عصر ایران؛ لیلا احمدی- میخال لیبوویتز، ستوننویس نیویورکتایمز در این مقاله به بررسی دلایل پنهانِ کاهش نرخ فرزندآوری در میان نسلهای جدید آمریکایی (بهویژه نسلهای هزاره و Z) پرداخته است.
مقاله به هراس از والدشدگی در فرهنگی اشاره دارد که رواندرمانی و تمرکز بر آسیبهای کودکی را به هنجار تبدیل کرده است.
نویسنده با شعر معروف فیلیپ لارکین آغاز میکند: شاعر بر این باور است که رنج را باید با قطع زنجیرهی والدگری متوقف کرد.
نگاه بدبینانه نسبت به والدین، این که «به فرزندان آسیب میرسانند و حتی اگر نخواهند زندگیشان را به گند میکشند»، بازتابی از فرهنگی است که طی دهههای اخیر، مفاهیمی چون «آسیب»، «آزار» و «بیتوجهی» را به تجربههایی گستردهتر تعمیم داده است؛ تجربههایی که روزگاری بخشی طبیعی از مراحل رشد و پرورش فرزند محسوب میشدند.
در نتیجه، بسیاری از فرزندان بالغ، والدین خود را بهخاطر احساسات حلاجینشده یا تفاوتهای ارزشی کنار میگذارند.
نویسنده به پژوهشی از کارل پیلمر، جامعهشناس دانشگاه کرنل، اشاره میکند که نشان میدهد ۲۷ درصد از بزرگسالان آمریکایی با یکی از اعضای خانواده قطع رابطه کردهاند و غالبا پدر یا مادر را کنار گذاشتهاند.
هرچند برخی از این جداییها بهدرستی ناشی از سوءاستفادههای جدی است، اما بسیاری دیگر، مواردیاند که در گذشته «گناهان نابخشودنی» محسوب میشدند؛ مواردی مثل حس نادیدهگرفتهشدن، داشتن خواهر یا برادر محبوبتر، یا صرفاً داشتن والدینی با شخصیت «سمی».
والدین امروزه بیش از هر زمان دیگری تلاش میکنند خوب باشند. آنها خواب و اوقات فراغت را فدا میکنند، فرزندان را با امکانات، آموزش، تغذیه سالم و مراقبت روانی حمایت میکنند و با این وجود، خطر طرد شدن از سوی فرزندان همیشه در کمین است.
دکتر جاشوا کولمن اشاره میکند: «بسیاری از والدینی که با قطع رابطه مواجه میشوند، انسانهای خوبی هستند.»
در ادامه، نویسنده با بازخوانی تجربهی شخصیاش از نوجوانی، دورهای که با اختلالِ خوردن دستوپنجه نرم میکرد، تأملی تازه بر تلاشها و عشق پنهان مادرش دارد.
او اعتراف میکند که تنها پس از بارداریِ خود، شروع به دیدن ماجرا از منظر والدینش کرده است. تجربهی بارداری به او کمک کرده تا روایتهای قدیمی از رنجهای دوران کودکی را بازنویسی کند؛ روایاتی که حقیقت داشتند، اما تمامِ حقیقت نبودند.
لیبوویتز نتیجه میگیرد یکی از موانع فرزندآوریِ امروز، ترس از تکرار اشتباهاتِ والدین خودمان است؛ ترسی که فرهنگِ درمانمحورِ مدرن آن را تشدید کرده است. چهبسا تجربهی والد شدن بتواند درک عمیقتری از والدین به ما بدهد و حتی به بازنویسی داستان زندگیمان کمک کند.
