عصر ایران؛ امیر احسان نگارگر - "نامه هایی که هرگز پست نشدند" ، نام ستون جدیدی در عصر ایران است که در آن، زوایایی از زندگی انسان ها در قالب نامه هایی ناشناس نوشته می شوند؛ همه این نامه ها رهاورد تفکر و تخیل اند و امید که بتوانند حسی برانگیزند یا تاملی را.
نامه اول، "نامه ای به عشق اول" است. شما نیز می توانید به این نامه جواب دهید یا درباره اش حرف بزنید. ما هم زیر همین پست، منتشر می کنیم.
سلام
راستش نمیدانم چند سال گذشته؛ 20 سال؟ 25 سال؟ شاید هم بیشتر... اصلاً چه فرقی می کند؛ گذشته ها گذشته و هر چه می گذرد، گرد و غبار بیشتری رویش می نشیند. اما یک خروار هم خاک روی گذشته ها بنشیند، باز هم یاد تو آن را کنار می زند و از میان فراموشی های زیاده شونده، دستی پر خاطره بیرون می آید و دلم را می لرزاند و راستش، گاه می خراشد.
این نامه را نمی نویسم که برایت پست کنم چون اصلاً آدرس ات را ندارم؛ تنها نشانی ات، یادی است در گوشه قلب من و خواب هایی که گاه گاه در آنها پیدایت می شود: درست به همان شکلی که روز اول دیدمت، با آن لبخند نصف و نیمه و نگاهی که انگار می خواست چیزی را در خود پنهان کند و نمی توانست.
دیشب هم آمده بودی، توی دانشکده بودیم ، استاد درس می داد و من به جای او ، تو را تماشا می کردم و تو هم زیر چشمی مرا می دیدی تا این که استاد صدایم کرد و من از خواب پریدم و تا چند ثانیه نمی دانستم کجا هستم و در وهم و خیال دنبالت می گشتم. هیچ وقت از آن استاد و درسش خوشم نمی آمد!
کمی که به خود آمدم یاد روز آخر و جمله آخرت افتادم: " من دیگه باید برم ، دیگه نمی شه... ."
میدانی؟ هیچکس شبیه تو نبود. نه که تو کامل و بینقص بوده باشی، نه ؛ فقط چون تو «اولین» بودی. مثل اون حس اولین بار زیر باران قدم زدن یا اولین قرار کنار ایستگاه اتوبوسی که صد تا اتوبوس آمدند و رفتند و تو نیامدی و مثل اولین باری که در بستنی فروشی داشتیم طعم بستنی مان را از بین آن همه ترش و شیرین و ملس انتخاب می کردیم.
این ها را نمی نویسم که تو برگردی؛ گفتم که اصلاً قرار نیست برایت بفرستم. می نویسم برای دلتنگی هایم و برای این که دعا کنم که بعد از این همه سال، حالت خوب باشد، خوشبخت شده باشی، همسرت عاشقت باشد و بچه های خوبی داشته باشی و مگر یک عاشق قدیمی، چه چیزی برای عشق از دست رفته اش می تواند بخواهد جز این که آرزو کند تمام روزها و شب های زندگی اش را با عشق سپری کند؟!
می نویسم تا به تو - نه به تویی که آن بیرون و نمی دانم کجا زندگی می کنی که به تویی که درونم هستی- بگویم که امروز هم یک روز دیگر بی تو شروع شده است. می دانی؟ شاید قشنگی عشق همین است که با نرسیدن هم ادامه می یابد، درست مثل لیلی و مجنون که هرگز آغوش عشق را تجربه نکردند. کسی چه می داند؛ شاید اگر آن روز نمی رفتی، امروز دیگر عشقی نمانده بود! و من از بین "با تو بودن بدون عشق" و "بی تو بودن با عشق"، دومی را ترجیح می دهم ؛ فقط این بار که به خوابم آمدی، بگو که حالت خوب است و از ته دل می خندی، از ته ته ته دل.
امضا
عاشقی با موهای جو گندمی و از کنج روزگار از دست شده