خبرگزاری فارس-مریم آقا نوری: چه میشود که عدهای با هر جایگاه ومقامی دل از زندگی و درآمد روزانه میبرند وبرای خدمت خالصانه و بدون مزد به کسانی که از بد حادثه به گوشهای محروم از امکانات پناه بردهاند، سر و دست میشکانند و برای دیدن برق شادی کودکانی که گرد فقر بر چهره زیبایشان نشسته، دل به دل گروه جهادی میدهند؟! اصلا این جهاد چیست؟! جهاد گروهی برای ساختن یا جهاد هر نفر برای مبارزه با نفسانیات خودش؟!
قراربود همزمان با خدمت در گروه جهادی با اوهم صحبت شوم اما گویا بیخوابی شبانه و بیماری فصلی، آن روز اجازه همراهی با گروه را نداده بود و البته همصحبتی حضوری با من. همان ابتدا گفت که حرفهای زیادی برای گفتن دارد و فقط یک گوش شنوا میخواهد. قول دادم بشنوم و تا جایی که در حوصله مخاطب بگنجد، بنویسم.
محمد یا احسان جمشیدیان، فرزند اول یک خانواده مذهبی که سال ۶۰ در ماهدشت کرج متولد شد. پدر زهرا و زینب؛ دندانپزشکی که خانه و مطبش اجارهایست و زمانی نه چندان دور ماشینش را فروخت تا بتواند بخاطر مدرسه دخترش در کرج خانه اجاره کند. اما با این حال تعداد حضورش در گروههای جهادی از دستش در رفته.
-هفته پیش آبادان، هفته قبلش مشهد، تعداد یادم نیست... سالی را هم که شروع کردهام هم یادم نمیآید...هر وقت هرجا بشود میروم...
خوشصحبت است و لحنی گرم، مودبانه و امروزی دارد. پیش از اینکه هر سوالی بپرسم، خودش شروع به صحبت می کند؛ اولش با این کلام؛
خدا خیلی دوستم داشت
خدا خیلی دوستم داشت. می خندد و می گوید: اگر من جای خدا بودم یک پَسِ گردنی هم به بندهای مثل خودم میزدم. اما نمیدانم چرا خدا انقدر دوستم دارد؟!
بچه که بودم هربار مشهد میرفتیم، پدر میگفت؛ ببین همه خادمان امام رضا(ع)، دکتر و مهندسند و من از تَهِ قلبم آرزو میکردم، دکتر مهندس بشوم و برای آقا خدمت کنم. این آرزو با طرح خادمیاران رضوی به حقیقت پیوست و بالاخره به آرزویم رسیدم. خدا خیلی دوستم داشت...
باز هم تکرار میکند؛ خیلی خدا به من لطف کرده و دوستم داشته؛ در ۱۳ ماهگی فلج مغزی شدم و سمت راست بدنم کاملا فلج شد؛ حتی حرکت یک سمت صورتم از کار افتاد. مادرم میگفت که وقتی میخندیدی یک طرف لبت میخندید و طرفِ دیگر، نه. یک چشمت تکان میخورد و چشم دیگر، یک گوشه بی حرکت بود. انگار سمت راست بدنم خاموش شده بود. همان وقتها مادرم نذر کردهبود که تا ۷ سالگی برای عزای امام حسین مشکی بپوشم و ۴۰ روز بعد از این نذر، بدنم شروع به خوب شدن کرد.
هنوز هم آثارش هست؛ بخاطرهمان فلج مغزی، یک پایم کوتاه شده و میلنگد و دست راستم هم به سرعتِ دست چپم نیست؛ اما خوشبختانه برای کارهایم به کسی نیاز ندارم و همه اینها را ازلطف خدا و کَرَم آقا امام حسین(ع) میدانم.
در طول صحبتش، هر بار بغضها را ماهرانه لای خندهها میپیچد، اما خیلی هم موفق نیست. کنجکاوم زودتر بدانم چطور جذب گروههای جهادی شده و او صبورانه و با طمانینه از" ب" بسمالله و تحول در تفکرش میگوید؛
تحصیل در روسیه و آغاز یک تحول فکری اساسی
سال ۲۰۰۱ در سن ۱۸ سالگی برای تحصیل به دانشگاه دولتی مسکو در روسیه رفتم. درست است که در وجودم یک زمینه مذهبی داشتم، اما از نظر سیاسی به اصطلاح آن طرفی و به شدت طرفدار جبهه دوم خرداد بودم. در فانتزیهای ذهنم دوستدار هخامنشیان، پاسارگاد و جمشیدشاه و .. بودم و فروَهَر به گردن میانداختم. مرجع تقلیدم هم آیت الله منتظری بود.
