روایت انداختن سه‌فروند میراژ عراقی بدون شلیک یک موشک و فشنگ/احمد مرادی چرا خیانت کرد؟

تابناک دوشنبه 12 خرداد 1404 - 08:56
من شل می‌چرخیدم. این‌ها هم موشک می‌زدند. کابین عقب اف‌چهارده عقب هواپیما را کامل می‌بیند. این‌طور بود که آقای جراح می‌گفت «بت سیکس!» و من بِرِیک می‌کردم. دوباره شل می‌کردم که بعدی بیاید. دوباره «بت سیکس» و دوباره بریک! این‌ها هم به هواپیما فشار می‌آوردند و بنزین می‌سوزاندند. من هم راحت گردش می‌کردم که در دم من قرار بگیرند و موشک بزنند.

////////////

به گزارش خبرنگار فرهنگی تابناک، امیر خلبان صمد ابراهیمی از خلبان‌های شکاری‌های F5 تایگر، F14 تامکت و SU24 فنسر در دوران دفاع مقدس و پس از جنگ است که رکوردهای قابل توجهی را در ماموریت‌های مختلف به نام خود ثبت کرده است. 

بررسی کارنامه جنگ و خدمت این‌خلبان شیرازی از چندی پیش شروع شد و قسمت اول گفتگویمان با او منتشر شد که در پیوند زیر قابل دسترسی و مطالعه است: 

* «روایت غیرقانونی‌ترین ماموریت بمباران جنگ با اف‌پنج/رادارمن شیرازی چگونه دسته پروازی دشمن را فراری داد؟»

در ادامه مشروح دومین‌قسمت این‌گفتگو را می‌خوانیم:

* جناب ابراهیمی، تا چه‌تاریخی روی اف‌پنج بودید؟

تا سال ۱۳۶۲. می‌خواستند دانشکده خلبانی را تاسیس کنند. به همین‌علت به سوییس رفتیم و هواپیمای PC7 را خریدیم و به اصفهان آوردیم. دانشکده را هم تاسیس کردیم. می‌خواستم برگردم اف‌پنج که شهید بابایی گفت «بیا اف‌چهارده می‌خواهیم گانری‌اش را راه بیاندازیم. بیا برایمان راه بیانداز!» گفتم «والله گروه خونم به اف چهارده نمی‌خورد. ولی شما که می‌گویی باشد!» بعد از دعوایی که با هم داشتیم رفیق شده بودیم.

* این که به شما گفت بیا راه بینداز، به‌خاطر دوستی و اعتماد بود. نه؟

من داوطلب بودم. برای هرچیزی داوطلب بودم. خیالش راحت بود و می‌دانست می‌آیم.

* آخر تعصب و علاقه‌تان به اف پنج هم مانع می‌شده دیگر! شاید به خاطر همین ماجرای تکلیف شرعی را پیش کشید!

آفرین. می‌دانست من عاشق اف‌پنج‌ام. خودش هم عاشق اف پنج بود و در اف‌پنج شهید شد. اف‌پنج هواپیمای خاص و باحالی است. یک‌بار با آن بپری، عاشقش می‌شوی.

* یک‌نکته وجود دارد. شما اف‌پنجی‌ای هستید که زمان جنگ رفتید اف‌چهارده. اما بابایی پیش از انقلاب رفت اف‌چهارده. روی این‌حساب تا زمان جنگ با بزرگان اف‌چهارده حشر و نشر نداشتید.

بله.

* آقایان (محمد) فرح‌آور، یدالله خلیلی، فضل‌الله جاویدنیا...

جاویدنیا چون بچه اصفهان بود، در اصفهان مانده بود و با او رفیق شدم ولی فرح‌آور و دیگران رفته بودند. وقتی اف‌چهارده از شیراز آمد اصفهان، همه خلبان‌های شیراز رفتند ستاد. کسی به اصفهان نیامد. ما به اصفهان آمدیم.

* اف‌چهارده اول کار، هم در شیراز بود هم اصفهان. از چه سالی رفت اصفهان؟

۶۳ بود که اف‌چهارده‌های شیراز را به اصفهان آوردند. چون هزینه‌هایش سنگین بود. نگهداری و قطعاتش مشکل به دست می‌آمد. در نتیجه یک‌کاسه‌اش کردیم تا اورهال‌های آماده را زیاد کنیم. این‌مساله خیلی کمک کرد. منتهی خلبان‌های شیراز نیامدند اصفهان. ما از اف‌فور و اف‌پنج آمدیم اف‌چهارده و افتاد دست ما. جناب جاویدنیا، (اسدالله) عادلی، (جلیل) زندی قهرمان‌های اف‌چهارده و استادهای ما بودند که اف‌چهارده را به ما سپردند.