او از تجربهی زیستهی خود به عنوان فردی بزرگشده در جامعهی یهودیان ارتدکس میگوید و شرح میدهد بچهدار شدن نه تصمیمی سنگین، که هنجاری طبیعی بود. شاید این «هنجار»، با وجود همهی تردیدها، موهبتی بوده باشد؛ چرا که در فرهنگِ فردگرای امروز، فرزندآوری به تصمیمی پیچیده و مشروط بدل شده، تصمیمی که فقط وقتی احساس «کمال» کردیم باید به سراغش برویم و چه کسی هرگز واقعاً به آن نقطه میرسد؟
کاهش آگاهانهی زاد و ولد، از یک منظر، پاسخی است به بحرانهای جهانی و از منظری تحلیلیتر، نشان از دگرگونی عمیق در معنای زیستن و سیر حیات انسانی دارد.
انسانِ مدرن، برخلاف نیاکان که فرزند را ادامهی خویش و راهی برای جاودانگی میدیدند، اکنون با پرسشهایی بنیادین روبهروست: «آیا زندگی ارزش ادامه دارد؟»، «آیا آوردن یک انسان دیگر به این جهان اخلاقی است؟» و حتی «آیا خودِ من خواستهام که زنده باشم؟»
این پرسشها ناشی از آگاهیاند؛ آگاهی از رنج، بیعدالتی و شکنندگیِ جهان که گاه بهجای روشنگری، انسان را درگیر نوعی فلج فلسفی و اخلاقی میکند. تولیدمثل، که پیشتر کنشی طبیعی و بدیهی بود، اکنون به میدان داوری عقل و اخلاق کشیده شده و نتیجه آن، در بسیاری موارد، پرهیز از تکرار این چرخه است.
در اینجاست که مفهوم «کوشش برای فنا» ابعادی پیچیدهتر مییابد. این کوشش الزاماً با خشونت، جنگ یا ویرانی فیزیکی همراه نیست؛ بلکه میتواند شکلی «منفعل»، آرام و مبتنی بر تصمیم آگاهانه داشته باشد: تصمیم به پایان دادنِ تدریجی حضور انسان بر زمین، نه با سلاح، که با سکوت و انکار تولیدمثل.
از نگاه برخی متفکران، این مسیر شاید واکنشی به بحران معنای زندگی در عصر مدرن باشد؛ هنگامی که باور به پیشرفت، جاودانگی، یا حتی رستگاری از میان میرود، میل به تداوم نسل نیز فروکش میکند و انسان آرامآرام به دست خود، چراغ حضورش را خاموش میکند.
کاهش آگاهانهی زاد و ولد در جوامع انسانی، بهویژه در کشورهای توسعهیافته و حتی در برخی جوامعِ در حال توسعه، یکی از نمودهای برجستهی «کوشش برای فنا» است. برخلاف دیگر موجودات زنده که بقای گونه را مهمترین هدف زیستی خود میدانند، انسان در روزگار مدرن، آگاهانه تصمیم گرفته کمتر تولیدمثل کند یا اصلاً به این سمت نرود. این تصمیم، در ظاهر ممکن است ناشی از مسائل اقتصادی، زیستمحیطی یا دغدغههای فردی باشد، اما در سطحی ژرفتر، میتوان آن را نوعی دلزدگیِ وجودی یا حتی خستگی از تکرار چرخهی زندگی دانست.
بسیاری از جوانان امروز، فرزندآوری را وظیفۀ خود نمیدانند، بلکه آن را باری سنگین بر دوش آیندهی انسان و زمین تلقی میکنند. آنها نگران دنیایی هستند که بهزعمشان دیگر مأمنی برای پرورش نسل جدید نیست؛ جهانی درگیر بحران آب و هوا، جنگها، بیعدالتیها، فروپاشی روابط انسانی و فشارهای بیپایان اقتصادی. در پس این نگرانیها، نوعی بیاعتمادی به آینده نهفته است؛ گویی نسل بشر، در ناخودآگاه جمعیاش، باور دارد که زمان پایان نزدیک است، یا دستکم، ارزشِ ادامه دادن زیر سؤال رفته است.
گرچه اجتناب از تولیدمثل، با شعارهای مسئولانهای چون «فرزندآوری اخلاقی نیست» همراه میشود، اما در عمق خود، میتواند بازتاب میل پنهان به فنا باشد؛ میلی که از دل آگاهی، اضطراب و یأسی فلسفی برخاسته است.
