زَلال؛ دست نوشته‌های شهیدی که کتاب شد

ایرنا یکشنبه 16 آبان 1400 - 13:30
تهران- ایرنا- کتاب «زَلال» نوشته لیلا محمدی برگرفته از دست نوشته‌های شهید سیدرضا پورموسوی جوان ۲۲ ساله دزفولی است که پس از شهادتش آشکار شد.
زَلال؛ دست نوشته‌های شهیدی که کتاب شد

به گزارش گروه فرهنگی ایرنا، شهیدسیدرضا پورموسوی در بیستم بهمن ماه ۱۳۴۵ شمسی در شهر دزفول به دنیا آمد. کودکی‌اش در جلسات قرآن و نوجوانی‌اش در آموزش‌ها و اردوهای بسیج نوجوانان گذشت. با شروع جنگ تحمیلی به جبهه رفت. ابتدا به عنوان امدادگر و بعد از آن تا زمان شهادت در عملیات والفجر ۱۰ در ارتفاع ریشن به تاریخ سوم فروردین ۱۳۶۷ ، همزمان با سالروز تولد حضرت عباس، دیده بان لشکر هفت ولی عصر عجل الله تعالی فرجه الشریف بود.

کتاب زلال نوشته لیلا محمدی به خاطرات برگرفته از دست نوشته های این شهید گرانقدر پرداخته است.

در مقدمه این کتاب محمدرضا سنگری آورده است: «چشم های نافذ، شال سبز و گاه سیاهی که بر شکوه و صلابت او می افزود، لبانی متبسم و زمزمه مدام و آرامش و طمأنینه ای که در چهره اش نشسته بود، تصویری است که از شهید عزیز سیدرضا پورموسوی در ذهن و خاطره ام مانده است.

هماره آن سوی سکوتی که داشت، حرف‌های فراوان نشسته بود. می دانستم در خلوت او، رازهایی است که تنها مقربان و ملکوت آشنایان ادراک و احساس می کنند. کم می‌گفت و عمیق می گفت و اگر می گفت، آن سوی گفته اش روشنای آیتی و روایتی نشسته بود.

سلوک سید در همه گاه و همه حال بود؛ در راه رفتن، در نشستن، در جمع، در تنهایی، لحظه خواب، هنگام بیداری، در سخن گفتن، در گوش دادن و حتی در شوخی های بی پیرایه و صمیمانه اش، او مصداق الذین یذکرون الله قیاما و قعودا و علی جنوبهم وَ یَتَفَکَّرونَ فی خَلق السّماوات و الارض بود.

کمتر کسی می‌توانست جهان روشن و پهناور سیدرضا را درک کند. او از خود نمی گفت و خود را نمی‌نمود. به چندین هنر آراسته بود. خط زیبا، تصویرگری، طراحی، زیبانگاری و زیبانویسی گوشه هایی از هنر این هنرمند آسمان پیما و آسمان آشنا بود.

سید، پیراسته از دنیا و رسته از هوا و آراسته به تقوا بود. با قرآن و ادعیه انس هماره داشت و با نهج البلاغه نیز، تردیدی نداشتم که دریافت ها و مکاشفاتی دارد که هدیه محبوب او به جان مطهّر و معطّر و لحظه های منوّر اوست.

جملاتش گاه شگفت آور بود. اما آنان که ژرفای وجود سیدرضا را کاویده و شناخته بودند می دانستند این جملات، سوغات معراج روحانی اوست و دسته گل‌هایی که از باغ جان و جانان و جبهه ها چیده است.

شجاعت‌ها، دلاوری ها و کارهای شگفت او در جبهه دریغا و دریغا که از بسیار نظرها پنهان و ناشناخته مانده است. باید گفت حماسه‌های جلوت سیدرضا هرگز کم از حماسه‌های خلوت او نبود...»

بخشی از کتاب: در گوشه‌ای از میدان مثلث که حالا میدان آزادی نامگذاری شده بود، به انتظار محمدحسن ایستاده بود و به اتفاقاتی که از چندسال پیش تا الان در این میدان برایش رقم خورده بود، فکر می‌کرد.

هوای صبحگاه اواخر شهریور ۱۳۵۹ خنکای دلچسبی داشت و او را به خلسه و مرور خاطراتش برد. نگاهش را در میدان چرخاند. از هر گوشه‌ی اینجا یک خاطره در ذهنش ثبت شده بود.