*‌ هم از عباس بابایی اسم بردیم هم از جلیل زندی. دوباره به تاریخ برمی‌گردیم اما اجازه بدهید یک‌بحث تحلیلی و چالشی را شروع کنیم. عده‌ای درباره مدیریت امثال شهید بابایی یا اردستانی در نیروی هوایی بحث و انتقاد دارند.

بله.

* می‌گویند این‌ها بیشتر از آن‌که متخصص باشند، مدیران حزب‌اللهی و نزدیک به سیستم بودند. از خود شما بپرسم میزان تخصص بابایی و اردستانی چه‌طور بود و ماجرای چالش بین بابایی و جلیل زندی چه بود؟ چون روایتی که از این‌ماجرا هست، که به‌نظرم روایت کاملی نیست.

همه را برایت می‌گویم. ببین برادر عزیز مساله این است که شهید بابایی همدوره این‌آقایان بود.

* همدوره جلیل زندی و احمدی مرادی و ...

همدوره بچه‌هایی که (پایگاه) شیراز بودند. بعضی هم از او قدیمی‌تر بودند. وقتی شهید بابایی درجه گرفت و آمد بالا، به آن‌ها برخورد. چون توقع نداشتند. می‌گفتند «من که هستم! پس چرا به من ندادند؟» این بود که چنین‌جریانی پیش آمد که چرا به ما درجه ندادند؟ درجه گرفتن شهید بابایی بین او و بقیه فاصله انداخت.

* خودش این‌فاصله را از بین نبرد؟

آن‌ها بودند که تحویلش نگرفتند. شیرازی‌ها که اصلا نیامدند اصفهان. (بابایی) که شد فرمانده پایگاه اصفهان، هیچ‌کدام از خلبان‌های شیراز نیامدند اصفهان. توقع نداشتند او که همدوره آن‌ها و حتی جدیدتر بود، موقعیت بگیرد و این‌تنش به وجود آمد.

بنابراین بحث درباره مدیریت او نیست. شهید بابایی فدایی انقلاب بود. می‌گفت هرکاری می‌کنید بکنید فقط به نفع انقلاب پیش بروید. اصلا منافع شخصی و غرور و تکبر و این‌حرف‌ها برایش مهم نبود. می‌نشست یک‌گوشه با باغبان پایگاه حرف می‌زد و حال می‌کرد. چای می‌خورد. می‌گفت و می‌خندید بعد هم بلند می‌شد می‌رفت دفتر فرمانده نیرو برای بحث و گفتگو.

* یعنی این‌رفتارهایش هم باعث ناراحتی آن‌عده شده بود که آقا این‌فرد پرستیژ ارتشی را رعایت نمی‌کند؟

دقیقا! می‌گفتند کلاس ما را می‌آورد پایین! متاسفانه در ایران، کلاس‌های من‌درآوردی داریم. چون جهان سوم هستیم. «کلاس من این است که همه احترامم بگذارند و تحویلم بگیرند.» نه عزیزم! کلاس این است که دوستت داشته باشند و فدایت شوند. وقتی نباشی دنبالت بگردند. سراغت را بگیرند. ما این را درک نمی‌کنیم. هنوز هم نمی‌کنیم. خیلی از مسئولین ما وقتی می‌روند بازدید اگر بهترین صندلی را پشت‌شان نگذارند نمی‌آیند. در این‌چهل پنجاه سال گذشته (که از انقلاب می‌گذرد) اسلام سعی کرد این را برای ما حل کند ولی حل که نشده، بدتر هم شده. طرف ماشین باکلاسش را جلوی در خانه می‌گذارد که همه ببینند. این‌ها ارزش نیست. این‌ها بدبختی است. وقتی رفتگر محل دوستت داشت، ارزش و اعتبار داری.

من با همه این‌ها بوده‌ام؛ با بابایی و اردستانی. مثل رفیق و برادر بودیم. خیلی‌ها به‌خاطر این‌که با این‌ها همرده بودند و این‌ها بالا آمده بودند عصبانی بودند. چون این‌وضعیت کلاسی را که برای خودشان قائل بودند خدشه‌دار کرده بود. یکی از آن‌باکلاس‌هایمان آقای مرادی بود که اف‌چهارده را برداشت رفت (فرار کرد.)

