسانده است.
دربخشی از این اثر می خوانیم:«در یک خرداد گرم، خبری بزرگ غافلگیرمان کرد؛ خبری بسیار گدازنده که همه روزمرّگیهای اسارت را در خود محو کرد. خبری که همه اردوگاهها را بههم ریخت. خبر آوردند که امام بیمار است. مردم ایران پشت در جماران هجوم آوردهاند.
همه کوچهها و خیابانهای تهران، همة ملت ایران دست به دعا برداشتهاند برای حضرت امام. عراقیها این خبر را توی اردوگاه پخش کرده بودند که روحیه بچهها را خراب کنند. نماز، دعا و نیایش ممنوع بود. شبها به بهانه خواب میرفتیم زیر پتو و برای سلامتی امام دعا میکردیم. گریه بود و دعای توسل و اشک.
خبر بیماری امام، دلها را شورانده بود. تمام اردوگاه را ماتم گرفته بود. روزهای اول که این شایعه توی اردوگاه پخش شد، گمان میکردیم برای تضعیف روحیه اسیران است. حضرت امام برای ما یک سمبل بسیار مقدس بود. عظمت داشت. آنقدر که بهیاد امام بودیم، به فکر پدر و مادر خودمان نبودیم. آنقدر که برای امام دعا میکردیم، برای خانواده، برای آزادی و رها شدن از بند اسارت دعا نمیکردیم.
عراقیها این را خوب درک کرده بودند؛ برای همین هروقت میخواستند حال یک اسیر بسیجی را بگیرند، به حضرت امام توهین میکردند. به امام که توهین میشد، قلبمان میشکست و روح و روان ما را، رنجی بزرگتر از اسارت آزار میداد. بارها پشت پنجره میایستادند و داد میزدند: «امام مات». یا میگفتند امام حالش خیلی بد است.
اما این بار فرق داشت. دلها نگران و هراسان بود. انگار همه منتظر شنیدن خبر بزرگی بودند. صبح روز چهاردهم خرداد، توی حیاط هواخوری، دلها نگران و پر از تشویش بود. خدایا! حال امام چه خواهد شد؟ سرنوشت ایران به کجا خواهد کشید؟ اگر امام نباشد، چه کسی لیاقت رهبری را دارد؟ پرسشها بیپاسخ بودند. با دلهای پر از تشویش و نگران، دوباره به آسایشگاه رفتیم. نماز و نهار که در کار نبود. همه بهخاطر سلامتی امام، روزه داشتیم. فضای اردوگاه آکنده از التماس و نیاز به درگاه خدا بود.
ساعت پنج بعدازظهر، در حیاط هواخوری، انگار تمام اردوگاه به ماتم نشسته بود. عراقیها راهبهراه میگفتند: امامتان رفت؛ امام فوت. بعد از افطار هر کدام کنجی کز کردیم و رفتیم تا کوچه پسکوچههای خیال. از مرز ایران گذشتیم. اهواز و اندیمشک و تهران، پسکوچههای جماران، خانهبهخانه و ذرهبهذره، روح و روان ما ذکر و دعا شده بود.»
انتهای پیام