فانوس راه

دنیای اقتصاد دوشنبه 12 خرداد 1404 - 00:03
فرهنگ سازی و ایجاد بستر مناسب جهت ترویج و اشاعه فرهنگ استفاده از بیمه عمر و زندگی به عنوان پشتوانه ای قابل اتکا برای افراد جامعه از دغدغه‌های اصلی صنعت بیمه است .

 مجموعه داستانی « شاید برای شما هم اتفاق بیفتد»  روایتی است از قصه های واقعی ؛ قصه های واقعی بیمه عمر و زندگی که تلاش دارد با تکیه بر داستان سرایی و با لحنی ملموس و بیان روایی، اعتماد آفرینی و توسعه فرهنگ بیمه را در دل جامعه بیفزاید . این داستان بخشی از این مجموعه داستانی است. نویسنده باور دارد روایت کردن، روشن‌کردن چراغی‌ست برای آنان که در تاریکی راه می‌روند. 

***

باران می‌‌بارید.از آن باران‌‌های ریز و بی‌‌وقفه که انگار خیال رفتن ندارند، شبیه بعضی ترس‌ها . 

از پشت پنجره‌ بخارگرفته‌ کارگاه، خیره شدم به حیاط.نور بی‌رمق ماه، از لابه‌لای پرده اتاق روی صورتم می‌تابید. بابا آنجا بود؛ روی همان تخت چوبی گوشه حیاط، با همان نگاه همیشگی. آن قدر واقعی که دلم می‌خواست برایش دست تکان دهم. قطره‌‌ای آرام از شیشه سر خورد. از اتاق رفتم بیرون.اما نگاهش انگار سنجاق شده باشد به پلک‌هایم، با من آمد بیرون و گاهی شب‌هایی مثل امشب از خواب بیدارم می‌کرد . 

با صدای زنگ در به خودم آمدم. نگاهم دوید سمت قاب عکس بابا، که حالا چند سالی ست روی دیوار بی‌صدا، جا خوش کرده. 

- «باز شد؟ بیا بالا ! »

مامان پشت در بود.با لیوان چای داغی در دست، و نگاهی که خوب می‌‌شناختم. نگاهی که هم دلگرم‌کننده بود، هم نگران.

- «باز که اینجایی؟ تا کی می‌‌خوای این‌‌قدر خودتو خسته کنی؟»

لبخند نصف نیمه‌ای زدم و با نگاهم به میز کار اشاره کردم : 

- «تا وقتی این گِل لعنتی خودش رو به شکل چیزی دربیاره که بابا هم خوشش بیاد.»

مامان نزدیک‌تر شد. دست روی شانه‌‌‌ام گذاشت.

- «می‌دونم بابات بهت افتخار می‌کنه … همیشه می‌‌گفت، مهسا یه روز برای خودش کسی میشه.»

نگاهم را از مجسمه‌ نیمه‌‌کاره برداشتم.

- «ولی کاش خودش هم بود... کاش می‌دید که چطور دارم کارگاه رو می‌‌چرخونم...»

مامان آهی کشید، رفت سمت قفسه‌ کناری و پوشه‌‌ای کهنه را بیرون کشید. پوشه‌ قهوه‌‌ای رنگ، قدیمی و آشنا. 

گذاشتش روی میز، دقیقا کنار مجسمه‌ نیمه‌‌کاره. 

- «خودش نیست، اما فکر این روزا رو کرده بود. یادت میاد اینو؟ »

با تعجب سر چرخاندم . پوشه را باز کردم. کاغذهای قدیمی با امضای بابا، هنوز بوی او را می‌‌دادند.

روی جلد بزرگ نوشته شده بود: بیمه عمر 

- «یادم رفته بود…»

مامان آرام لبخندی زد.

- «بابات هنوزم هواتو داره..... حتی از اون دنیا.»

در سکوت کاغذها را ورق زدم. مبلغ پرداختی، میزان سرمایه، سهم مهسا…

همه‌‌چیز دقیق و حساب‌‌شده، درست مثل خود بابا.

- «کی فکرشو می‌‌کرد یه برگ بیمه‌‌نامه، بشه فانوس راه یه دختر تنها؟»

مامان عینکش را از روی صورتش برداشت و روی میز عسلی گذاشت، سرش را به پشتی بلند صندلی راحتی تکیه داد و چشم‌‌هایش را بست و گفت: 

- «کسی که نمی‌خواست هیچ وقت تنها بمونی، حتی وقتی خودش دیگه نبود...»

باران هنوز می‌‌بارید. چیزی در درونم آرام گرفته بود. رفتم سمت میز کار. انگشت‌‌هایم را دوباره در گل فرو بردم. گل نرم شده بود، رام و پذیرنده.

چرخ سفالگری آرام چرخید. شکلی جان ‌‌گرفت؛ چیزی شبیه فانوس. فانوسی از خاک، برای روشن کردن شب‌‌های مبهم آینده.

رفتم پشت پنجره. هنوز روی تخت چوبی کنج حیاط نشسته بود. بابا همیشه بود . نه در قاب عکس، که در تصمیمی که سال‌ها پیش گرفته بود.

کاش می‌شد صدای مردانه‌اش را قاب گرفت وقتی می‌گفت : «آینده، ارزش بیمه‌‌شدن دارد.»

* کارشناس ارتباطات صنعت بیمه

منبع خبر "دنیای اقتصاد" است و موتور جستجوگر خبر تیترآنلاین در قبال محتوای آن هیچ مسئولیتی ندارد. (ادامه)
با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت تیترآنلاین مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویری است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هرگونه محتوای خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.