<<اشعار صائب تبريزي>>
از فروغ عشق، خورشيد قيامت کن مرا
يا رب از دل مشرق نور هدايت کن مرا
شسته رو چون گوهر از باران رحمت کن مرا
تا به کي گرد خجالت زنده در خاکم کند؟
موج بيپرواي درياي حقيقت کن مرا
خانهآرايي نميآيد ز من همچون حباب
خانه دار گوشهي چشم قناعت کن مرا
استخوانم سرمه شد از کوچه گرديهاي حرص
زندهي جاويد از دست حمايت کن مرا
چند باشد شمع من بازيچهي دست فنا؟
آتشين رفتار چون اشک ندامت کن مرا
خشک بر جا ماندهام چون گوهر از افسردگي
از فراموشان امن آباد عزلت کن مرا
گرچه در صحبت همان در گوشهي تنهاييم
تا قيامت سنگسار از خواب غفلت کن مرا
از خيالت در دل شبها اگر غافل شوم
مرحمت فرما، ز ويراني عمارت کن مرا
در خرابيهاست، چون چشم بتان، تعمير من
من که باشم تا کنم تلقين که رحمت کن مرا؟
از فضوليهاي خود صائب خجالت ميکشم
از جواني حسرت بسيار ميماند به جا
آنچنان کز رفتن گل خار ميماند به جا
آنچه از عمر سبکرفتار ميماند به جا
آه افسوس و سرشک گرم و داغ حسرت است
در کف گلچين ز گلشن، خار ميماند به جا
کامجويي غير ناکامي ندارد حاصلي
پيش اين سيلاب، کي ديوار ميماند به جا؟
جسم خاکي مانع عمر سبکرفتار نيست
وقت آن کس خوش کزو آثار ميماند به جا
هيچ کار از سعي ما چون کوهکن صورت نبست
از شمار درهم و دينار ميماند به جا
زنگ افسوسي به دست خواجه هنگام رحيل
چون قلم از ما همين گفتار ميماند به جا
نيست از کردار ما بيحاصلان را بهرهاي
برگ صائب بيشتر از بار ميماند به جا
عيش شيرين را بود در چاشني صد چشم شور
باغهاي دلگشا در زير پر باشد مرا
نيستم بلبل که بر گلشن نظر باشد مرا
چون جرس گلبانگ عشرت در سفر باشد مرا
سرمهي خاموشي من از سواد شهرهاست
دست دايم چون سبو در زير سر باشد مرا
باده نتواند برون بردن مرا از فکر يار
بادبان کشتي از دامان تر باشد مرا
در محيط رحمت حق، چون حباب شوخچشم
گردبادي ميتواند راهبر باشد مرا
منزل آسايش من محو در خود گشتن است
تيغ اگر چون کوه بر بالاي سر باشد مرا
از گرانسنگي نميجنبم ز جاي خويشتن
قطرهي آبي اگر همچون گهر باشد مرا
ميگذارم دست خود را چون صدف بر روي هم
منبع:parset.com