یک هم اتاقی سوری داشتم که رفیقش اهل داغستان روسیه بود و گاهی به ما سر میزد. رفیق داغستانی ما سُنّی بود و بحثهای اعتقادی زیادی باهم داشتیم که دیدم ناراحت میشود. به او گفتم اگر دلایل قانع کننده بیاوری من سنی میشوم؛ اما اگر من دلیل آوردم، تو شیعه میشوی؟ قاطعانه و با ناراحتی گفت؛ نه. این موضوع باعث شد رفاقتمان بیشتر شود و بیشتر باهم در مورد مسائل مختلف بحث میکردیم.
مسیر تحول از نفرت تا انقلابیگری
آن روزها در اوج غلیانهای روحی ایام جوانی بودم و به شدت با خط رهبری زاویه داشتم. یک روزی که داشتم راجع به رهبر و خانواده ایشان حرف میزدم؛ دوست داغستانیمان از راهرسید. با هر جمله من انگار تعجب میکرد و هر بار بیشتر دهانش باز میماند. یکباره گفت تو اصلا از رهبرتان چیزی میدانی؟!
خیلی به من برخورد؛ یک هفته حالم بد بود که چرا یک غیرایرانی جلوی من از یک ایرانی دفاع میکند و من اینکار را نکردم. آن لحظه بیشتر عصبانی شدم و بیشتر ابراز مخالفت کردم. او هم به من گفت که اصلا من راجع به رهبر شما حرفی نمیزنم. اصلا تا به حال سخنرانی رهبرتان را گوش کردی؟ یک بار هم که شده یک سخنرانیاش را گوش کن! آقای خامنهای فقط رهبر شما نیست رهبر همه است؛ مسلمان و غیر مسلمان هم ندارد!
با این حرفش انگار آتشم زد. حس میکردم از گوشهایم دود بلند میشود. با عصبانیت و بدون خداحافظی از اتاق بیرون رفتم. چند روز بعد در دانشگاه دوباره دیدمش. پرسید: گوش کردی؟
بازهم جوابش را ندادم و رفتم. به من میگفت؛ تو با این نیت گوش کن که هیچ دینی نداری و ببین کدام حرف رهبر حتی برای آدم بیدین به درد نمیخورد؟
راستش را بخواهید همین نکته توجهم را جلب کرد. یک ماه طول کشید تا بتوانم خودم را راضی کنم یکی از سخنرانیهای رهبر را گوش کنم. آنهم فقط برای اینکه هم روی توانایی و تسلط خودم کار کنم و هم بتوانم روی دوستم را کمکنم. به خودم گفتم؛ تو باید بتونی حرفهای طرف مقابل روهم بشنوی.
بالاخره بعد از یک ماه توانستم یک سخنرانی ۱۵ دقیقهای را گوشکنم. دفتر و خودکار برداشته بودم که نکتهبرداری کنم و به اصطلاح سوتیها را دربیاورم و روی دوستم را کم کنم. چند بار عقب جلو کردم و گوش کردم. چیزهایی نوشته بودم که خودم هم سردرنمیآوردم که چیست. با خودم گفتم؛ نمیشود که چیزی نداشته باشم برای گفتن. یکی دیگر... یکی دیگر... وکار به جایی رسید که در طول یک ماه بعدی بیشتر از یک گیگ از سخنرانیهای رهبر را گوش کردم؛ اما هیچ چیزی برای گفتن به دوستم پیدا نکردم. آخر به خودم گفتم؛ چیه بابا یک ماهه زندگیتو تعطیل کردی، هیچی پیدا نمیکنی. سوتی نداره دیگه...
بعد از گوش دادن این سخنرانیها، آدم دیگری شدم. کلا ورق برگشت و پایم به انجمن دانشجویان باز شد. در مسکو در اعتراض به فیلم ضد ایرانی ۳۰۰ راهپیمایی راه انداختم. مرجع تقلیدم را هم اول به آیت الله سیستانی تغییر دادم و بعد از آن مرجع تقلیدم تا به امروز حضرت آقا شد. (منظورش رهبر بود ) سال ۲۰۰۹ هم یک فرد کاملا انقلابی به ایران برگشتم.
