به گزارش مشرق، جوان ۳۲ سالهای که توسط نیروهای کلانتری شهید نواب صفوی مشهد دستگیر شده بود، در حالی که به حلقه دستبندهای فولادین مینگریست، درباره سرگذشت تاسفبار خود گفت: در شرایطی تحصیلاتم در مقطع دبیرستان را به پایان رساندم که درگیری و دعوا بین پدر و مادرم به اوج خود رسیده بود. پدرم بیماری قلبی داشت و بسیار بداخلاق و عصبی بود و به همین خاطر من و خواهر کوچکترم هیچگاه رنگ شادی و لذت را در خانهمان ندیدیم.
زمانی که نتوانستم وارد دانشگاه شوم، به خدمت سربازی رفتم و سپس در یک کارگاه تولید و تعمیر مبل مشغول کار شدم. اختلافات پدر و مادرم پایانی نداشت تا حدی که بالاخره ۸ سال قبل از یکدیگر جدا شدند و هر کدام به دنبال سرنوشت خود رفتند. پدرم ما را فراموش کرد و خواهرم نیز در کنار مادرم ماند. اما من که در اوج جوانی بودم، از این وضعیت به شدت زجر میکشیدم چراکه علاقه عجیبی به خانوادهام داشتم. در همین حال مادرم برای تامین مخارج زندگی در منازل مردم خدمتکار شد و من هم به شاگردی در کارگاه تولیدی ادامه دادم، ولی ضربه روحی طلاق پدر و مادرم روانم را خراشیده بود.
در همین حین با پیشنهاد یکی از همکارانم پای بساط مواد مخدر نشستم تا به قول معروف خودم را آرام کنم و این ماجرای تلخ را به فراموشی بسپارم. آن روز نمیدانستم که واقعا با این بهانه خودم را فریب میدهم و برای احساس لذت آنی به دنبال مواد مخدر میروم. بالاخره با اولین استعمال «شیشه»به دام مواد افیونی افتادم به گونهای که دیگر آن «فرید» سابق نبودم. حالا حتی از مادرم نیز خبر نداشتم و همه اوقاتم را در دورهمی و با مصرف شیشه میگذراندم.
طولی نکشید که صاحبکارم متوجه اعتیادم شد و مرا اخراج کرد. از سوی دیگر، مادرم که خلافکاریهای مرا فهمیده بود، اشکریزان مرا به آغوش کشید و اصرار کرد مرا در مرکز ترک اعتیاد بستری کند و من دوباره به خانه بازگردم. ولی حالا مواد مخدر برایم تصمیم میگرفت و نمیتوانستم پیشنهاد مادرم را بپذیرم.
خیلی زود سر از پاتوقهای معتادان درآوردم و پولی برای تهیه مواد مخدر نداشتم. در این شرایط یکی از دوستان همبساطیم پیشنهاد سرقت از داخل خودروها را با من در میان گذاشت. ابتدا ناراحت شدم و با او ترشرویی کردم، ولی چند روز بعد ـ زمانی که خماری و بیپولی مرا در تنگنا قرار داد ـ به ناچار خودم سراغ او رفتم و خواهش کردم شیوههای سرقت را به من هم بیاموزد.
آخر شب بود که وارد خیابانی خلوت شدیم. خیلی میترسیدم، به طوری که پاهایم میلرزید. ولی دوست معتادم بهراحتی در یک پراید را باز کرد و اموال داخل آن را به دستم داد. چند بار دیگر نیز با هم به خودروها دستبرد زدیم. زمانی که دیگر ترسم فرو ریخت و شگرد کار را یاد گرفتم، خودم بهتنهایی سرقت میکردم و اموال را هم به مالخران حرفهای میفروختم.
در یکی از همین روزها بود که با دختری در خیابان آشنا شدم و قرار ازدواج گذاشتیم، ولی هنوز یک ماه بیشتر از روابط خیابانی ما نگذشته بود که او متوجه اعتیاد و تبهکاریهای من شد. با آنکه «ستاره» خودش در خانوادهای آشفته زندگی میکرد و او نیز از طلاق پدر و مادرش رنج میکشید، با دیدن اوضاع اسفبار زندگی من بهراحتی ترکم کرد و به دنبال تقدیر دیگری رفت. ولی من در میان حسرت و اندوه همچنان به تبهکاری در مرداب سرقت ادامه دادم تا اینکه بالاخره نیروهای گشت کلانتری مرا شبانه هنگام دستبرد به یک پراید دستگیر کردند و کارم به اینجا رسید.
در حالی که بازجوییهای تخصصی افسران زبده دایره تجسس با دستور ویژه سرهنگ علی ابراهیمیان رئیس کلانتری شهید نواب صفوی مشهد برای کشف سرقتهای خیابانی این جوان ۳۲ ساله ادامه داشت، بررسیهای روانشناختی نیز برای رهایی وی از چنگ اعتیاد آغاز شد.