خبرگزاری فارس-همدان؛ علی پنبهای: این گزارش تقدیم به علی نائینی عزیز که امروز سالروز پر کشیدنش است و تمام دغدغهاش اعتلای فرهنگ این سرزمین بود و برای بزرگداشت دکتر ایراندخت میرهادی، از هیچ کوششی فروگذار نکرد.
ورود به دنیای خاکی
فروردین ۱۲۹۹ روزهای سختی برای ایران بود، دولتهای پس از مشروطیت یکی پس از دیگری ساقط میشدند و امیدهای مردم به مشروطیت برای ترقی و رشد کشور به ناامیدی بدل میشد، هرج و مرج، قحطی و بیماری هم در گوشه و کنار کشور بیداد میکرد و کشور به سمت رخ دادن یک کودتای سیاه و بر باد رفتن تمام مبارزات برای رسیدن به آزادی و استقلال میرفت. در این اوضاع و احوال ۱۷ روز از بهار میگذشت که ایراندخت از پدری ایرانی و مادری آلمانی پای در دنیای خاکی گذاشت.
شاید همان موقع که قابله روسی او را از شکم مادر میگرفت، هیچکس گمان نمیکرد که نام «ایراندخت میرهادی»، برای همیشه ورد زبان همه انساندوستها به ویژه مردم همدان خواهد ماند. سرنوشت ایراندخت از همان روزهای نخست تولد، قرار نبود، آرام و ساکن باشد. گویی قرار بود که چرخ روزگار چنان به چرخش افتد که زنی مقاوم، هنرمند و انساندوست به بشریت عرضه دارد. او روزهای سخت قرن بیستم در ایران و غرب را به چشم دید اما هرگز از اصول انسانیت کوتاه نیامد و نامی جاودانه از خود بر جای گذاشت.
فرزند اول خانوادهای بود که اصالتشان به تفرش بازمیگشت و نصب پدریاش به امام محمدباقر(ع) میرسید و سید بود. پدربزرگش از تفرش به تهران آمده بود تا فرزندانش درس بخوانند. میرزا فضلالله پدر ایراندخت که اسد میخواندنش، در دارالفنون درس خواند و به آلمان رفت تا مهندس شود. پس از سیزده سال با بانویی اهل آلمان ازدواج کرد و به ایران بازگشت.
او در ضرابخانه مشغول به کار شد و بعدها ایراندخت پا به این دنیا گذاشت، در دوران مدرسه بیشتر اوقات شاگرد اول بود. فرانسه، انگلیسی و آلمانی را به خوبی فراگرفت و هرگز از فارسی و ادبیات غافل نشد، نشانه آن هم نمایشنامههایی بود که مینوشت و اجرا میکرد.
آشنایی با معنای جنگ
ایراندخت پس از گذراندن کلاس دوازدهم، عزم اروپا میکند تا تحصیل کند، البته قبل از آن دوره پرستاری را در یک بیمارستان آمریکایی در تهران گذراند تا شرایط سفر مهیا شود. او به اروپا میرفت؛ اما نمیدانست که چه اتفاقاتی در انتظارش خواهد بود، جنگ جهانی دوم و اروپایی ویران.
هفده ساله بود که به اتفاق مادر به برلین رفت، آلمانی که در زمان هیتلر میجوشید و میخروشید. ایراندخت در بیمارستانی به عنوان کارآموز پرستاری مشغول به کار و هر روز بر تجربیاتش افزوده میشد. به گفته خود میرهادی، حدود دو سال را در این بیمارستان به دروس شفاهی، عملی، کتبی و آزمایشگاهی مشغول بوده است. در بحبوحه جوانیاش جنگ جهانی دوم با حمله هیتلر به لهستان آغاز میشود و ایراندخت جوان شاهد آغاز حرکت بمبافکنهای آلمانی بر فراز برلین میشود و با واژه جنگ آشنا! در این شرایط بالاخره نخستین مدرک پرستاری خود را دریافت میکند و در یک بیمارستان اطفال مشغول به کار میشود.
پس از مدتی تصمیم به شرکت در کلاسهای بازیگری میگیرد و وارد این عرصه میشود، اما شرایط خوبی پیش روی میرهادی جوان نیست و باید بسیار کار کند تا از پس هزینههای زندگی برآید. خودش مینویسد: «پس از جستجوی زیاد و دربه دری در اداره کارگزینی آلمان بالاخره چند جا برایم کار پیدا شد. صبحها از ساعت ۵ صبح تا ۲ بعدازظهر در یک پرورشگاه و بعدازظهرها نظافت خانه و شبها در رادیو کار پیدا کردم. از ساعت ۳ تا ۵ بعدازظهر هم برای فراگیری دروس هنرپیشگی گذاشته بودم، یعنی از پنج صبح تا یک بعداز نیمه شب کار میکردم.»
