گروه چهارمحال و بختیاری، مریم رضیپور|میرزا صدایش میکردند، لباس محلی به تن داشت پشتش به ما بود، ننه گوهر صدایش کرد اما انگار حواسش نبود خیلی آهسته طوری که فقط من شنیدم گفت سالهاست گوشهایش سنگین شده سخت میشنود، من هم دیگر جان سابق را ندارم، یکی دوباری هم پسر بزرگم برایش سمعک گرفت اما گمشان کرد.
رو به پسربچهای که همراهمان بود کرد و گفت اسماعیل پسرم برو میرزا را به اینجا بیاور.
شلوار دبیت و پیراهن محلی به تن داشت روی یک بلندی ایستاده بود با تکانهای دست اسماعیل به سمت ما برگشت.
جلوتر آمد رو به آفتاب بود دستهای پینه بستهاش را چتر چشمانش کرد تا نور خورشید اذیتش نکند به سختی راه میرفت.
ننه گوهر به استقبالش رفت کجایی پس میرزا؟ ایستاد دستانش را روی عصایش گذاشت، این خانمها و آقایان آمدهاند تا به چادرها سر بزنند میخواهند از شما اجازه بگیرند.

کلاهش را جابجا کرد و عرق پیشانیش را پاک کرد صورتش حسابی سوخته بود دستی به صورتش کشید و گفت: اجازه ما هم دست شماست بعدش هر دو خندیدند.
به همراه ننه گوهر و میرزا به سمت چادرهایی رفتیم که تازه چند هفتهای میشد که به پا شده بودند.
چادرها با فاصله از هم برپا شده بود به چند گروه تقسیم شدیم برنامه این بود که طلبههای خانم و آقا به نوبت به همه چادرها سر بزنند.
من به همراه یکی از دوستانم وارد یکی از چادرها شدیم بچهها مشغول بازی بودند، صورتهای زیبا و گونههای آفتاب سوخته با چشمان رنگی.
دختربچهها روسریهای رنگی به سر داشتند با پولکهای رنگی و براق که در نور آفتاب مانند چشمانشان میدرخشید سراغ مادرشان را گرفتیم.
مادر اما در پشت چادر در حال زدن مشکی بود تا ماستی را که خودش از شیر گوسفندان تهیه کرده به کره تبدیل کند و برای فروش به بازار برساند.

دخترک لاغر اندامی به پشت چادر دوید یکی دوباری دمپایی وصلهدارش از پایش درآمد و با لهجه بختیاری مادرش را صدا زد.
زنی تکیده که قیافهاش ۴۰ سال و خوردهای نشان میداد و یکدست لباس مشکی به تن داشت از پشت چادر به ما اضافه شد دستهایش را با گوشه لباسش پاک کرد صورتش میخندید صورتی آفتاب سوخته اما گرم و صمیمی.

ننه گوهر میگفت اکرم خانوم ۱۲ سالش بود که ازدواج کرده و الان فقط ۲۸ سال سن دارد تمام عمرش را در ییلاق و قشلاق گذرانده سه سال پیش شوهرش را در یک تصادف از دست داده.
دستانش را به گرمی فشردم نمیدانم از سرمای آب چشمه بود یا دیدن ما دستانش یخ زده و قرمز بود.
با خوشرویی به داخل چادر راهنمایی کرد سیاه چادری که از چند جایش وصله خورده بود زیراندازی تمیز اما وصلهخورده روی زمین پهن بود چند بالش قرمز مخمل به دیواره چادر تکیه داده بود، چندتکه رختخواب در گوشهای از چادر مرتب روی هم قرار گرفته بودند و پارچهای گلدار روی آن کشیده شده بود همه چیز از تمیزی برق میزد.

چایی آتیشیاش به راه بود با خنده و لهجه بختیاری گفت دستانم تمیز است ها و بعدش سینی و چند استکان برداشت.
کنارمان نشست و تعارف کرد استکانهای کمر باریک و نعلبکیهای سرخی که از قرار معلوم فقط برای میهمانان استفاده میشود.
گفتم اینجا راحتید مشکلی ندارید، نمیدانم این سوال از کجای مغزم تراوش کرد اما جوابش مشخص بود اینجا پُر از نیاز بود...

اکرم خانوم دستانش را که پوستی زمخت و چروکیده داشت روی هم گذاشته بود روسری مشکیاش را روی سرش جابجا کرد گفت خدارو شکر مشکلی نداریم.
دخترک داخل چادر سرک کشید و گفت ننه من گشنمه اکرم خانم بدون هیچ حرفی لقمهای نان از داخل سفره کوچکی که در گوشه چادر پنهان بود برداشت و داد دست دخترش و دخترک بی هیچ حرفی خندهکنان رفت پی بازیش.
کمی گپ زدیم اما یک بار هم گلایه نکرد میان حرفهایش چند باری نام شوهرش را با احترام آورد، چهار فرزند قد و نیم قد برایش گذاشته و چند تا دام که با فروش شیر، ماست و کرهای که درست میکند زندگیاش را میچرخاند.
مقداری وسایل به رسم محبت و یادگاری تقدیمشان کردیم و از چادر خارج شدیم ماندن را جایز ندانستیم زن بیچاره مدام سرخ و سفید میشد و میگفت وسایل پذیرایی ندارد دستانش را به گرمی فشردم و عذرخواهی کردم.

