عباس باز هم نیامد/چشمی که به راهش سفید شد

خبرگزاری مهر شنبه 25 آذر 1402 - 12:55
شهرکرد- با گذشت بیش از ۳۰ سال از اتمام جنگ تحمیلی در ایران، همچنان پدر و مادرهایی چشم به راه فرزندانشان هستند و برخی حتی در امید دیدار پیکر جگرگوشه‌هایشان به دیار باقی شتافته‌اند.

خبرگزاری مهر - گروه استان‌ها: مادران چشم به راهی که امیدی جز دیدن فرزند ندارند، هر ساله با ورود شهدای گمنام به شهر و دیارشان داغشان تازه‌تر می‌شود.

اکنون به بهانه اینکه چهارمحال و بختیاری میزبان هشت شهید گمنام است قصه جبهه رفتن و انتظار مادر شهیدی در لردگان خواندنی است.

پرده اول:

از لحظه‌ای که برای نماز صبح بیدار شده بودم دل‌شوره عجیبی به دلم افتاده بود البته بماند که شب تا صبح هم نتوانسته بودم پلک بر هم بگذارم و تمام مدت ذکر بر لب داشتم، از زمانی که حاجی و خدارحم به جبهه اعزام شدند حال و روزم همین است و تنها چیزی که می‌تواند دل بی‌قرارم را آرام کند خواندن نماز، قرآن، ذکر و توسل به بی‌بی فاطمه زهرا (س) است.

با اینکه نگرانی، حال هر روزه‌ام شده و به آن عادت کرده‌ام اما دلیل دل‌شوره بیش از حد امروزم این است که ظفر نیز بالاخره رضایت همه را گرفت و همراه پدر و برادر بزرگترش عازم جبهه شد.

پرده دوم:

حال و هوای رزمندگان بعد از آزادی خرمشهر دیدنی است و می‌شود به راحتی اشک شوق را در چشم‌های تک تک بچه‌ها دید، البته حق داشتند در این پیروزی بزرگ اشک بریزند و این‌طور خوشحالی کنند؛ زمانی که شهر بعد از ۳۴ روز مقاومت بالاخره به اشغال نیروهای بعثی درآمد نه‌تنها مردم خرمشهر بلکه تمامی ایران در یک غم وصف‌نشدنی فرو رفت، بعد از آن اما رزمندگان عزم خود را جزم کردند تا مردم کشورشان را از این غم خلاص کنند و شهر را به صاحبان اصلی آن بازگردانند.

حالا تمام مجاهدت‌های رزمندگان و خون‌هایی که در راه باز پس‌گیری خرمشهر بر زمین داغ و سوزان این شهر ریخته شده بود نتیجه داده و شهر آزاد شده است و من چقدر خوشحالم از اینکه در این پیروزی و شادی سهم دارم.

من برای رسیدن به این خوشحالی و سعادت حضور در بین رزمندگانی که حاضر بودند برای دین و کشور خود جان‌فشانی کنند سختی‌های بسیاری کشیده بودم راضی کردن پدر، مادر، خدارحم و خواهرانم کار آسانی نبود اما بعد از راضی کردن آنها هم کار تمام نشد و مرحله بعد راضی کردن مأموران اعزام به جبهه بود.

سن پایین من باعث می‌شد دیگران مانع از اعزامم به جبهه شوند اما از نظر من دفاع از اسلام، کشور و ناموس سن و سال نمی‌شناسد این موضوع را من بعد از اعزامم به جبهه بهتر درک کردم، در بین رزمندگان از هر سنی وجود داشت و حتی افراد کهنسالی را می‌دیدم که شاید پیش از آغاز جنگ از هزار نوع پادرد و کمردرد شکایت داشتند و حالا به شوق دفاع از حق و رسیدن به شهادت چه جانانه می‌جنگیدند.

پرده سوم:

ظفر تنها ۱۱ سال داشت اما با وجود همین سن کم سر نترسی داشت آنقدر به حاجی، خدارحم، من و خواهرانش اصرار کرد تا به آرزویش رسید و به جبهه اعزام شد.

همیشه ایمان و اخلاق خوش ظفر در بین مردم روستا زبان‌زد بوده و همین هم او را در بین خواهران بیش از حد عزیز کرده است، روزی که داشت همراه پدر و برادرش به جبهه می‌رفت اشک‌های خواهرانش یک لحظه قطع نمی‌شد البته خودم هم دست کمی از آن‌ها نداشتم اما با هر سختی جلوی اشک‌هایم را گرفتم تا دم آخری ظفر، خدارحم و حاجی با دل غمگین عازم نشوند.

در همین فکر و خیال‌ها بودم که زنگ در به صدا درآمد نمی‌دانم چرا اما هر بار صدای زنگ بلند می‌شد قلب من هم در سینه شروع به بی‌تابی می‌کرد، در را که باز کردم مانده بود از هوش بروم، ظفر بود؛ باورم نمی‌شد این همان پسری باشد که به جبهه بدرقه‌اش کرده بودم مردی شده بود برای خودش بعد از اینکه او را در آغوش گرفتم و مطمئن شدم خواب نیستم به درون خانه آمدیم و ظفر برای استراحت به اتاق رفت من هم مشغول آماده کردن غذای مورد علاقه‌اش شدم، وقتی سفره پهن شد و ظفر بر سر سفره آمد فهمیدم حال و روز خوشی ندارد غذای درستی هم نخورد.