* یکی از دوستانم که پدرش خلبان اف‌چهار بوده تعریف می‌کرد ظاهرا در پایگاه امیدیه، خودرو گیر نیامده و بابایی تک و تنها راه می‌افتد در جاده. اردستانی هم زنگ می‌زند به یکی از خلبان‌ها و می‌گوید «بابایی رفت! یکی را بفرست دنبالش! این دارد می‌رود.»

خب می‌رفت که به کارش برسد. معطل نمی‌شد. در نیروی زمینی کمیسیون و بریفینگ داشت. باید می‌رفت. باید می‌رفت وظیفه‌اش را انجام می‌داد.

* فکر کنم از خود شما شنیده‌ام که مسلک عارفانه بابایی طوری بوده که از دید بعضی‌ها خل و چل به نظر می‌رسید.

دقیقا! می‌گفتند «چرا این‌جوری است و این‌کارها را می‌کند؟ کلاس ما را می‌آورد پایین!» خودم هم گاهی با او بحث داشتم. یک‌بار به او گفتم «چون پشت سرت گفته‌ام رو در رویت هم می‌گویم.» در بوشهر بودیم. می‌دانید که کار ما در هواپیما براساس ثانیه‌هاست. اگر اشتباه کنم و زمان عقب‌جلو شود، می‌خورم به هواپیمای دیگر. همه‌چیز حساب‌کتاب دارد و وظیفه هرکسی در پرواز معلوم است.

شهید بابایی آمد پایگاه بوشهر. لباس پرواز تنش بود ولی درجه نداشت. داشتم در کلاس با خلبان‌ها درباره دقت‌عمل و نظم و پرواز و این‌مباحث صحبت می‌کردم که شهیدبابایی آمد سر کلاس پیش من. دیدم به بچه‌ها برخورده و تعجب کرده‌اند. اول او را نشناختند. معرفی‌اش کردم و وقتی از کلاس خارج شدیم گفتم «بابا حداقل در نیروی هوایی درجه بزن! زشت است وارد سیستمی می‌شوی که ما داریم به خلبانش نظم و ثانیه را آموزش می‌دهیم. این‌طور بی‌نظمی ایجاد می‌کنی! این‌کار را نکن!» گفت بالام‌جان! باشه.

* حرفتان را گوش داد؟

بله. رفیقم بود. گفت بله درست می‌گویی. بعد از آن دیگر درجه می‌زد.

////////////

*  ماجرایش با جلیل زندی چه بود؟

جلیل زندی خلبان اف‌چهارده بود و آن‌زمان هم پرواز می‌کرد. بونانزا هم پرواز می‌کرد. شهیدبابایی به او یک‌ماموریت داد که با بونانزا انجام دهد. زندی هم گفت «برادر عزیز من خلبان اف‌چهارده هستم نمی‌خواهم با بونانزا پرواز کنم.»

* من یک‌روایت شنیده‌ام که (زندی) گفته زمان ماموریت شب است و برای موتور بونانزا بهتر است در شب پرواز نکند!

جزئیات شب و روزش را نمی‌دانم ولی اصل ماجرا این بود. باید با بونانزا پرواز می‌کرد و ظاهرا کسی را به ستاد می‌برد و برمی‌گرداند. در نهایت هم قبول نکرده بود. این‌ماجرا یک‌کامپلکت شد. وقتی می‌گویند «منافقین»، این‌جاست که خودش را نشان می‌دهد. شهیدبابایی نمی‌خواست عکس‌العملی نشان بدهد. اما مردم دور و اطراف‌اند که نمی‌گذارند. خداوند در قرآن می‌گوید ملت‌اند که فرعون را می‌سازند. مَلاء طاغوت! ملا فرعون هستند که او را می‌سازند نه خودش. دور و اطراف بابایی را هم یک‌مشت آدم فاسد گرفته بودند که به مسائل دامن می‌زدند. این‌جا هم گفتند قربان این باید تحویل دادگاه بشود. شما فرمانده هستید و فلان وفلان. او هم تا بیاید به خودش بجنبد، زندی را دادگاهی کردند. بعد هم پشیمان شد و معذرت‌خواهی کرد.

* چه‌کسی پشیمان شد؟ بابایی یا زندی؟

بابایی! بعد هم همدیگر را بوسیدند و مساله تمام شد و آشتی کردند.

* و واقعا کدورت از بین رفت؟

بله.

* یعنی جلیل زندی دلش صاف شد؟

بله. آمد و پرواز کرد. ولی آن ملا طاغوت ...