این همه گفته بود و هنوز به هدف مصاحبه و اردوی جهادی نرسیده بودیم؛ تا اینجا فقط آقای دکتر از یک فرد چپگرای متعصب به یک انقلابی تبدیل شد. یک جوری بی وقفه مثل یک فیلم و بدون تُپُق تعریف میکرد که مجال قطع کردن صحبتش نبود. بالاخره پرسیدم؛چطور جهادگر شدید؟
آمدن همانا و ماندن همان؛ اولین گروه جهادی به نیت یک شهید
قضیه از اینجا شروع شد که من به خاطر همذاتپنداری عمیق با رفقای سوریام خیلی دوست داشتم که در سوریه خدمت کنم؛ شنیده بودم فقط سپاهیها را میبرند و برای همین به دنبال جذب در سپاه بودم. به هر کسی رو زدم، نشد که نشد. من هم به لحاظ بدنی مشکل داشتم، سربازی هم که نرفته بودم و..... هزار و یک مانع دیگر.
به خاطر رفتن به سوریه، راه اردوهای جهادی را انتخاب کردم. پیش از اولین اردوی جهادی، شنیده بودم داعش از بین ایرانیها به ویژه در مناطق محروم جذب کرده. پرس و جو کردم؛ داعش از یک روستا درمنطقه مرزی جنوب فقط ۲۲ نفر جذب کرده بود. رفتم تا کمک کنم که مردم جذب گروه داعش نشوند.
در گروه جهادی هر روز به وقت ورزش صبحگاهی، با نظر بچهها، خدمت روزانه را به یک شهید هدیه میکردیم. من به خاطر کارهای شهید تهرانی مقدم و وصیت خاصش که گفته روی قبرم بنویسید این فرد دشمن اسرائیل بود، ارادت ویژهای به این شهید داشتم و اولین خدمت جهادیام را به این شهید هدیه کردم. بعد از حاج قاسم اما بیشتر کارهایم با نیت اوست. سربند یا منتقمش هم زینت بخش ماشینم است.
خلاصه هر دری میزدم، رفتن به سوریه ممکن نبود. اما من دیگر گروههای جهادی را رها نکردم و خدا مزد آن را به من داد.
نقطه اوج
نقطه اوج ماندن در گروههای جهادی اینجا بود که من به خواستهام رسیدم.
بالاخره در یک درمانگاه مربوط به سپاه با یک قرارداد کوتاه مدت، مشغول به کار شدم. یک روز کسی آمد که شنیدم فردا به سوریه میرود و اگر بخواهد میتواند مرا ببرد. همانطور که زیر دست دکتر بود رفتم بالای سرش و از او خواستم که با خرج خودم مرا ببرد. یک شماره کارت گرفتم و مبلغ را بلافاصله ریختم؛ باورش نمی شد. بالاخره فردای آن روز به آرزویم رسیدم و به سوریه رفتم.
هدیه از دختر سوری
در پادگان لقاء العباس مستقر شدم که رئیسش ایرانی بود.به فرمان رئیس قرار بود فقط به سوریه ایها خدمات بدهم. یک آمبولانس که یونیت دندانپزشکی داشت و به عنوان نعش کش استفاده میشد، را خودم با وایتکس شستم و باخرید کمی تجهیزات، به یک واحد سیار دندانپزشکی تبدیل شد.
آنجا حتی بچهها هم ایرانیها را دوست داشتند و می دانستند که برای کمک به آنها آمدهاند. یک روز صبح یک دختر بچه ۵-۶ ساله سوری گلی را که از کنار خیابان چیده بود، با خجالت به من داد و فرار کرد. این کار او مرا به قدری خوشحال کرد که با آن گل عکس گرفتم.
حالا هم دلم میخواهد برای خدمت به یمن بروم. هر مسؤولی را که در گروههای جهادی ببینم از او میخواهم که مرا با خرج خودم به یمن بفرستند.
همراه با گروههای جهادی از شمال تا جنوب کشور
با تعجب میپرسم؛ چرا اینقدر اصرار دارید سختی بکشید، پول هم خرج کنید و در مناطق محروم یا پرخطر خدمت کنید؟!
می گوید: متاسفانه در رشته کاری من پول حرف اول را می زند و درآمد این قشر در سطح متوسط جامعه نیست و من به شدت از این موضوع ناراحتم. اعتقادم این است که در همان مطب ۱۰ متری خودم، هر کس از در میآید به خاطر بیپولی دست خالی برنگردد. تمام سعیم این بوده که همه حرف های حضرت آقا را انجام بدهم؛ مثلا در مورد فرزندآوری سفارش کردند؛ من بدون کمک از جایی، به خانواده هایی که بیشتر از ۳ بچه داشته باشند، به تعرفه خودم که حدود ۴۰ درصد از همکارانم ارزانتر است، ۳۰ درصد تخفیف بدهم. در مطب من به خانوادههای مدافع حرم، افراد با حجاب، چادریها و افرادی که از طرف خیریهها معرفی میشوند هم خدمات با تخفیف ارائه میشود.