علت را که جویا شدم فهمیدم آخر بی‌تابی من و دخترها کار خود را کرده و حاجی ظفر را راضی به برگشت کرده است ظفر هم که نه دلش با برگشت بود و نه توان رد کردن حرف پدر را داشته با چشم اشک‌بار از جبهه به خانه آمده است.

آن شب را نه من توانستم پلک برهم بگذارم و نه ظفر، پسرم مدام در فکر روزهای جبهه و هم‌رزمانش بود و من فکر می‌کردم نباید با بی‌تابی بیش از حد مانع جهاد در راه خدای فرزندانم باشم آن شب از بی‌بی فاطمه زهرا (س) خواستم یاری‌ام کند.

نماز صبح را که خواندم آرامش عجیبی به دلم افتاده بود یا زهرا (س) گفته و وسایل اعزام ظفر را مهیا کردم، می‌خواستم این بار خودم او را راهی جبهه کنم.

پرده چهارم:

۲۳ روز از ماه مبارک رمضان گذشته بود، نمی‌دانم چرا اما نماز خواندن، روزه گرفتن و عبادت در جبهه حال و هوای دلنشین‌تری دارد بچه‌ها در مناجات‌های خود در شب‌های قدر حال و هوای خاصی داشتند شاید چون خیلی از آن‌ها در همین شب‌ها امضای شهادت خود را گرفتند.

عملیات رمضان شب بیست و یکم و همزمان با شهادت امام علی (ع) آغاز شد، عملیات سنگینی بود بعثی‌ها سنگ تمام گذاشته بودند گرمای سوزان هم انگار به کمک دشمن آمده بود، از آن طرف تا چشم کار می‌کرد تانک و ادوات بعثی‌ها بود هواپیماها هم هر چند وقت یک بار برای شناسایی می‌آمدند.

در آن گرد و خاک و گرما، تانک‌های عراقی شلیک‌کنان پیش می‌آمدند و به هیچکس هم رحم نمی‌کردند حتی دیدم که تانک‌ها با قساوت تمام از روی بدن مجروحانی که توان حرکت نداشتند عبور می‌کردند، مجروحانی را می‌دیدم که از شدت گرما و تشنگی لب‌هایشان ترک خورده بود خیلی از بچه‌ها جلویمان پرپر شدند، چشمان من اما در آن شلوغی فقط دنبال آقا و خدارحم بود.

پرده آخر:

به تازگی شهدای جدیدی از دوران جنگ شناسایی شده‌اند از وقتی این خبر را شنیده‌ام قلبم بی‌تابی می‌کند در تمام این ۱۷ سال گذشته هربار شهید آوردند حال و روزم همین بوده و همیشه امیدوار بودم ظفر و خدارحم هم در بین شهدا باشند، هیچوقت روزی را فراموش نمی‌کنم که خبر مفقودالاثری آن‌ها را برایم آوردند، حاجی هم بروز نمی‌دهد اما دلش مانند من با هربار صدای زنگ تلفن یا در، می‌ریزد، زخم‌های بسیاری از دوران جنگ به یادگار دارد و هر روز چشم به راه خبری از بچه‌ها است.

حاجی گاهی به یاد دوران خوشش در جبهه یک دل سیر اشک می‌ریزد یاد آن صفا، صمیمیت، نورانیت و ایمانی که در بین رزمندگان بود می‌افتد و آه بلندی می‌کشد.

البته این تنها ما نیستیم که چشم به راه فرزندان خود مانده‌ایم خیلی از رزمندگان مفقودالاثر شدند و به خانه بازنگشتند نمونه‌اش عباس پسر دردانه معصومه خانم.

معصومه خانم همسایه قدیمی ما است، عباس را با هزار جور نذر و نیاز از خدا گرفت و حالا انگار باز هم قسمتش چشم انتظاری برای آمدن خبری از تنها پسرش است.

حاجی رفت تا خبری از بچه‌ها بیاورد گفته بودند اطلاع می‌دهند اما دلش طاقت نیاورد؛ دروغ چرا؟ من هم آرام نداشتم اما توکل به حضرت صدیقه کبری بود که در تمام این ۱۷ سال مرا سرپا نگه داشته بود.

حاجی رفت و با چشمان قرمز شده از اشک بازگشت حال و روزش را دیدم فهمیدم سرانجام این انتظار به سر آمده است.

قرار بود چند روز دیگر ظفر و خدارحم از تهران به چهارمحال و بختیاری و بعد از آن به لردگان و روستای ما منتقل شوند برای تشییع و خاکسپاری.

لحظه تشییع و خاکسپاری فرزندانم حال عجیبی پیدا کردم تمام مردم روستا آمده‌اند چشمان اکثر آن‌ها خیس از اشک است دل من اما امروز آرام گرفته، آرام‌تر از تمام این ۱۷ سال، ظفر و خدارحم را همان شب اعزام به مادرم زهرا (س) سپردم و حالا ایشان آن‌ها را به آغوشم بازگرداند در همین حین بودم که چشمم به معصومه خانم، چشمان خیس و نگاه پر حسرتش افتاد؛ عباس باز هم نیامد.

منبع خبر "خبرگزاری مهر" است و موتور جستجوگر خبر تیترآنلاین در قبال محتوای آن هیچ مسئولیتی ندارد. (ادامه)
با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت تیترآنلاین مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویری است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هرگونه محتوای خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.