* منظورتان بادمجون دورقاب‌چین‌هاست؟

بله. همین‌ها که «قربان قربان» می‌کنند.

* خب با شناختی که از بابایی داریم، یعنی آن سلامت روحی و نفس که داشته، چرا باید کار به این‌جا برسد؟ همان‌اول یک‌ «نه» قاطع به بادمجون دورقاب‌چین‌ها می‌گفت تمامش می‌کرد.

گفته بود. اما معاون اداری‌اش نامه نوشته بود که (زندی) باید برود دادگاه. او هم امضا کرده بود. فکر نمی‌کرد ماجرا بیخ‌دار شود. بعد دید ماجرا دارد به کجاها می‌رسد، رفت و درستش کرد.

ما نباید به انسان‌های چاپلوس و بادمجون دورقاب‌چین بها بدهیم. چون آدم‌هایی مثل بابایی در هچل می‌افتند. در نتیجه کار همین بادمجون‌دورقابچین‌ها بود که آس‌ترین خلبان‌های اف‌چهارده با هم درگیر شدند. در این‌رویکرد، تا امروز که هیچ‌کاره‌ام کسی تحویلم نمی‌گیرد ولی فردا که می‌شوم مسئول آسانسور می‌آیند و می‌گویند «قربان این‌آسانسور در طول تاریخ این‌قدر خوب کار نمی‌کرد.» آقا من هنوز به این دست نزده‌ام چه می‌گویی؟ (خنده)

* بعد از انتقال اف چهارده‌های شیراز به اصفهان، شما آن‌جا بودید و آن‌پروازهای معروف روی خلیج فارس را وقتی خلبان پایگاه اصفهان بودید انجام می‌دادید.

بله.

* یک‌انتقالی هم اتفاق افتاد. نه؟

نه. ما مامور می‌رفتیم. بعد از جنگ بود که منتقل شدم. رفتن‌های دوران جنگ ماموریت بودند. هواپیماها به بوشهر منتقل شده بودند و از آن‌جا پرواز می‌کردیم.

* بله. برای نزدیکی به خلیج فارس.

چون سریع‌تر بلند شویم. کشتی‌هایمان در خطر اصابت بودند. اگر از اصفهان بلند می‌شدیم، تا برسیم دشمن آن‌ها را زده و رفته بود. به همین‌دلیل هواپیماها را به بوشهر منتقل کرده و از اصفهان ساپورت‌شان می‌کردیم.

* پس آن‌پرواز معروف‌های شما در خلیج‌فارس از بوشهر انجام شدند.

بله.

* یکی‌شان هم همان‌پروازی بود که سه‌تا میراژ را انداختید. این‌پرواز برای چه‌سالی بود؟

اواخر جنگ بود. فکر کنم یک‌سال به آخر جنگ مانده بود. نتوانسته بودند صادرات نفت را تعطیل کنند و صدام خیلی عصبانی بود. به همین‌خاطر این‌همه هواپیما از فرانسه و میگ ۲۹ ها را از شوروی گرفته بود. این ها صبح تا شب روی سر ما پرواز می‌کردند ولی (صادرات قطع) نشد.

* این، یکی از افتخارات اف‌چهارده است که صدور نفت خارک حتی یک دقیقه هم متوقف نشد.

صدام که خیلی دانشمند بزرگی بود به این نتیجه رسید که بهترین کار پاداش‌دادن است. چندبنز ضدگلوله خرید و گذاشت در پایگاه ناصریه که خلبان‌هایش هم ببینند. گفت هرکه اف‌چهارده زد، یک بنز می‌گیرد. در آن‌پرواز با آقای (علی) جراح بودم.

* اسکرامبل بود دیگر نه؟

بله. آلرت بودیم. هواپیماها که برای کشتی‌هایمان می‌آمدند، بلند می‌شدیم. این‌دفعه که بلند شدیم دیدیم دارند می‌آیند سمت ما نه کشتی‌ها! به ستوان جراح گفتم «آخ جون! این‌ها همان‌هایی هستند که می‌خواهند اف‌چهارده بزنند و بنز بگیرند.»

* خبرش به شما رسیده بود؟

بله. بچه‌های اطلاعات عملیات به‌طور کامل همه‌چیز را به ما منتقل کرده بودند. گفته بودند مواظب باشید! ما هم می‌دانستیم. گفتم «علی آقا این‌ها همان بنزی‌ها هستند. فینیکس خاموش! برویم حال کنیم!» رسیدند و درگیر شدیم. دیدم اگر یکی را بزنم دوتای دیگر در می‌روند.