کاهش بحرانیِ زاد و ولد در عصر توسعهی هوش مصنوعی، تقاطعی شگفتانگیز از دو روند متضاد را نشان میدهد: افول زیستی و صعود فناورانه. در حالیکه نرخ زاد و ولد در بسیاری از کشورها به پایینترین سطح تاریخی خود رسیده و جمعیت در برخی جوامع رو به کاهش است، توسعهی هوش مصنوعی با شتابی بیسابقه، مرزهای توانایی انسان را درنوردیده و جایگزین برخی کارکردهای انسانی شده است. این همزمانی، تصادفی نیست و نشانهی تغییری ژرف در درک بشر از خود، آینده و جایگاهش در جهان است.
در گذشته، فرزندان منبع بقا، کار و معنابخشی بودند. با ورود ماشینها و با ظهور ظفرمندانه هوش مصنوعی، این کارکردها از انسان سلب شدهاند. کار، که زمانی جوهرهی هویت فردی و اجتماعی بود، اکنون با تهدید جایگزینی با الگوریتمها و رباتها مواجه است. در چنین فضایی، بسیاری این پرسش را پیش میکشند که «اگر آیندهای برای کار، معنا و امنیت نیست، چرا فرزندی بیاوریم؟»
از سوی دیگر، هوش مصنوعی نوعی «جاودانگی دیجیتال» را وعده میدهد که با ثبت حافظه، شخصیت و حتی تصمیمگیری انسان در قالب دادهها و سیستمهای خودیادگیر همراه است. بدین ترتیب، برای برخی، نیازی به تداوم زیستی از راه فرزندآوری باقی نمیماند. به عبارتی انسان میکوشد در قامت داده باقی بماند، نه در هیأتِ گوشت و خون.
کاهش زاد و ولد در عصر هوش مصنوعی نه فقط مسبب بحران جمعیتی، که انعکاسی از دگرگونی عمیق در معنا و هدفِ بودن است. آیا تداوم زیستی با تداوم فناورانه و غرایز بنیادین با هوش مصنوعی جایگزین خواهد شد؟
کاهش زاد و ولد در عصر توسعهی هوش مصنوعی، نه صرفاً روندی جمعیتی، که بازتاب دگرگونی بنیادین در هستیشناسی انسان مدرن است؛ تغییری که ریشه در تحولات عمیق معرفتی، اقتصادی و فناوری دارد. در گذشته، بقای نسل و تولیدمثل نه صرفا غریزی، که عامل پیوند با آینده، معنا و استمرار تاریخی انسان بود. با ظهور هوش مصنوعی، بسیاری از این پیوندها دستخوش بازتعریف شدهاند.
هوش مصنوعی در بسیاری از نقشهای کلیدی، از تولید و تحلیل گرفته تا خلاقیت، درمان و حتی آموزش و مراقبت، بهتدریج جایگزین میشود. این جایگزینی، ناگزیر انسان را با بحران هویت مواجه میکند و این پرسش شکل میگیرد که اگر دیگر کار نمیکنم، تصمیم نمیگیرم، خلق نمیکنم و حتی نمیآموزم، بودنِ من برای چیست و چه معنایی دارد؟ این خلأ هویتی در سطحی جمعی، بر نگرش نسبت به فرزندآوری نیز اثر گذاشته است. کودک دیگر تضمینکنندهی بقا یا رفاه نیست و آیندهی او در جهانِ مسخر ماشین، مبهم و نگرانکننده بهنظر میرسد.
در چنین بستری، برخی متفکران بر آناند که کاهش زاد و ولد، پاسخی ناگفته به بیمعنایی و ازخودبیگانگی انسان در عصر هوش مصنوعی است؛ نوعی عقبنشینی خاموش در برابر ماشینیشدن جهان. انسان، که روزی با آگاهی از مرگ، تاریخ را آغاز کرد، اکنون با آگاهی از «بینقششدن» در آینده، شاید ترجیح میدهد داستان را بهجای تکرار، خاتمه دهد و در این روایت، بحران جمعیت، نه از کثرت یا قلت عدد، که از تهیشدنِ معنا برمیخیزد.