چند قدمی که دورتر شدیم ننه گوهر گفت اکرم خانم اهل شکایت و بد و بیراه گفتن به زمین و زمان نیست سه پسر و یک دختر دارد سه سال است که به دندانشان گرفته و زندگیاش را با همین چهار تا پنج تا گوسفند و بز میچرخاند.
از دور که میآمدیم گروه دامپزشکان را دیدیم که از چند روز قبل در بین عشایر حضور داشتند و مشغول معاینه دامها و واکسینه کردنشان بودند نزدیکتر رفتم و به آقای حسنی گفتم که به دامهای اکرم خانم هم سر بزند چادرش از بقیه چادرها فاصله داشت.
ننه گوهر میگفت چند سال پیش که از این خبرها نبود خیلی از دامهایمان به خاطر همین بیماریهایی که نامش را نمیدانم تلف شدند.
مقابل یکی از سیاه چادرها شلوغتر از بقیه بود ظاهرا برادران طلبه آنجا بودند زیر چشمی داخل چادر را نگاه کردم حاجآقا رئیسی در حال اذان گفتن به گوش نوزاد تازه متولد شده بود و زنان مقابل چادر شادی و هلهله میکردند.

زن میانسالی از دور در حالی که دستانش را در پشت سرش قلاب کرده بود به ما نزدیک میشد، ننه گوهر مهربان خانم صدایش میکرد میگفت داغ جوان دیده سال گذشته پسرش از کوه افتاد و جانش را از دست داد.
مهربان خانم و چند نفر از زنان دیگر که حالا به او اضافه شده بودند دورمان حلقه زدند یکی از آنها گفت میشود ما را مشهد ببرید؟ ما تا حالا مشهد نرفتیم بغض کردم نگاهم در نگاهشان خیره مانده بود.
همهمهای شد ننه گوهر گفت حرفا میزنید ها مگر این خانمها چکارهاند که همه ما را مشهد ببرند مگه سر گنج نشستهاند نگاهم را سمتش چرخاندم ننه شما هم مشهد نرفتید تا حالا؟ خندید و با دستان پینه بستهاش که معلوم بود روزگار سختی را گذرانده عرق پیشانیش را پاک کرد و گفت مهریهام یک شاخه نبات و سفر مشهد بود میرزا قول داده که میبرد نمیدانم چرا ولی پرسیدم میرزا هم نرفته؟ با گوشه چادرش که از کمرش باز کرده بود اشکی را که حالا در حال غلتیدن روی گونهاش بود پاک کرد گفت اینجا خیلیها مشهد نرفتهاند...

نمیدانم اما به همه آنها قول مشهد و رفتن به پابوس آقا را دادم.
گفتم دیگر مشکلی ندارید؟ خندیدند و گفتند همین مشهد برای دنیا و آخرت ما بس است.
هدایا را بین چادرها توزیع کردیم کلی هم با همه خانمها گپ زدیم.
یکی از خانمها که معلوم بود نسبت به بقیه سواد بیشتری داشت گفت ما هیچ امکانات بهداشتی نداریم، حمام نداریم، سرویس بهداشتی نداریم...

شبها از وقتی آفتاب غروب میکند اینجا جز چند اجاق آتش هیچ روشنایی دیگری وجود ندارد میشه به مسئولان بگید به ما چندتا پنل خورشیدی بدهند.
باورم نمیشود مگر اینجا کجا بود مگه ما چند ساعت با مرکز استان فاصله داریم.
ننه گوهر گفت سر خانمها را درد نیاورید انشاءالله که درست میشه چقدر این زن قانع و نجیب بود.
یکی از زنان که با لباس محلی در میان جمعیت بود خود را به من رساند گفت این سهمیه آردی که به ما میدهند کفاف زندگی ما را نمیدهد ما ۱۰ سر عائله هستیم خیلی وقتا بچههای من گرسنه میمانند.
زنی سالخورده از میان جمع دستم را گرفت خشکی پوست دستش را لمس کردم متوجه تعجبم شد گفت ما اینجا هیچ امکانات بهداشتی نداریم به خاطر تابش نور خورشید خیلی از ماها مشکلات پوستی پیدا کردهایم.
عرق پیشانیش را با آستین پاک کرد، قامت تکیدهاش را راست کرد و از لابلای مژهها و ابروهای پرپشتش نگاهی به خورشید انداخت، تا غروب راه درازی مانده بود خسته بود روی تکه سنگی بزرگ نشست و با دستان پینه بستهاش عصایش را محکم چسبید.

کنارش نشستم گفت همین ننه گوهر را میبینی دوتا از بچههاش شهید شدن میرزا هم جانباز است گوشهایش دیگر نمیشنود اما هیچ وقت ندیدم چیزی برای خودشان بخواهند اینها برکت طایفه ما هستند.
سوار ماشین که شدم میرزا را دیدم که خودش را به ما رساند و گفت ببخشید دخترم سرتان را درد آوردیم گفتم نه انجام وظیفه بود انشاءالله که مشکلاتتان حل میشود.

پیرمرد لبخند زد لبخندی که لابهلای خطوط درهم چهرهاش رنگ باخت و گُم شد.
انتهای پیام/68024/م