* این تدبیر همان‌لحظه به ذهنتان رسید یا از قبل آماده‌اش کرده بودید؟

نه؛ همان‌لحظه. دیدم بهترین فرصت است. سه هواپیما. کجا بودیم؟ بین بوشهر و بندرعباس. ما در خانه خودمان بودیم. آن‌ها هم هزار کیلومتر تا خانه‌شان یعنی ناصریه فاصله داشتند. من شل می‌چرخیدم. این‌ها هم موشک می‌زدند. کابین عقب اف‌چهارده عقب هواپیما را کامل می‌بیند. این‌طور بود که آقای جراح می‌گفت «بت سیکس!» و من بِرِیک می‌کردم. دوباره شل می‌کردم که بعدی بیاید. دوباره «بت سیکس» و دوباره بریک! این‌ها هم گذاشته بودند روی Full A.B. و به هواپیما فشار می‌آوردند. روی Max A.B بودند و بنزین می‌سوزاندند. من هم راحت گردش می‌کردم که در دم من قرار بگیرند و موشک بزنند. اما ناگهان متوجه شدند ای وای دیر شده! به همین‌دلیل سریع چرخیدند سمت FIR (مرز بین‌المللی) من هم گذاشتم دنبالشان و موشک را رویشان قفل کردم که همچنان در مکس اِی‌بی بمانند. بعد بنزین هرسه تمام شد و پریدند بیرون.

* هرسه اجکت کردند؟

سقوط دوتایشان کانفرم (تایید) شد که در خلیج افتادند. چون در رادار دیده می‌شدند. آن‌یکی هم احتمالا در خاک عراق افتاد.

* جناب ابراهیمی این‌که میراژها در آسمان از هم سوخت می‌گرفتند، چه‌طور بود؟ فکر کنید سه‌میراژ دارد می‌آید و این‌یکی از آن‌یکی سوخت می‌گیرد. خب سوخت خودشان که تمام می‌شود!

نه. سه‌تای دیگر می‌آمدند به این‌ها بنزین می‌دادند. این‌سه‌تا فول (بنزین) گرفتند و آمدند. کارشان درست بود ولی فکر نمی‌کردند ما بچرخانیم‌شان!

* آن‌سه‌تایی که بنزین می‌دهند می‌روند می‌نشینند. نه؟

بله.

* و شما بدون زدن هیچ‌موشکی سه‌تا را انداختید؟

بله. حیف بود برای این‌ها موشک حرام کنیم. نفس انسان‌ طمع‌کار و دنبال مال دنیا را باید همین‌طور را گرفت.

* حالا فشنگ هم می‌زدید عیب نداشت (خنده)

فشنگ هم حیف بود! (خنده) به علی جراح هم گفتم حیف گلوله که به این‌ها بزنیم! بگذار دنبال بنز هستند بچرخانیمشان!

* بیچاره‌ها به هیچی نرسیدند! نه بنز و نه امتیاز. هواپیماها را هم که به فنا دادند!

بنزها را هم از پایگاه جمع کردند. چون گفتند این‌طور روزی سه‌هواپیما از دست می‌دهیم. (خنده)

////////////

* این‌یکی از رکوردهای جنگی شماست. درباره یک‌رکورد دیگر هم صحبت کنیم. درباره سوخت‌گیری هوایی اف‌پنج. این‌هواپیما قابلیت سوخت‌گیری هوایی ندارد ولی ما این‌کار را کردیم.

بله. بچه‌های جهاد خودکفایی سیستم سوخت‌گیری هوایی را اول روی اف‌پنج تک‌کابین گذاشتند. چون یک‌کابینه بود، باید کسی این‌پرواز آزمایشی را انجام می‌داد که قبلا با اف‌پنج پرواز کرده بود. و خلبانی که قبلا معلم‌خلبان اف‌پنج بود، من بودم.

* اینجا شهید بابایی زنده بود یا شهید شده بود؟

شهید شده بود. مربوط به مقطعی است که اردستانی معاون عملیات (نیروی هوایی) بود. خیلی هم در امور عملیاتی سخت‌گیر بود. روزی تماس گرفت و گفت «صمد تو الان داری با اف‌چهارده و تی ۳۳ می‌پری که (کاری)‌ غیرقانونی است. شرمنده! باید یک‌کار غیرقانونی دیگر هم بکنی!» گفتم چه؟ گفت «باید بروی شیراز با یک‌اف‌پنج آموزشی پرواز کنی. بعد بروی تهران یک‌اف‌پنج را بپرانی و سوخت‌گیری هوایی کنی.»

