ایشیگورو در این یادداشت نوشته است: هنگامی که مشغول نوشتن رمانهای چهارم و پنجمم بودم، دفتر کارم با کوهی از صفحات خطخورده و برجهای لرزانی از پوشهها انباشته شده و به شکلی اسرارآمیز به یک جنگل مینیاتوری سرپوشیده تبدیل شده بود.
او ادامه میدهد: اما در بهار سال ۲۰۰۱، با انرژی تازهای کار بر رمان جدیدم را آغاز کردم. اتاقم را دقیقا مطابق میل خود بازسازی کرده بودم. اکنون قفسههای منظمی تا سقف داشتم و چیزی که سالها آرزویش را داشتم؛ دو میز تحریر که در گوشهای با زاویه قائمه به هم میرسیدند. اتاق مطالعهام اگرچه کوچکتر از قبل به نظر میرسید (من همیشه ترجیح میدهم در اتاقهای کوچک و بدون منظره بنویسم)، اما بسیار رضایتبخش بود. به همه میگفتم این اتاق شبیه کوپه قطارهای لوکس قدیمی است. کافی بود صندلیام را بچرخانم و دستم را دراز کنم تا هر چیزی را که میخواستم بردارم.
ایشیگورو میافزاید: یکی از چیزهایی که حالا بهراحتی در دسترس بود، یک زونکن در قفسه سمت چپم بود با عنوان «رمان دانشجویان». این زونکن شامل یادداشتهای دستنویس، نمودارهای درهموبرهم و صفحاتی تایپشده بود که از دو تلاش جداگانه در سالهای ۱۹۹۰ و ۱۹۹۵ برای نوشتن رمانی که بعدها به «هرگز رهایم مکن» تبدیل شد، باقی مانده بود. در هر دو بار، پروژه را رها کردم و به نوشتن رمانی کاملا بیربط پرداختم.
او توضیح میدهد: البته نیازی نبود آن زونکن را زیاد باز کنم، زیرا محتوایش برایم کاملا آشنا بود. «دانشجویان» من نه در نزدیکی دانشگاهی بودند و نه کوچکترین شباهتی به شخصیتهای رمانهایی مانند «تاریخ پنهان» یا «رمانهای دانشگاهی» مالکوم بردبری و دیوید لاج داشتند. مهمتر از همه، میدانستم که آنها سرنوشتی عجیب و مشترک دارند؛ سرنوشتی که عمرشان را بهشدت کوتاه میکرد، اما درعینحال باعث میشد حس خاص بودن و حتی برتری داشته باشند.
نویسنده «هرگز رهایم مکن» ادامه میدهد: «اما این «سرنوشت عجیب» چه بود؟ چه بُعدی بود که امیدوار بودم به رمانم ویژگی خاصی ببخشد؟ این پرسش در تمام دهه گذشته بیپاسخ مانده بود. سناریوهایی درباره ویروس یا مواجهه با مواد رادیواکتیو را بررسی کرده بودم. حتی یک بار صحنهای سوررئال در ذهنم ساخته بودم که در آن مسافری جوان، نیمهشب در بزرگراهی مهگرفته، کاروانی از وسایل نقلیه را متوقف میکند و سوار کامیونی میشود که موشکهای هستهای را در مناطق روستایی انگلستان جابهجا میکند.
ایشیگورو میگوید: با وجود این صحنهها هنوز احساس نارضایتی داشتم. هر ایدهای که به ذهنم میرسید، یا بیش از حد «تراژیک» بود، یا احساساتی یا بهسادگی، مسخره. هیچ کدام از تصوراتم به آن چیزی که در ذهنم به صورت کمرنگ دیده میشد، نزدیک نبود.
او تاکید میکند: اما در سال ۲۰۰۱، وقتی دوباره به پروژه بازگشتم، احساس میکردم چیزی مهم تغییر کرده است، و این تغییر فقط در دفتر کارم نبود.
ایشیگورو لحظه کلیدی یافتن داستان را اینگونه توصیف میکند: ناگهان احساس کردم که میتوانم کل داستان را در ذهنم ببینم. تصاویری فشرده و صحنههایی تند از برابر ذهنم گذشتند. عجیب آنکه احساس پیروزی یا هیجان خاصی نداشتم. چیزی که امروز به یاد میآورم، نوعی آسودگی بود؛ اینکه بالاخره قطعه گمشده پازل را یافتم و همراه با آن اندوهی ملایم و چیزی شبیه تهوع حس کردم.