ترجمۀ مقالۀ میخال لیبوویتز را تقدیمتان میکنیم و یادآور میشویم که انتشار مطالب نویسندگان خارجی در «عصر ایران» به معنای تأیید کامل دیدگاههای مطرحشده در آنها نیست؛ هدف از ترجمه و بازنشر اینگونه مقالات، صرفاً آگاهیبخشی، گشودن دریچهای تازه به جهان اندیشه و بررسی نگاه رسانههای بینالمللی است.
➖➖➖➖➖➖➖➖
پدر و مادرتان زندگی شما را به گند میکشند، نه از سرِ کینه، بل از زخمی که خود از آن برآمدهاند. نقایصشان را به شما میسپارند، رنجهایشان را در جانتان میکارند و آنچه نصیبتان میشود، نهفقط تکرارِ مصیبت، که زخمهاییست نو، بر پیکرهای که به درد آغشته است.
آنان نیز همین زخمها را از پدر و مادر خود به ارث بردهاند؛ آنچه در ژرفای جانشان رسوب کرده، بیآنکه ارادهای در کار باشد، به شما منتقل میشود و اگر اندک خِردی باقی مانده باشد، رواست که فرزندی در کار نباشد، زیرا هیچکس تاکنون، سالم و سبکبال از این گرداب جان به در نبرده است.
بارها بند آغازینِ شعرِ «این شعر باشد»، سرودهی فیلیپ لارکین، که محبوب رواندرمانگرانِ داستانساز و جویندگانِ خرد است، در ذهنم پیچیده. این شعر را از برم و سال گذشته، آنگاه که در بطنم نشانههایی از حیات انسان نو پدیدار شد، بار دیگر به سراغش رفتم. نگاهم به بند سوم افتاد؛ برآیند طبیعی و اجتنابناپذیرِ دو بند نخست.
رنج از نسلی به نسل دیگر روان است
و چون طاق قارهای، ژرفتر میشود
تا دیر نشده از این دور باطل بهدرآ
و فرزندی به جهان میاور
برای ما، فرزندان نسل هزاره و نسل Z، کمتر پرسشی به اندازهی این یکی اضطرابآور و تردیدآفرین است که آیا باید فرزندی به دنیا بیاوریم؟
در سال ۲۰۲۳، نرخ باروری در ایالات متحده به کمترین میزان در تاریخ این کشور رسید. بخشی از این افت را میتوان با تعویق در بچهدار شدن یا کاهش تعداد فرزندان توضیح داد. موضوع بر سرِ انصراف کامل نیست، اما شواهد حکایت از آن دارند که نسل ما بیشترین نرخ بیفرزندی را در میان نسلهای پیشین آمریکا دارد و خواهد داشت.
دلایل قابلقبولی برای این روند وجود دارد:
هزینههای سرسامآور زندگی، ناتوانی در یافتن شریکِ شایسته، میل به تمرکز بر مسیر شغلی، نگرانی از آیندهی اقلیمی، یا حتی دلآزردگی از آوردنِ کودکی به دنیایی چنین پرآشوب.
برخی، پس از لغو حکمِ «رو در برابر وِید»، از والد شدن صرفنظر کردهاند؛ برخی از تعهد گریزاناند و برخی دیگر هم معتقدند فرهنگِ امروز، مادری را چنان سخت و رنجآور تصویر میکند که گویی باید گرایشی بیمارگونه به درد کشیدن داشته باشی تا تن به آن بدهی. شاید زنان، بهویژه حالا فقط به این دلیل کمتر بچهدار میشوند که برای اولینبار واقعاً میتوانند دست به انتخاب بزنند.