اول با یک اف‌پنج E پرواز کردم و گفتم اوکی است. بعد گفتم خب حالا سیستم سوخت‌گیری را روی اف‌پنج F بگذارید تا به جوان‌ترها آموزش بدهم. علتش هم این بود که اف‌پنج F (دوکابینه) کم داشتیم. به همین‌دلیل سیستم سوخت‌گیری هوایی را اول روی E گذاشتند که اگر موفقیت‌آمیز بود بگذارند روی مدل دوکابینه. به این‌ترتیب همزمان با سه هواپیما پرواز می‌کردم که کاری غیرقانونی بود.

به این‌ترتیب سوخت‌گیری هوایی را به معلم‌خلبان‌های اف‌پنج آموزش دادم که آن‌ها هم به خلبان‌ها آموزش بدهند.

* ورودی سوخت‌گیری هوایی را مثل فانتوم، بالای بدنه هواپیما گذاشتند؟

نه. مثل اف‌چهارده با بوم انجام شد.

* این‌طور مشکل کمبود سوخت اف‌پنج برای زدن هدف در عمق عراق هم ...

از بین رفت ...

* از این‌سیستم استفاده هم شد؟

نه. آماده‌اش کردند ولی جنگ تمام شد.

* انتقال شما از اف‌پنج به اف‌چهارده چه‌قدر زمان برد؟ از وقتی بابایی گفت بیا تا وقتی که با اف‌چهارده پرواز کردید!

اول باید کلاس‌های زمینی را پشت سر بگذاری. بعد نوبت کلاس‌های FTD است و باید با سیمیلیتور پرواز کنی. منتهی مساله این است که پرواز، عشق است. کسی که عاشقش باشد مساله را یک‌روزه می‌گیرد و کسی که عاشق نباشد ده ساله هم نمی‌فهمد. ما خلبان‌های اف‌پنج و اف‌فور که به اف‌چهارده رفتیم، واقعا رفتیم کمک کنیم. رفتیم اف‌چهارده را زنده کنیم. معلم‌خلبان‌ها هم زندی و جاویدنیا و عادلی، واقعا برایمان مایه گذاشتند. هم آن‌ها خوب بودند هم ما واقعا علاقه‌مند بودیم. در نتیجه ترکیب خوبی شد. بعد به جایی رسید که برای کابین عقب، ۲۰ نفر خلبان سن‌بالا را از دانشکده آوردیم. جراح، محمدی، نصیرزاده، واحدی و ... و این‌پیکره را ساختیم. وقتی یک‌سری کابین‌عقب‌ها همکاری نکردند، خودم رفتم دوره کابین عقب دیدم و آموزش دادم.

* در مدتی که آموزش می‌دیدید، پرواز جنگی هم می‌کردید؟

نه. این‌دوره برای بعد از جنگ است.

* نه منظورم زمانی است که شهید بابایی گفت بیا اف‌چهارده. صبح تا شب آموزش بود یا پرواز جنگی هم داشتید؟

بله. خلبان‌ها را از دانشکده هم آوردیم برای کابین‌عقب آموزش دادیم. این‌که خودم کابین‌عقب را آموزش دیدم و آموزش دادم برای زمان جنگ بود.

به این‌ترتیب اف‌چهارده خیلی خوب شد. چون جوان بودند و انرژی و هدف داشتند. همه واقعا کمک کردند و اف‌چهارده سامان گرفت. این‌کارها را به این‌علت کردیم چون قدیمی‌ها از شیراز نیامدند و کابین‌عقب‌ها هم سن‌شان بالا رفته بود. در درگیری‌ها هم خلبان G می‌کشید و بدن کابین‌عقب تحت فشار قرار می‌گرفت. چون کابین عقب اف‌چهارده کاری به کنترل ندارد. فقط رادار و تسلیحات را بررسی می‌کند.

* واقعا اگر یک تیر به خلبان کابین جلو بخورد یا سانحه‌ای پیش بیاید، کابین‌عقب اف‌چهارده باید چه کند؟ او که خلبان نیست. فقط افسر تسلیحات است ...

می‌تواند بپرد بیرون.

* ... کنترل هم نمی‌تواند بکند و نمی‌تواند هواپیما را نجات دهد.

بله. باید بپرد بیرون.

* یعنی دستورالعمل همین است؟

بله. پیش از این‌که سرعت هواپیما از ۳۵۰ کیلومتر بر ساعت بیشتر شود. چون اگر در سرعت بالاتر بپرد، بدنش تکه‌پاره می‌شود. وقتی چنین‌وضعیتی پیش آمد، باید به‌سرعت در سرعت کم بپرد.

