بدون اینکه به روی خودش بیاورد که غیبت و تعللش وسط ساعت اداری باعث طولانی شدن صف مراجعان شده با همان لبخند انگشتان دو دستش را دو طرف پیشانیاش میگذارد سرش را به جلو خم میکند و بعد دو دستش را بهسوی جمعیتی حواله میکند که دستشان زیر ساطور او گیر است. انگار نه انگار کار اداری دارند و حتماً به نظرش فقط اینجا ایستادهاند تا او بیاید و سان ببیند! بالاخره میرود مینشیند پشت میزش. نامش روی کاغذی بزرگ پشت شیشه چسبانده شده. برگهها را که از دستم میگیرد، نگاهی میاندازد و با همان لبخند میپرسد: «خانم کلهر خبرنگار کدام رسانهای؟» میگویم: «خبرگزاری ایسنا» سری به تائید تکان میدهد انگار رسانه مورد نظر را پسندیده، نام مدیرمسئول فعلی را میپرسد و سِمَت فلان همکارم در دفتر خبرگزاری را جویا میشود. بعد با همان لبخند تصنعی و آشنا به مردی که پشت سرم ایستاده میگوید: «شما بفرمایید بنشینید تا نوبتتان شود» و باز با همان لبخندِ آشنا سری تکان میدهد مثلاینکه اربابی است که دارد لطف میکند و با فروتنی خواستهٔ یک رعیت را تحقق میبخشد. کاغذ را که خوب برانداز کرد، از پشت همان نایلونی که برای جلوگیری از انتقال ویروس کرونا دورتادور میزش چسبانده آهسته میگوید: «مرا نمیشناسی؟» چهرهاش حتی برایم آشنا هم نیست. سری تکان میدهم که یعنی نه. بعد صورتش را به نایلون نزدیک میکند و آهستهتر میگوید: «من دور قبل کاندیدای شورای شهر بودم.» لبخند میزنم و امیدوارم لبخندم از پشت ماسک معلوم نباشد. دوباره روی صندلیاش صاف مینشیند و با همان صدای آهسته ادامه میدهد: «خوب هم رأی آوردم ۸ هزارتا.» همهچیز دستگیرم میشود. معنای لبخندها و حرکاتش را تازه میفهمم و یادم میآید کجا دیدمشان؛ در رفتار بعضی از کاندیداهای مجلس، شورای شهر، ریاست جمهوری و... میگویم: «پس امید دارید این دور رأی بیارید؟» لبخند تمام صورتش را پر میکند و بدون اینکه نگاهم کند سرش را به نشانه تائید حرفم بالا و پایین میبرد. آنقدر عمیق میخندد که حس میکنم خودش را در صحن شورای شهر تصور کرده، شاید هم موقع بریدن روبان افتتاح یکی از پروژهها.
مدارکم ناقص است اما زیرسبیلی رد میکند و کارم را راه میاندازد. یک مهر را در استامپ فرو میبرد و روی برگهام میکوبد. روی مهر به خط درشت اسم و فامیلش نوشته شده و در خط دیگر آمده که: «اسکن شود». زدن مهر آن هم با اسم و فامیل به نظر ضروری نمیآید. میتوانست مثل بقیه باجهها تنها با خودکار مرحله بعدی را بنویسد. اما احتمالاً بودنِ نامش پشت شیشه کافی نبوده و باید بیشتر جلوی چشم افراد قرار میگرفته. موقع خداحافظی از روی صندلی نیمخیز میشود و باز همانطور دو دستش را از دو سمت پیشانیاش بدرقه راهم میکند. مرحله بعدی و پشت پیشخوان بعدی در صف منتظر میمانم و رفتارش را از دور نگاه میکنم. به زنی دیگر میگوید: «اینها را ببرید فلان شعبه و مهر و امضا که گرفتید دیگه این همه راه تا اینجا نیایید. فقط یک زنگ بزنید به من و کارتان را انجامشده بدانید.» بعد دوباره با همان لبخند، همانطور نیمخیز میشود و کمی سرش را به جلو خم میکند و انگشتان دو دستش را دو طرف پیشانیاش میگذارد و به سمت اربابرجوع میفرستد.
برای نفر بعدی هم همین کار را تکرار میکند و برای نفرات بعدی هم.
سعی میکند کار همه را راه بیندازد. مثل یکی از رایآوردگان انتخابات دورههای قبل که در همسایگیمان زندگی میکرد و بارها دیده بودم که نزدیک به انتخابات هرکسی به منزلشان میآمد، درخواستش را بیجواب نمیگذاشت. یکبار پدرم دیده بود که او به یکی از مدیران زنگ زده و بدون اینکه بداند حق با مرد مقابلش هست یا نه، پای تلفن گفته بود هوای فلانی را داشته باشند.
باز به کارمند نگاه میکنم که در اشتیاق راه یافتن به ساختمان قدیمی شورای شهر رفتارش چقدر مردمی است. دوست دارم بدانم اگر از رأی آوردن ناامید بود هم همین رفتار را داشت؟ اگر رأی نیاوَرَد هم همینطور کار مردم را راه میاندازد؟
یاد بعضی از اعضای شورای شهر میافتم که حتی کارهای نکردهشان را هم در اینستاگرام به اشتراک میگذارند که نشان دهند تافته جدا بافتهاند و یکتنه مقابل بیمسئولیتی بقیه اعضا ایستادهاند اما تلاششان بهجایی نرسیده است.
همانهایی که با شعار و وعدهٔ حمایت از باغستان رأی آوردند و بعدازآن بلافاصله پشت طرحهای مخرب باغستان ایستادند. یاد زمینهایی که قرار بود پارکهای بزرگ شهر شوند؛ اما یکییکی تجاری شدند و به فروش رفتند و اعضای مدافع حقوق شهروندیِ شورا چطور در برابر این تغییر کاربری سکوت کردند. یاد بدهیهای سنگین شهرداری قزوین و زیان چند میلیاردی ماهانهاش که هیچ اقدامی برایش نشد و قرار است میراثی باشد برای شوراهای بعدی.
یا آن سیاسیونی که در آرزوی مجلس، از رانت و فساد فغان سر میدادند و وعدههایشان اقتصاد پاک بود، اما همان که خود را در بهارستان میدیدند، راه صرف خویش را در پیشمیگرفتند.
فکر میکنم به مسئولانی که تا مردمی میشوند، بوی داوطلب شدنشان در انتخابات به مشام مردم میرسد و اغلب هم این حدس درست است؛ فرقی هم ندارد شهرستان باشد یا پایتخت و...، تا به امروز هرکه سودای پاستور داشته یا بهشت و بهارستان، همان راهی را رفته که پیشینیان پیمودند.
تا خرداد ۵ ماه مانده هرچند انجام کارهای آشنایان و دوستان حتماً اولویت بیشتری دارد؛ اما اگر شما هم مثل من کار اداری دارید، زودتر انجام دهید که بعضی از این جماعت خرشان که از پل بگذرد تا ۴ سال دیگر، پشت گوشتان را دیدید تحقق وعدههایشان را هم دیدید و اگر خرشان از پل انتخابات نگذرد هم احتمالاً اهمیتی ندارد اگر سر چه چیزی در دیگی که برایشان نیست، بجوشد.
یادداشت از نفیسه کلهر
انتهای پیام