خبرگزاری فارس چهارمحال و بختیاری | وسواس گرفته بودم، مدام رگال لباسها را به چپ و راست میزدم، لباسی انتخاب میکردم و بعد از پرو برمیگشتم سر خط. همیشه روی لباس پوشیدن حساس بودم اما اینبار وسواس گرفته بودم، مهمترین دیدار عمرم بود و میخواستم قشنگ تیپ بزنم.
بالاخره تصمیم گرفتم و از انتهای کمد کت شلوار مشکی که برای عروسی دایی خریده بودم را بیرون کشیدم، این دیدار برایم کمتر از عروسی که نبود هیچ خیلی هم بیشتر مهم بود.
تحقق یک رویا
عالی شده بود، از توی آینه در حالی که برای آخرین بار موهایم را شانه میزدم نگاهم افتاد به قاب عکس پشت سرم. لبخند عکساش حسابی دلگرمم کرد، از وقتی یادم میآید دوستش داشتم و علاقهام ذرهای نسبت به او تغییر نکرده بود، حالا من امیرعلی ۱۷ ساله قرار بود به آرزوی دیرینهام برسم و این چهره خندان، پرصلابت و دوستداشتنی را از نزدیک ببینم.

تمام شب خواب به چشمم نیامده بود، نه تنها من که همه بچهها از فرط خوشحالی نخوابیده بودند، یکی یکی پیام میدادند که از ذوق دیدار خواب به چشمشان نمیآید، آن شب تا صبح برای من و بچهها قد هزار سال کش آمده بود، شبی شده بود به بلندای تاریخ، شبی که قرار بود با دیدن روی ماه صبح شود.
سوار اتوبوس شدیم تا مسیر ۸ ساعته را طی کنیم. بعضی بچهها لباس زیبای محلیشان را پوشیده بودند، چوقا و دبیتی که اصالت قوم بختیاری است. کل مسیر را با خودم خیال بافتم، هی آقاجان را با آن چهره دلنشینش تصور کردم و هی حرف زدم، رویا بافتم، آسمان را به زمین دوختم. عین کبوتری جلد آقا بودم، هر چه دلم میخواست مسیر کوتاه شود و زودتر برسم فایدهای نداشت، سرم را به شیشه اتوبوس چسباندم، سرد بود و کمی از حرارت بدنم کم میکرد. یک بار دیگر صفحه گوشیام را روشن کردم و به عکس حضرت یار خیره شدم، حالا قرار بود بعد از سالها اشتیاق و انتظار این تصویر برایم تبدیل به واقعیت شود. چقدر من امیرعلی ۱۷ ساله خوشحال بودم که این دیدار قسمتم شده.
دیداری با بچه زرنگها
بالاخره مسیر هم پیموده شد و ما به بیت رهبری رسیدیم، کلی برنامه چیده بودیم و از همه جا زده بودیم تا زودتر از سایرین برسیم اما انگار باز هم بچه زرنگتر از ما بود، این را میشد از صف بلند و طولانی دانشآموزان متوجه شد.
دست از پا درازتر انتهای صف ایستادیم، روی انگشتهای پا ایستادم بلکه ابتدای جمعیت را ببینم اما زهی خیال باطل، آقا جانمان آنقدر مشتاق و دلداده داشت که تمامی نداشت، تا نوبتمان برسد ۲ ساعتی طول کشید، تمام این ۲ ساعت را با بچهها از آینده حرف زدیم، از کشوری که آیندهاش درخشان است و با رهبری آقاجان، دشمن حتی از اسمش هم میترسد.

بالاخره گیتها را هم سپری کردیم، همه تلاشمان این بود ردیفهای ابتدایی جا پیدا کنیم اما تلاشمان فایدهای نداشت و باید به میانههای حسینه رضایت میدادیم.
دل توی دلم نبود، دهانم خشک شده بود، هیج وقت تا به حال برای دیدن کسی اینگونه انتظار نکشیده بودم توی دلم قنج میرفت هی با خودم میگفتم کاش یک روز هم برسد که اینگونه بیتاب منتظر دیدار مهدی فاطمه باشم و منجیمان از پس پرده رخ نمایان کند.
شوق دیدار
دل توی دل هیچ کسی نبود. این را از دائم نشستن و بلندشدن آنها و نگاههای گره خوردهشان به جایگاه ورود آقاجان متوجه شدم. تا آقاجان وارد شد، هر کسی به گونهای بیقراری و دلتنگیاش را نشان میداد. یکی دستش را به بالا میبرد، یکی بغضش را آزاد میکرد و اشک میریخت، نمیتوانستم قدم از قدم بردارم نگاهم خیره مانده بود روی قاب زیبایی که زیباییش بینهایت بیشتر از قاب عکس دیوار اتاقم بود.

مدام چشمانم را ریز میکردم تا آقاجان را بهتر ببینم و بتوانم یک کادر خوب از آقاجان توی ذهنم حکاکی کنم.
مهربانتر از حد تصور
آقاجان مهربانتر از چیزی بود که حتی تصور میکردم، انگار نه انگار که فاصله سنی زیادی با هم داشتیم. به قدری دلنشین صحبت میکردند که انگار جمع دوستانه همیشگیمان بود، بدون تکلف با لبخند بر لب حرف میزد.
آقاجان میان حرفهایش از بسیج لندن گفت و حسابی همه را خنداند. حرفی که شد تکه کلاممان و سوژه دورهمیهای دوستانه، بسیجی که حالا همه دانشآموزان منتظر فراخواناند تا بروند و عضو فعالش شوند.
غزه، پیروز است
آقاجان از غزه گفت، از دستاوردهای صبر و ایستادگی مردم غزه، از اینکه «بیشک وعده الهی حق است و کسانی که به آن یقین ندارند، با منفیبافیهای خود شما را متزلزل و سست نکنند» انشاءالله پیروزی نه چندان دور با فلسطین و مردم آن خواهد بود.

بعد هم حاج مهدی رسولی برایمان خواند و روحمان را جلا داد، خدا به این صدا و نفس گرم حاجی برکت و عزت بدهد تا همیشه برایمان بخواند.
نقشه راه دریافت شد
کل حرفهای آقاجان نقشه راهی بود تا مسیر پیش رو را با اطمینان و مستحکم برویم. حرفهای آقا را خوب شنیدیم تا بعد از برگشت برای عملی کردن خواستهها یک به یک برنامه بریزیم و با سایر دوستان در این مسیر حرکت کنیم.
نیم ساعت به اذان ظهر مانده بود، با رفتن آقاجان، همه راه آمده را برگشتیم. هر کسی از چیزی میگفت عدهای دور آقای سلامی مجری تلویزون جمع شده بودند و عدهای دیگر با تشکیل گعده، مسائل روز را کارشناسی میکردند.

دیداری پدرانه و رفیقانه
ایکاش میشد این دیدار به درازا میکشید. دیداری پدرانه اما بینهایت دوستانه و گرم با چاشنی رفاقتی داغ، دیداری که مرا به آرزوی ۱۷ سالهام رسانده بود، دیداری که اوج خوشبختیام شد، ای کاش این دیدار به درازا میکشید...
پایان پیام/۶۸۰۳۵