////////////

* اسم احمد مرادی را بردیم. روایتی که من از خیانت او دارم، این است که یک‌شب با خودرو به ورامین که شهر خانواده همسرش بوده می‌رفته و گشت کمیته او را نگه می‌دارد. در صندوق عقب را باز می‌کنند و می‌گویند چمدان داخل صندوق را باز کند. او هم امتناع می‌کند و می‌گوید لباس‌های شخصی و لوازم همسرش درون چمدان هستند. از آن‌ها اصرار و از او انکار. در نتیجه کار به درگیری می‌کشد و او را یک‌فصل کتک می‌زنند. او هم می‌گوید کاری می‌کند که مثل توپ در این‌مملکت صدا کند. این‌روایتی است که من از یک‌اف‌چهاردهی و یک‌اف‌پنجی شنیده‌ام.

ببین عزیزم! این درست است و این‌اتفاق افتاد؛ ولی مرادی از قبل آمادگی‌اش را داشت. آدم خیلی جاه‌طلبی بود. یک‌روز آمد و گفت «صمد دیگر می‌خواهم نشان بدهم چه هستم!» قرار بود او را بگذارند رئیس ایمنی پرواز (پایگاه) اصفهان. خیلی خوشحال بود که این‌شغل را به او می‌دهند. اما متاسفانه ندادند.

*‌ نارضایتی!

نارضایتی را از قبل داشت. می‌گفت «می‌خواهم توانمندی‌ام را نشان بدهم.» ولی شغل را به او ندادند.

* مرادی هم احتمالا از آن‌هایی بوده که از مدیر شدن بابایی دلخور بوده...

بله.

* شغل را هم که به او ندادند و ناراحتی‌اش بیشتر شد.

از این مسائل ناراحت بود. آن‌زمان برای این‌که کسی هواپیما برندارد و فرار نکند، گفتند هرکه می‌خواهد به مسافرت خارج از کشور برود! یعنی سفر خارج برای خلبان‌ها آزاد شد. مشکل مرادی، همسرش بود. خانمش خیلی شیطان بود. او هم قدرت کنترل همسرش را نداشت. همسرش خیلی قالتاق بود.

*‌ از نظر سیاسی منظورتان است؟

نه. از نظر شخصیتی. کاملا سوار بر مرادی بود. یعنی او زن‌ذلیل واقعی بود. در حدی که بعضی به شوخی می‌گفتند اگر مرادی حرف زیادی بزند، زنش کتکش می‌زند. زن تصمیم گرفت برود خارج و بچه بعدی‌اش را آن‌جا در آمریکا به دنیا بیاورد. یادم نیست دوتا داشت یا سه‌تا. همسر مرادی وقتی مسافرت خارج آزاد شد نقشه را کشید. رفتند آلمان و مرادی هم به سفارت عراق مراجعه کرد و گفت من می‌خواهم اف‌چهارده را بردارم بیاورم. آن‌ها هم گفتند «قدمت سر چشم! ایکس‌هزاردلار هم می‌دهیم. بردار بیار! اما زن و بچه‌ات باید گروگان ما باشند!» در نتیجه از آلمان زن و بچه‌اش را به عراق بردند. او هم آمد ایران و رفت برای پرواز.

* خب سیستم اطلاعات ما متوجه این بده‌بستان‌ها با سفارت عراق نشده بود؟

کسی فکر نمی‌کرد از این‌کارها بکند. اعتماد به خلبان خیلی بالاست. شوخی نیست. یک‌خلبان با هواپیمایی که زیر پایش هست می‌تواند خیلی کارها کند اما کلاس و سطح وجودی آدم‌ها فرق می‌کند. میلیون‌ها دلار خرج طرف شده تا خلبان شود و بتواند کاری برای مملکتش کند. این‌همه به او اعتماد شده و به دوره‌های خارج از کشور اعزامش کرده‌اند. بعد هم گذرنامه داده‌اند برود خارج آب و هوایش عوض شود.

* پس واقعا توقعش نمی‌رفت چنین‌اتفاقی بیافتد!