شیفته صحنه تئاتر
عشق و علاقه ایراندخت به تئاتر باعث شد که به صورت جدی این هنر را در پیش بگیرد و البته موفقیتهای بسیاری را نیز به دست آورد، او تقریبا توانسته بود، تحسین معلمان تئاترش را به دست آورد و دست آخر جزء یک گروه تئاتر سیار در آلمان شود، آلمانی که درگیر جنگ بود و ممکن بود که روزی سر از جبهههای نبرد برای اجرای تئاتر درآورد. خودش مینویسد: «دو سال زحمت کشیدم و سپس امتحانات نهایی در تئاتر «بورگ وینه» از ما گرفته شد. سوالات شفاهی راجع به ادبیات و موزیک و... و بازهم ایفای نقشههای مختلف و بالاخره اخذ گواهینامه رسمی از وزارت فرهنگ و هنر. حالا یک هنرپیشه بودم... من و چهار دختر دیگر جزء گروه سیار شدیم که در جنوب آلمان و اتریش برای شهرستانها و دهات برنامه برگزار میکردند.»
ایراندخت با آنکه عاشق بازیگری و تئاتر بود اما هرگز نتوانست آنطور که خود میخواهد به این حرفه بپردازد. چنانچه خودش مینویسد: «حالا ما هنرپیشه بودیم و میتوانستیم معروف شویم، ولی افسوس که سرنوشت من چیزی دیگری بود و هنرپیشگی حرفه من نشد. با وصف این، شوق و ذوق فراوانی در دلم بر جای گذاشت که تا به حال هم هست.»
بازی سرنوشت
میرهادی که دورههای پرستاری را پشت سر گذاشته بود اما دوست داشت هنرپیشه شود، تا اینکه به گفته خودش سرنوشت چیز دیگری برای رقم زد. سرنوشتی که چندان از آن بدش نمیآید و آن را خوششانسی برای یک دختر سر به هوا میداند. ایراندخت که با توصیه برادرش گروه سیار تئاتر را رها میکند با «اگون فردیناند گرانبر» یک هنرمند اتریشی آشنا میشود، او که دنیادیده و البته با ایران آشنا بود، میرهادی را تشویق میکند تا درس طب بخواند و او را در دانشگاه ثبت نام میکند و اینگونه ایراندخت میرهادی به صورت جدی وارد عرصه پزشکی میشود چراکه به گفته فردیناند، «ایران به هنرپیشه و پرستار نیازی ندارد، بلکه یک دکتر خوب میخواهد.» پس از این آشنایی دکتر میرهادی با فردیناند که ۱۴ سال از او بزرگتر بوده اما یک انسان واقعی است که او را دوست دارد، ازدواج میکند.
فردیناند یک نقاش بود که در دوران جنگ یک خبرنگار جنگی محسوب میشد. آشنایی و ازدواج با این هنرمند اتریشی که مخالف هیتلر و صلحطلب بود، دریچه تازهای بر روی ایراندخت جوان باز کرد، او به وسیله این هنرمند دنیادیده با ادبیات جهان آشنا میشود و آثار سترگ ادبی را مطالعه میکند و همزمان در دانشگاه طب مشغول تحصیل میشود.
اما زندگی رویایی با فردیناند نقاش چندان دوام ندارد، پیروزی آلمانها ادامه ندارد و متفقین کم کم موفق میشوند که هیتلر سرکش را مغلوب کنند، در این میان دردسرهای ایراندخت هم فزونی مییابد، او که در غیاب شوهرش، فرزندش را به دنیا میآورد در بدترین شرایط ممکن قرار میگیرد و تراژدی بزرگ زندگی میرهادی محقق میشود، دختر کوچکش از دنیا میرود.
ایراندخت هیچ خبری از همسرش ندارد، شاید او هم در جبهههای جنگ، کشته شده است؛ ایراندخت سختترین روزهای زندگی را پشت سرمیگذارد. وین، شهر رویایی میرهادی به اشغال روسها، فرانسویها، آمریکاهایی، انگلیسیها و... درآمده است. البته آن روزها در ایران هم اوضاع بهتری نیست و حضور سربازان متفقین قحطی را در سراسر کشور گسترده است.
اما باید به درد میرهادی، غربت و دوری از همسرش را نیز افزود. بالاخره شرایط بهتر میشود و کلاسهای درس دانشگاه طب که مورد تأکید ویژه فردیناند بود، تنهایی ایراندخت را پر میکند تا بالاخره او از جبهه بازمیگردد و آهنگ مشرق زمین و ایران میکنند.