همهی این دلایل بهگمانم، تا حدی درستاند. اما دلیل مهمتری نیز وجود دارد که کمتر به آن پرداخته شده است. آمریکاییهادر دهههای اخیر، مفاهیم «آسیب»، «سوءرفتار»، «بیتوجهی» و «تروما» را بازتعریف کردهاند. آنچه زمانی بخشی طبیعی از زیست روزمره تلقی میشد، اکنون در شمار تجربههای آسیبزا آمده است.
فرزندان بزرگسال، آشکارا و گاه با نوعی حقبهجانبی، پیوند خود را با والدین قطع میکنند؛ گاه به سبب خشونتهای جسمی یا روانیای که تجربه کردهاند و گاه بهدلیل اختلاف در ارزشها، فضای سمی رابطه یا فقدان درک و حمایت.
این تغییرِ فرهنگی، معیاری برای «والد بودن» پدید آورده که دستنیافتنی است. پدر و مادرها دیگر فقط مسئول تأمین غذا، سرپناه، امنیت و محبت نیستند. ما از آنان انتظار داریم زمینهساز موفقیت شغلیمان باشند و تا بزرگسالی، ضامن سلامت روان و خوشبختی ما باقی بمانند.
پس شاید نسل من، از پدر یا مادر شدن میهراسد، چون برای والدینمان معیاری وضع کردهایم که در ژرفای وجود، میدانیم خود نیز از برآوردنش ناتوانایم.
چهاردهساله بودم، درگیر گرسنگیکشیدنِ خودخواسته و چند ماه را در خانه گذراندم با مادری که مرخصی گرفته بود تا پرستارم باشد، یا شاید مرا ناگزیر به سلامتی بازگرداند. روزها کنار هم، پشت میز لمینتِ آشپزخانه مینشستیم و چانه میزدم: «آلو هم میوه است.» میدانستم کالری آن میوهی کوچک، حتی از توپ گلف هم کوچکتر، از سیب یا موز هم کمتر است.
من مثل غالب رنجدیدگان، خودمحور بودم. چنان در دردهایم غرق میشدم که مادرم را نمیدیدم. تنها تصویر روشنی که از او به جا مانده، چشمدوختنش به برگهایست
که روز ترخیص من از درمانگاه به دستش دادند؛ برگهای با فهرستی دقیق از سهمیهی خوراکیها از هر گروه غذایی. پنج میوه، یازده نان و ... هر روز آنچه میخوردم را در دفترچهای مینوشت و با خود به ویزیتهای پزشکی میبرد.
سالها گذشته و کوشیدهام به آن دوران فکر نکنم. اما زمستانی که باردار شدم، ذهنم بارها و بارها، مثل فشردنِ جای زخم به آن دوران برگشت.
هرگز بهدرستی، آن ایام را از نگاه والدینم ندیده بودم. شاید چون آنها سعی میکردند اضطرابشان را از من پنهان کنند. اغلب درِ اتاق را میبستند و آرام پچپچ میکردند. حتی بعدها، که بزرگتر شده بودم و به رواندرمانی رفتم، همهچیز هنوز حول من میچرخید؛ افکار، احساسات و دردهای من.
اما حالا انگار زبانهی مخفی کتاب کودک را باز کرده بودم و صحنهای دیگر در برابرم نمایان شد: مادرم، پشت میز آشپزخانه نشسته است و آلو را در دفترچهاش مینویسد. فنجانِ سوپ مینسترونه کنارش است و زیر آن زبانه،
بشقاب نیمخوردهی ناهار خودش قرار دارد. بیاشتها از اضطراب است و ترسی مدام در جانش میخلد. غذایش را بهزور تمام خواهد کرد تا الگوی خوبی برایم باشد.
زنی که روزهایش را صرف بردن و آوردن من به مطب دکتر، رواندرمانگر و بیمارستان میکرد و من در صندلی عقب، مثل تکهسنگی بیجان مینشستم. از خستگی مفرط و بیخوابی جانبهلب بود؛ خستگیِ شبهایی که به بیداری میگذشت؛ با کتابخواندن، جستوجوکردن و دست به دعا برداشتن.
