در یکی از اردوهای تیم ملی ایران که آن وقت ها در کمپ تیم های ملی برگزار می شد، پس از پایان تمرین با چند همکار بسیار خوب و خوش قلم به سمت لابی هتل حرکت کردیم.
رضا چلنگر نقش اساسی و حیاتی را ایفا می کرد و زبان هر دو سمت ماجرا بود و با همان شور و حرارت وصف ناپذیر، هر آنچه میروسلا بلاژویچ می گفت را برایمان ترجمه می کرد.
بلاژویچ با تیم ملی که تازه از یک سفر خارجی برگشته بود با عصبانیت گفت: نمی دانم تا چند وقت دیگر باید با این بچه ها (منظورش ملی پوشان بود) تمرین سانتر کنم، نظم پذیری را در تیم به آنها یاد بدهم و حتی انضباط را هنگام صرف ناهار و شام یادآوری کنم؛ مگر این چیزها یاد دادنی است؟
چیرو عصبانی بود و سعی می کرد درد دل هایش رو جوری عنوان کند که به هیچ کس بر نخورد. حرف های مهمی می زد و تذکر فرهنگی می داد و حتی در بخش رسانه ای نیز گلایه هایی داشت.
روزنامه ای (صبح ورزش) در دست رضا چلنگر بود. نگاهش به سمت صفحه یک زیر جلد رفت و ستون «یادداشت اول» را نشانه گرفت؛ عکس کوچکی که بالای یادداشت بود را نشان داد. بلاژویچ گفت: این آقا سردبیر روزنامه این بچه هاست؟ چلنگر سرش را به آهستگی تکان داد: بله چیرو.
بلاژویچ عینکش را پایین آورد و دو بار با لحنی ملایم گفت: آدم خوبیه، آدم خوبیه؛
نویسنده آن یادداشت اردشیر لارودی بود...
خاطره ای از روزهای پرآشوب تیم ملی در اواخر دهه هفتاد؛ به مناسبت دیدار اتفاقی سفیر ایران در کرواسی و پیام بلاژویچ به مردم ایران در ۸۶ سالگی:
سلام من را به ایرانی ها برسانید؛ بیماری سختی دارم. به آنها بگویید دعایم کنند.