برای گروههای جهادی هم رویه ام از اول اینطور بوده که عضو گروه خاصی نباشم. نمیخواهم اسم مطرح باشد؛ با هر گروه جهادی از جنوب تا شمال، هرجایی که بشود میروم. با گروه حاج سعید قاسمی هم رفتهام.
پیش از کرونا با حدود ۱۵ دندانپزشک در البرز قرار گذاشته بودیم هر هفته برای خدمت به مناطق محروم استان برویم دانشگاه علوم پزشکی هم کانکس سیار را تامین کند. این کار مدت طولانی انجام میشد؛ هر هفته هم نوبت یک پزشک بود.
اخیرا هم یکی از دندانپزشکان کرجی وسایل دندانپزشکیاش را به آستان قدس کرج هدیه داد. به کمک هیات پشت مسجد جامع کرج، یک ساختمان برای ارائه امور پزشکی به صورت خیریه تامین و راه اندازی شد. با استفاده از همان وسایل دندانپزشکی آستان قدس کرج، اتاق دندانپزشکی هم در این درمانگاه تجهیز کردیم و ۴ ماه است ک هر هفته ۴ شنبهها برای خدمات دندانپزشکی به آنجا میروم.
خیر و خاطره در گروه جهادی
لحنش کشدار میشود و انگار در ذهنش جستجو میکند؛ خاطرات که زیاد است. خدا هم در همین گروههای جهادی خیلی به من لطف داشته.
سال گذشته در کهریزک در سولهای بودیم یکباره صدای شکستن شیشه آمد و در چشم به هم زدنی باران شیشه روی سر من و مریضم ریخت. یک نفر با سنگ از بیرون شیشههای بالای سوله را شکسته بود؛ اما حتی یک خراش هم به من و مریضم نیُفتاد.
در زلزله سرپل ذهاب، دندان جلوی یک دختر سُنی ۱۴-۱۵ ساله شکسته بود که درستش کردم، از شدت خوشحالی با گریه پدرش را بغل میکرد.
در کهریزک دندان یک دختربچه را درست کردم. آینه نبود که نتیجه کار را نشانش بدهم. رفت و دندانش را دید و دوان دوان آمد وخودش را محکم توی بغلم انداخت و تشکر کرد.
بازهم با همان خنده بغضدار و تکیه کلامش که میدونی چی میگم؛ دیدن این صحنهها خوشحالکننده است.
مذهبی بودن یا نبودن/جور جامعه را میکشم
بسیجی بودن و جهادی بودن لیاقت میخواهد. خط قرمز من علاوه بر اعتقاداتم، اسلام و ایران است و همه باید تلاش کنیم که ایران را حفظ کنیم. من وقت گذاشتم، نمی دانم قبول است یا نه؟ اما فقط خواستم که مفید باشم برای مردمم، دینم و مملکتم.
به خط قرمزهایش که نزدیک می شوم، دیگر بغضهایش آشکارتر میشود. می پرسم حالا بعد از این همه سال شما هنوز هم یک فرد مذهبی هستید؟
من خودم را مذهبی نمیدانم؛ خیلی از کارهایی را که مذهبیها انجام میدهند مثل نماز شب و غیره را انجام نمیدهم؛ اما مذهبم را دوست دارم. من مذهبم را خیلی دوست دارم. بغض میکند و با یک ببخشید سر وتهش را هم میآورد.
من فقط نهایت سعیم را میکنم که به زعم خودم جور جامعه را بکشم. اگر به قول حضرت آقا هر کسی در جای خودش کارش را درست انجام دهد، مشکلات جامعه حل می شود و من همه سعیم این است که به وظیفهام درست عمل کنم.
با بغض میگوید: برایم دعا کنید که موفق باشم و خدا از من قبول کند.
و من در این گفتگوی طولانی تلفنی، جواب سوال هایم را گرفتم. برای جهادی شدن، تحول درونی، جهاد با نفس و گذشتن از خود شرط لازم است؛ تا نباشد جهادی نمی شوی و تا به اصول انسانیت پایبند نباشی جهادی نمیمانی.
پایان پیام/جج