نه. کسی فکر نمی‌کرد این‌قدر احمق باشد. منتهی چون خانمش خیلی رویش کنترل داشت این‌اتفاق افتاد. او هم هواپیما را برداشت و برد عراق. بعد هم تلویزیون عراق او و خانمش را نشان داد که روی مبل نشسته و حرف می‌زدند. بعد هم از آن‌جا که کسی آدم خائن را دوست ندارد، عراق نشانی همه‌چیزش را به ما داد؛ این‌که از عراق به کجا، کدام کشور، کدام شهر، کدام هتل و کدام اتاق می‌رود. همه را به ایران داد.

* و تمام! در سوییس او را زدند.

بله. کسی خیانت‌کار را نمی‌خواهد. شاید هم خود عراقی‌ها او را زدند. نشانی‌اش را دادند ولی خودشان او را کشتند.

* یعنی خیانتش فقط برد تبلیغاتی داشت. چون سرآخر که اف‌چهارده را که به ایران برگرداندند. البته شنیدم آمریکایی‌ها می‌خواستند این‌هواپیما را بگیرند.  

فقط چندرغاز پول گیرش آمد. زنش می‌خواست برود آمریکا عشق و حال کند! خود مرادی چنین‌آدمی نبود. ولی زنش او را به این‌جا کشاند. این‌زن موجود وحشتناکی بود! کل سیستم تحت کنترل او بود.

* در خلبان‌های خائن یکی مرادی است که اف چهارده را برد، یکی (رحمان) قناعت‌پیشه که اف‌چهار را برد و یکی هم از خلبان‌های اف‌پنج.

بله.

* شنیدم شهید اردستانی به عربستان رفت و آن‌هواپیما را برگرداند.

بله. این‌هواپیما به عراق نرفت. به عربستان پناهنده شد.

* اسم خلبانش را به یاد دارید؟

خدا را شکر نه! همان‌بهتر اسم آدم فاسد یادم نمانَد.

////////////

* جناب ابراهیمی متولد چه سالی هستید؟

من دو تولد دارم؛ یکی سال ۱۳۳۲ و یکی ۵۲. از ۵۲ که به عشقم (پرواز) رسیدم، کیلومترم را صفر و زندگی را دوباره شروع کردم.

* خانمتان ناراحت نشود این‌طور درباره پرواز صحبت می‌کنید!

نه. ایشان خودش با این‌فضا رشد کرده است. اگر نبود، بدبخت بودم. حتی نمی‌دانستم بچه‌ها کلاس چندم هستند. یعنی معجزه خداوند، کامل بود و ایشان زندگی‌مان را می‌گرداند.

* خانم خلبان‌های ما خیلی فشار تحمل کردند.

اصلا نمی‌گفت چرا داوطلب می‌شوی برای ماموریت؟ می‌گفت «مملکت است عزیزم! برو نگران نباش من پشت‌ات هستم.»

* زمان جنگ بچه داشتید؟

سال ۶۰ ازدواج کردیم و سال ۶۱ بچه‌دار شدیم.

* هم با خلبان‌های دیگر که صحبت کرده‌ام، می‌گویند دغدغه زن و بچه تا پای هواپیما بود و پا را روی پله هواپیما که می‌گذاشتیم یا در کابین می‌نشستیم، دیگر فقط ماموریت بود و ماموریت!

برای من کمی بیشتر بود. چون خانمم را خیلی دوست داشتم. به‌صورت داوطلب هم به ماموریت می‌رفتم. در این‌حالت باید از قبل هماهنگ و آماده باشی نه پای هواپیما. یعنی وظیفه ام نبود بروم، ولی می‌رفتم. جناب رضا رمضانی آن‌زمان اسکَچوئلینگ برنامه دزفول بود. به او گفتم «رضا جان هرکه گفت نمی‌روم، بگو من می‌روم. خوب نیست معلوم شود! بعضی‌ها شاید دوست نداشته باشند بروند یا از هدف بترسند.» او هم گفت باشد. این‌طور بود که جای همه می‌پریدم. در نتیجه از قبل با خانمم هماهنگ بودم و ایشان هم اوکی داده بود.

* خیلی مهم است که در سنگر خانه و از پشت جبهه، یک‌پشتیبان و هماهنگ داشتید. اگر همسرتان می‌خواست غُر بزند یا گلایه کند، با خاطر ناآسوده و اذیت به ماموریت می‌رفتید.

از این نظر واقعا سپاسگزارم و مدیون او هستم. رکوردهایم همه به خاطر او هستند.

صادق وفایی

ادامه دارد ...

منبع خبر "تابناک" است و موتور جستجوگر خبر تیترآنلاین در قبال محتوای آن هیچ مسئولیتی ندارد. (ادامه)
با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت تیترآنلاین مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویری است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هرگونه محتوای خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.