او درباره یافتن صدای راوی میگوید: سه صدای متفاوت را برای راوی امتحان کردم، هر کدام را برای یک رویداد مشابه دو صفحه نوشتم. وقتی آنها را به لورنا (همسرم) نشان دادم، با اطمینان یکی را انتخاب کرد؛ انتخابی که با نظر من یکی بود.
ایشیگورو در مورد روند نوشتن رمان توضیح میدهد: پس از آن، نسبتا سریع پیش رفتم و پیشنویس اولیه را (با نثری به شدت درهم و آشفته) ظرف نه ماه تمام کردم. سپس دو سال دیگر روی رمان کار کردم، حدود ۸۰صفحه از انتهایش را دور ریختم و بارها بخشهایی از آن را بازنویسی کردم.
او به استقبال از رمانش اشاره میکند و میگوید: «در بیست سالی که از انتشار «هرگز رهایم مکن» در سال ۲۰۰۵ میگذرد، این کتاب پرخوانندهترین اثرم شده است. از نظر فروش، خیلی زود از رمان «بازمانده روز» جلو زد.
ایشیگورو از تاثیرگذاری رمانش میگوید: رمان «هرگز رهایم مکن» در مدارس و دانشگاهها تدریس شد و به بیش از پنجاه زبان ترجمه شده و اقتباسهایی متنوع از آن صورت گرفته است: فیلمی به کارگردانی مارک رومنک با بازی کری مولیگان، کایرا نایتلی و اندرو گارفیلد و فیلمنامهای فوقالعاده از الکس گارلند، نمایشی صحنهای در ژاپن به کارگردانی استاد یوکیو نیناگاوا، سریالی دهقسمتی در ژاپن با بازی هاروکا آیاسه و اخیرا نمایشی بریتانیایی به قلم سوزان هیثکوت.
او در مورد سوالات رایج درباره رمانش میگوید: «اینها باعث شدهاند طی سالها، سوالات بسیاری درباره این رمان از من پرسیده شود؛ نه فقط از سوی خوانندگان مختلف، بلکه از سوی نویسندگان، کارگردانان و بازیگرانی که تلاش میکردند آن را به مدیومی تازه منتقل کنند. وقتی به این پرسشها فکر میکنم، درمییابم که اکثر آنها در دو دسته کلی جای میگیرند.»
ایشیگورو این دو دسته را اینگونه خلاصه میکند: دسته نخست را میتوان چنین خلاصه کرد: «با وجود سرنوشت وحشتناکی که بر سر این جوانان سایه افکنده، چرا فرار نمیکنند یا حداقل نشانهای از شورش بروز نمیدهند؟» دسته دوم کمی سختتر قابل طبقهبندی است، اما اساسا به این برمیگردد: «آیا این کتاب غمانگیز و تاریک است، یا برعکس، مثبت و امیدوارکننده؟»
او در پایان میگوید: «من دریافتهام که دوست دارم در همین منطقه مرزی کار کنم؛ بین آنچه از صمیم قلب آرزو داریم و آنچه میدانیم خارج از حد ممکن است. در اینجا نمیخواهم به هیچکدام از این دو سوال پاسخ دهم. بخشی به خاطر جلوگیری از افشای داستان و بخشی چون خوشحالم که این رمان چنین پرسشهایی را در ذهن خواننده برمیانگیزد. اما این موضوع را میگویم که شاید پس از پایان کتاب بهتر درک شود: به نظرم، این پرسشهای رایج درباره رمان «هرگز رهایم مکن» ناشی از تنشی است که به هویت استعاری آن مربوط است. آیا این داستان استعارهای از نظامهای شرورانهای است که همین حالا در دنیا وجود دارند یا در آستانه شکلگیریاند و حاصل نوآوریهای افسارگسیخته در علم و فناوریاند؟ یا در مقابل، آیا این رمان استعارهای از شرایط انسانی و حدود اجتنابناپذیر عمر طبیعی ما، گریزناپذیری از پیری، بیماری و مرگ و راههایی است که برای معنا بخشیدن و شادیآفرینی در زمان محدود زندگیمان مییابیم؟