به عشقی فکر کردم که آن لحظه، نسبت به کودکِ هنوزمتولدنشدهام دارم؛ موجود کوچک و بیدفاعی که با ضربهها و چرخیدنهای گاهوبیگاه از حضورش خبر میداد و ناگهان حس کردم زیر بار چیزی خم شدهام که پیشتر اثری از آن نبود: بار سنگینِ عشقِ والدین؛ عشقی که تا آن زمان صرفا بهصورت مفهومی انتزاعی در ذهنم جا داشت و غالباً نادیده گرفته میشد.
پیش از باردار شدن، دوستی به من گفته بود: «هیچچیز بهاندازه بچهدارشدن، رابطهات را با مادرت تغییر نمیدهد.» حق با او بود و به همان سیاق، هیچچیز بهاندازه تصمیم به بچهدارشدن، رابطهات را با زندگی و روایتی که سالها برای خودت پروراندهای، دگرگون نمیکند.
آنچه واژگون و حتی تراژیک در این واقعیت نهفته، این است که یکی از موانع بچهدار شدن برای نسل من، ترس از تکرار اشتباهات والدین است و بدتر از آن، ارتکاب خطاهایی تازهتر و ناآزموده. اما گاهی، خودِ بچهدار شدن همان رخدادیست که کمک میکند به روایتی که سالها چون پالتویی کهنه و زمستانی به خود پیچیدهای، بنگری و دریابی که دیگر در آن نمیگُنجی. انگار راوی داستانی بودی که از رنجهای کودکانهات ساختهای، داستانی که بیتردید تو را شکل داده و میتواند صادق باشد، اما یگانه روایتِ ممکن از ماجرا نیست.
شاید روزگاری، این تغییرِ منظر بهشکلی طبیعی رخ میداد. انگار در دل زندگی، مکانیزمی غریزی برای کنار آمدن با تعارض همیشگی میان والد و فرزند تعبیه شده بود؛ چراکه فرزندان هم خود روزی صاحب فرزند میشدند.
در این نوشته کوشیدهام از تجربهی نسلیِ خود بگویم. کودکیام را در دهههای ۲۰۰۰ و ۲۰۱۰ گذراندهام؛ نسلی که در سایهی تامبلر (شبکه اجتماعی با محوریت بلاگری) بزرگ شد و با شور و شوقی وافر به این باور رسید که هر رنجی را میتوان با رجعت به والدین، کودکی و روابط اولیه توضیح داد و تحلیل کرد. اما زندگی من با زندگی بسیاری از همنسلانم متفاوت بود؛ چراکه در جامعهای یهودی و ارتدوکس پرورش یافتم، با مجموعهای خاص از باورها، روایتها و هنجارهایی که عمیقاً در من رسوخ کرده بود. یکی از این باورها این بود که فرزندآوری رُکنی ثابت در زندگی است که بیتردید ریشه دینی داشت و فراتر از آن، پیشفرضی فرهنگی بود.
خانواده مدرنی داشتم، اما بیشتر اطرافیانم، خواهر یا برادری داشتند. گاه حتی پنج خواهر و برادر در کار بود. مادربزرگِ مادریام بیش از بیست نوه و نتیجه دارد و هربار که با افتخار از این موضوع یاد میکند، زیر لب میگوید: «کینهورا»؛ یعنی «خدا از چشم بد دور نگه دارد». از همان کودکی، برایم بدیهی بود که فرزند داشتن یکی از مراحل طبیعیِ بزرگسالیست. شاید بتوان نامش را فشار اجتماعی گذاشت؛ اصطلاحی که در فرهنگ فردگرای آمریکایی غالبا بهنحوی تحقیرآمیز ادا میشود و در عمل نوعی هنجار است. هر زمانهای هنجارهای خاص خود را دارد؛ گاه فرزندآوری هنجار میشود و گاه بیفرزندی.
