خبرگزاری فارس_بوشهر، فاطمه مظفری پور: از اتاقم بیرون میآیم، طبق جنگولکبازیهای همیشگی برادرم، باید منتظر این میبودم که بگوید: «ها دادا، بالاخره از اتاقت ظهور پیدا کردیا.» نزدیک اذان مغرب بود اما خبری از سفره افطار نبود، خبری از مادرم هم نبود، صدایش میزنم، اما جوابی نمیشنوم.
از اتاق انباری صدای بهم خوردن ظرف و ظروف و وسایل میآید، اینطور بهم زدن وسایل را فقط مادرم بلد است، شما هم لابد صبحها با صدای به هم خوردن ظروف آشپزخانه بلند میشوید، پس قطعا نوع این صدای هنجارشکنانه را مثل من از حفظ هستید.
به سمت انباری میروم، درست حدس زدم، او در خرت و پرتهای انباری دنبال چیزی میگشت. همچنان که نگاه خیرهام به عملیات جستوجوی مادر است میگویم: عزیز، دم افطاری چه گم کِردی شما؟
_دنبال سبد حصیریکو هستُم وِرِش نداشتی که نه؟
دو ماه پیش سبد حصیری مادرم که از مادربزرگم به او رسیده بود را قایمکی از زیر وسایل انباری بیرون کشیدم تا بتوانم گلهای خشک شدهام را داخلش بگذارم.
_میگم شاید یکی گذاشته باشه تو اتاق مو، البته شاید، از آدمی هیچی بعید نی. حالا مگه میخوای چِهوَش کنی جان؟
_اِی اِی، میدونستُم کار خوتِن، برو بیارش؛ میخوام رَنگینَکها و نقل و نباتایی که پریشب بسته بندی کردیم رو داخلش بذارُم. نیم ساعت دیگه ای بچهها میان در خونه، دست خالی نباید برن که.
گِرگِشُو؛ رسم عیدی دادن به بچههای محله
به کلی فراموش کردهبودم! امشب ۱۵ رمضان است، شب ولادت حضرت کریم، امام حسن مجتبی(ع)، ما بوشهریها طبق رسم همیشگی، در این شبها باید آیین گِرگِشُو (گره گشا) را برگزار کنیم. درحالی که سبد را میآورم و مشغول چیدن رنگینکها و نقل و نباتها در آن میشوم. مادر هم سفره افطاری را پهن میکند.
جشنی که از شب تا صبح ادامه دارد
اکنون ساعت 6 صبح است و امروز روز ولادت اولین امامزاده هستی، در حال فکر کردن به اولین روزی هستم که حضرت زهرا(س) به یمن تولد دردانه خود، کام کودکان محله را شیرین کرد. در همین افکار بودم که صدای کوبیده شدن در میآید، اما صدای همخوانی این مصرع بیشتر به گوش میرسید: «گره گشو سرت بشور، با آرد شو»، پدر همچنان که مشتی از نقل و نباتها را در دستانش میریزد، خندهکنان میگوید: «پا بشید که امروز، روز جشنه.»
هجوم کودکان برای گرفتن عیدی تولد حضرت کریم
برادرم را هم صدا میزنم و هر چهار نفر به استقبال مهمانان ناخوانده و عزیز پروردهای میرویم که هرساله طبق رسم گرگشو یا گِلیگشو به در خانه همه اهالی محل رفته و عیدی خود را از اهل محل میگیرند. پدر پیشدستی میکند و در را باز میکند که ناگهان با هجوم ولوله و شعرخوانی و خندههای دسته جمعی کودکان رو به رو میشویم.
پدر نُقلهایی که در مشت دارد را روی سر بچهها میریزد و کشیده کشیده و با آهنگی خاص، این جمله را میگوید: بادا، بادا مبارک بادا، انشالله مبارک بادا، ولادت مولامون، امام حسن، مبارک بادا.
برادرم همچنان که سبد سنگین و پر از عیدی مادر را در دست گرفته با شنیدن جمله پدر، زیر خنده میزند و میگوید: «این شعره رو برای عروسی میخوننها.»
مادرم هم دست در سبد میبرد و کیسههای پرطمطراق کودکان را پر میکند و رو به برادرم میگوید: «عیده خو! بذار بخونه.» بچهها با خندههای مستانه، زیر نور تازه دمیده صبح شهر به رسم تشکر و قدردانی بابت عیدیها، اینطور میخوانند: «خونه گچی، پُر همه چی» و این یعنی اگرچه خانهتان ساده و بیریا بود اما پر از مهر و محبت بود و ما را بینصیب از دارایی خود نکردید.
همراه با جشن کودکانه ولادت حضرت کریم میشوم
کودکان دسته جمعی به سراغ خانه بعدی میروند، خانوادهام هم با سبد حصیری خالی به درون خانه میروند و من درحالی که در حیاط را میخواهم ببندم، زیر نور خورشید، لباسهای محلی دختربچهها که گویا تازه به چشمم آمده بود را میبینم، در حیاط را روی هم میگذارم و برای گرفتن چند عکس، از پشت سر بچهها را همراهی میکنم.
اکنون در خانه همسایهمان را میزنند، اما دو سه دقیقهای که میگذرد و کسی در را برایشان باز نمیکند، به نشانه اعتراض صدا بلند میکنند و اینطور میخوانند: «خونه گدا هیچش ندا» دلم میخواست به آنها بگویم که صاحب این خانه مسافرت هستند اما ترجیح دادم ادامه مسیرشان را در سکوت ببینم.
قدم به قدم پشتسرشان راه میروم، حالا نزدیک به ۴۰ خانه را رفتهاند، پسر کوچکی از میان جمع میگوید: «بچهها کیسههای مو جا نداره که، پر شدن همه!» دیگری صدا بالا میبرد که «مگه شلوار و پیرهنت جیب نداره؟» دختری که لباس محلی ساده زرد با گلهای درشت قرمز پوشیده میگوید: «کاکا مگه نمیبینی جیب کیف و پیرهنش هی میترکه از بس پر شده!» با گفتن این جمله همه قهقهه برمیدارند و در هم میلولند.
جمعیت ۱۵ یا ۲۰ نفرهشان کمکم متفرق میشود و دیگر در جوار عطش روزه، صدای بچهها شنیده نمیشود، وسط کوچه عکسهایی که گرفتهام را نگاه میکنم که یکهو یادم میآید بدون خبر از خانه بیرون زدهام، با خود میگویم که حتما تا الان مادرم دم در منتظرم ماندهاست، هر چه در توان دارم را در پاهایم میگذارم و به سمت خانهمان میدوم. خانهای که اکنون حداقل یک کیلومتر از کوچه پس کوچههایش فاصله گرفتهام.
پایان خبر/