بازگشت به وطن و حرکت به سوی همدان
میرهادی دانشگاه طب را تمام نمیکند و به ایران بازمیگردد و ادامه تحصیلاتش را در تهران دنبال میکند و بالاخره مدرک پزشکی خود را میگیرد. شرایط در تهران برای او کمی بهتر شده بود اما مشکلات همچنان ادامه داشت، برادر کوچکتر دکتر میرهادی در سن هفده سالگی از دنیا میرود و زندگی پدر و مادرش دگرگون شده است.
سرنوشت ایراندخت و فردیناند را به همدان میکشد و او تا پایان عمر در این شهر میماند و نسخههای ماندگارش را مینویسد. نسخههایی که روی کاغذ سیگار نوشته میشد و هر داروخانهای آنها را بدون هیچ حرف و حدیثی میپیچید.
زندگی در همدان برای میرهادی با فردیناند با کار کردن در بیمارستان آمریکاییها و در کنار دکتر فریم آمریکایی آغاز شد. او چنان خود را نشان داد و مهارتش را به رخ کشید که به سرعت توانست اعتماد دکتر فریم و کادر بیمارستان را جلب کند. اوضاع که به سمت بهبودی میرفت، باز هم مشکلاتی سر درآوردند، به دلیل مسائل مالی بیمارستان تعطیل شد.
فردیناند به مصرف مواد مخدر روی آورده و مشکلات دوباره بر سر میرهادی آوار میشود، به گفته خودش این بار اعتماد به نفسش را از دست میدهد، تصمیم میگیرد به تهران بازگردد، تلاشهایی هم به کار میگیرد اما چه میشود کرد که خاک همدان دامنگیر است.
فردیناند پیشنهاد میدهد که در همدان بمانند و به همین دلیل خانه و مطبی را در خیابان بوعلی برپا میکنند و دوباره زندگی روی خوش را به میرهادی و فردیناند نشان میدهد. مهارت میرهادی آوازه او را به خارج از دروازههای همدان میکشد و زندگی زیباتر میشود. اگر او امروز در همه اذهان ماندگار است به دلیل رعایت انسانیت در پزشکی است، ایراندخت در خاطراتش مینویسد: «گاه میشد که سه شب متوالی خواب نداشتم، در سرما و یخبندان زمستان، فانوس به دست به سراغشان میرفتم. اصولاً اگر به سر مریض صدایم میکردند، میرفتم، حالا در هر شرایطی که بود میرفتم.»
دلگیری از مردم
دکتر میرهادی دیگر به خوبی درد و درمان مردم همدان را میشناخت، به گفته خودش تا افراد وارد مطب او میشدند، میفهمید که به چه عارضهای دچار شدند. او با تمام وجود و با انسانیت کامل به قسم پزشکیاش وفادار ماند. اما اتفاق بدی هم در همدان رخ داد، گاهی برخی از مردم او را به سخره گرفتند او که عاشق سادگی بود.
هیچ گاه مبهوت ظواهر نشد و البته از دست برخی از مردم نیز دلگیر بود برای مردمی که خیلی تلاش کرد. او در کتاب خاطراتش مینویسد: «روزهایی خواهد رسید که با خواندن این سرگذشت، با خواندن این سطور، به یاد بیاورند که من هم چون آنان انسانی بودم که با همه عشق و سرور، با همه جوانی، با همه آرزوها و شور و هیجانهای زندگی، با همه امیدها و ناکامیها. من هم یک انسان بودم.»
فردیناند به وین بازمیگردد
فردیناند او را ترک میکند و به وین بازمیگردد، میرهادی در اوج ناامیدی، ارمنی را مسلمان و با او ازدواج میکند. اما ایرج هرگز مرد زندگی برای او نشد و تنها زندگی را بر ایراندخت سختتر کرد. در این میان هرگز از ادبیات دوری نکرد و چند جلد کتاب نیز به رشته تحریر درآورد. به گفته خودش: «زندگی ساده و بی آلایشمان را در کتاب، غول و عروسک، در داستان زیر بامی چه گذشت، به خوبی ترسیم کردم. قبول کردن لاله و حسنک به فرزندی نیز در داستانهای جداگانه و در کتاب هدیه، آماده است. چندی نیز با اداره فرهنگ و هنر همدان در زمینه تئاتر و هنرپیشگی تئاتر همکاری کردم و در نقشهای گوناگون کار کردم.»
میرهادی پنج فرزند از فردیناند، چهار فرزند از ایرج داشت و دو کودک را نیز به فرزندخواندگی پذیرفت. یادداشتهای او در کتاب «خاطرات و زندگی دکتر ایراندخت میرهادی» به کوشش آذر میرهادی توسط نشر قطره در سال ۱۳۸۴ به چاپ رسید که این گزارش نیز بر اساس همان کتاب تهیه شده است.
او در سال ۱۳۶۸ در همدان درگذشت، مزارش در باغ بهشت همدان همواره مزین به گلهایی است که انسانها به احترام شخصیت والای او نثارش میکنند.
انتهای پیام/89040/