اوایل سال ۵۸  هر روز با مجید کابلی نوجوان پر شر و شور صحرابدر از همین میدان سوار وانت می‌شدند و برای اردوی جهادی که درو گندم یا خانه سازی برای روستائیان نیازمند بود، به روستاها می‌رفتند. در همین میدان با مجید و محمدحسن بساط کتابفروشی پهن می‌کردند. کتابهایی که از آقای اصغرزاده کتابفروش امانت می‌گرفتند و با تخفیفی که از پول تو جیبی‌هایشان به آقای اصغرزاده برمی گرداندند، می‌فروختند.

....

بوی خوش نان تازه در پشت بام پیچید. مَامَا نانی از تنور بیرون آورد و مقابل سیدرضا گذاشت. سیدرضا تکه‌ای از نان را برید و داخل دهانش گذاشت و با خودش فکر کرد: این نان تا به این مرحله برسه چقدر زحمت برده. چرا من در این زحمت سهیم نباشم؟ !

مَامَا همچنان که خمیر روی بالشتک می‌انداخت و در تنور می‌چسباند، نگاهش کرد. صورتش از گرمای آتشِ تنور، سرخ شده بود.

سیدرضا تصمیمش را گرفت. از جایش بلند شد: کاری با من ندارید؟ می‌خوام برم پیش محمدحسن. باهم قرار گذاشتیم.

مَامَا نگاه مهربانش را در چشمان سبز سیدرضا ریخت: موهای همه تون بلند شده.

پدرتون به ناصر سپرده امروز جمعه موهاتونو کوتاه کنه. فردا برا مدرسه مرتب باشید.

سیدناصر سلمانی بلد بود و موهای برادرها را او کوتاه می‌کرد.

سیدرضا از پله‌های پشت بام پایین رفت. سیدناصر را آرام صدا زد.

سیدناصر داخل اتاق همچنان کنار زمان نشسته ومشغول مطالعه بود.  سیده سکینه که اشرف روی پایش به خواب رفته بود، او را روی زمین خواباند.

با اشاره به سیدرضا، بَابَا، سیدهدات و اشرف سادات را نشان داد و انگشتش را به نشانه سکوت جلوی دهانش برد که بلند صحبت نکند.

رضا به سمت سیدناصر رفت. خم شد و پرسید: موهای منو کوتاه می‌کنی؟

سیدناصر نگاهش را از کتاب گرفت: برو وسایل سلمونیم رو از کمد اتاق کنج بیار حیاط. صندلی تاشو رو هم بذار تا بیام.

سیدرضا به همان آرامی از اتاق بیرون رفت. سیدعزت توپ پلاستیکی زیر پایش انداخته و با آن مشغول بود. رضا ضربه‌ای به توپ زد. سیدعزت خندید و دنبال توپ دوید.

او که هفت سال بیشتر نداشت، دلش همبازی می‌خواست. سیدرضا به اتاق کنج حیاط رفت. سیدحجت سرش گرم دفتر مشقش بود.  

رضا از کمد، وسایل سلمانی ناصر را که شانه و قیچی و آینه بود، برداشت. موقع بیرون رفتن از اتاق به سیدحجت گفت: تکالیفت تموم شد، بیا حیاط یه کم با سیدعزت بازی کن. طفلک تنهاست. موهاتم آناصر باید کوتاه کنه.

توی حیاط دنبال سیدعزت رفت و یه ضربه آرام دیگر به توپ زد. سیدعزت خندان دنبال توپ دوید و با پا توپ را به سمت سیدرضا فرستاد. سیدرضا توپ را با پایش گرفت و باز آرام شوت کرد. سیدعزت دنبال توپ رفت.

سیدرضا هم از کنار دیوار صندلی تاشو بَابَا را برداشت.

این کتاب در ۵۸۴ صفحه توسط انتشارات سروش راهی بازار کتاب شده است.

منبع خبر "ایرنا" است و موتور جستجوگر خبر تیترآنلاین در قبال محتوای آن هیچ مسئولیتی ندارد. (ادامه)
با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت تیترآنلاین مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویری است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هرگونه محتوای خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.