تردیدهای فراوانی داشتم. مطمئن نبودم که مادر خوبی باشم. چطور میتوان مادر شد و با این حال، وفادار به خود باقی ماند؟ نمیدانستم این تصمیم چه تاثیری بر کار، روحیات و ازدواجم میگذارد و آیا توانِ بیوقفه مهر ورزیدن به انسانی دیگر را خواهم داشت یا نه؟ همسرم نیز تردیدهای خودش را داشت. اما در نهایت، همان راهی را رفتیم که خیلیها پیش از ما پیمودهاند. تردیدها را کنار گذاشتیم و کوشیدیم به خود یادآور شویم اولین کسانی نیستیم که با این نگرانیها روبهرو شدهاند و بهاحتمال زیاد، توان ایستادگی خواهیم داشت، آنگاه که دشواریها فرا برسند.
تا سالها، بزرگ شدن در دل این هنجار را موهبت قلمداد نمیکردم، اما امروز درمییابم که شاید چنین بوده است. بیرون از خردهفرهنگهایی مانند جامعهی من، بچهدار شدن به انتخابی حسابشده بدل شده است. فرزندآوری، مرحلهای از زندگی است که باید آگاهانه در آن گام نهاد، نه مسیری بدیهی که صرفاً باید از آن اجتناب کرد. امروزه فقط وقتی به والدشدن میاندیشند که حساب بانکی قابلاعتماد باشد، شغل ثابت باشد، شریک زندگی بینقص باشد و با خودت به صلح و ثبات رسیده باشی؛ وقتی مطمئن باشی فرزندت را در جهانی مملو از موفقیت و آسودگی خواهی پروراند.
و چنین اطمینانی هیچگاه ممکن نیست؛ درست همانطور که والدین ما، با همهی آرزوها و توانشان، نتوانستند چنین تضمینی برایمان فراهم کنند.
اما واقعیت این است که هیچکس نمیتواند چنین تضمینی به فرزندش بدهد؛ همانطور که والدین تو نیز با همهی خیرخواهیشان، نتوانستند اینها را برایت فراهم کنند. والد، لاجرم رنج را به فرزندش منتقل میکند.
طنز تلخ ماجرا این است که در چند دههی اخیر، والدین آمریکایی بیش از هر زمان دیگری تلاش کردهاند «والد خوب» باشند. دکتر کولمن مینویسد: «آنها از فراغت، خواب و استراحت و دوستیهایشان گذشتهاند تا فرزندانشان را با شتاب به بلوغ و توفیق سوق دهند.»
فرسایشناپذیر بودنِ والدگرِی مدرن با دقت ثبت و تحلیل شده است: در سال ۲۰۰۰، مادران شاغل، بهاندازهی مادران خانهدار دههی ۱۹۷۰، وقت صرف مراقبت از کودکانشان میکردند.
از اواخر قرن بیستم، بهویژه در بین مادران طبقهی متوسط و بالاتر، نوعی سبک فرزندپروری فشرده رواج یافته است؛ آنها کتابهای تربیتی را بلعیدهاند، با اسباببازیهای مخصوص رشد ذهنی، کودک را احاطه کردهاند، فقط غذاهای ارگانیک به بچهها دادهاند، برنامههای آموزشی متعددی تدارک دیدهاند و امروزه حتی اشتراک پوشکهای فاقد مواد شیمیایی دارند.
با این همه، بهنظر میرسد ما، نسل فرزندان بالغ، بیش از همیشه در حال واکاوی و زیر ذرهبین بردن والدینمان هستیم و گاه این انتقاد، به قطع کاملِ رابطه میانجامد. پژوهش کارل پیلمر، جامعهشناس دانشگاه کرنل در سال ۲۰۱۹ نشان داد ۲۷ درصد بزرگسالان آمریکایی اعلام کردهاند از یکی از اعضای خانوادهشان گسستهاند. (و احتمال میرود رقمِ واقعی از این هم بیشتر باشد.) شایعترین شکلِ این گسست، رابطهی والد و فرزند بالغ بود و در اغلب موارد، فرزند بالغ، مبدأ قطع ارتباط بوده است.
با آنکه دادههای موجود دربارهی این پدیده هنوز اندکاند (مطالعهی دکتر پیلمر اولین بررسی ملی در این زمینه بود)، بسیاری از روانشناسان و جامعهشناسان بر این باورند که چنین گسستهایی رو به افزایش است.
بیتردید، بخشی از این قطع ارتباطها نتیجهی آگاهی روزافزون جامعه از سوءاستفادههای جسمی، جنسی یا روانی و رد فشار اجتماعی برای حفظ رابطه با کسانی است که آسیب جدی وارد کردهاند. اما در بسیاری از موارد، دلایل این جداییها چیزهایی هستند که نسلهای پیشین احتمالاً آنها را قابل اغماض میدانستند.
آنا راسل، نویسندهی نیویورکر، در گفتگو با خانوادههای دچار گسست، دریافته است که برخی فرزندان، والدین خود را کنار گذاشتهاند چون احساس کردهاند دیده نشدهاند، یا باور داشتهاند که همیشه یکی از خواهر و برادرها «محبوب خانواده» بوده است. بعضی هم والدینشان را «شخصیتهای خودشیفتهی کلاسیک» یا «انرژیهای سمی» قلمداد کردهاند.
دکتر کولمن، که با خانوادههای دچار گسست کار میکند، میگوید در برخی موارد، تفاوتهای مالی، اختلافات سیاسی یا حتی نارضایتی از شریک عاطفیِ انتخابشده، به قطع رابطه انجامیده است. او میافزاید: «بسیاری از این گسستها با والدینی رخ داده که از بیرون، انسانهایی شایسته به نظر میرسند.»
درنتیجه والد شدن بهنحوی فزاینده شبیه معاملهای ناعادلانه است. استفنی کونتز، مدیر پژوهش در «شورای خانوادههای معاصر»، میگوید: روابط والد-فرزند در طول تاریخ بر اساس تعهدات دوجانبه تعریف میشدند. والدین مسئول تأمین نیازهای جسمی و آموزشی فرزندان بودند؛ فرزندان هم موظف به احترام، اطاعت، کمک در خانه و در نهایت، آوردن نوه.
امروزه والدین همچنان خود را در برابر فرزندان متعهد میدانند، اما وظایف فرزندان به امری انتخابی بدل شده است. دکتر کولمن توضیح میدهد که در روابط والد-فرزندِ بالغِ امروزی، ذهنیت فرزند چنین است: "اگر تو در نقش والد کوتاهی کردهای، آن هم بر اساس معیارهایی که هر روز سیالتر و پیچیدهتر میشوند، من هم دلیلی برای ماندن در این رابطه ندارم."
و این یعنی، امروزه فرزند داشتن به معنای صرف منابع عظیم مالی، عاطفی و روانی است، بیآنکه تضمینی وجود داشته باشد در بزرگسالی، فرزندت به تو وفادار بماند یا حتی فراتر از آن، تو را مسئولِ نهفقط رنجهایش، که تصمیمگیری برای آوردنش به این دنیای سرشار از رنج بداند.
[م. کشور ما هم در زمینه کاهش نرخ زاد و ولد، یکی از جدیترین تحولات جمعیتی در دهههای اخیر را تجربه میکند. ایران که در دهه ۱۳۶۰ یکی از بالاترین نرخهای باروری جهان را داشت (بیش از ۶ فرزند به ازای هر زن)، اکنون به سطحی پایینتر از نرخ جایگزینی (۲.۱) رسیده و در مسیر جمعیت سالمند قرار گرفته است.
نرخ باروری کل، در کشور ما بین ۱.۶ تا ۱.۷ فرزند به ازای هر زن (در برخی منابع کمتر)، نرخ رشد جمعیت، کمتر از ۱٪ (کاهشی و رو به صفر) و جمعیت سالمند در حال افزایش است. تا سال ۱۴۲۰ احتمالاً بیش از ۲۰٪ جمعیت کشور سالمند خواهد بود.
دلایل کاهش زاد و ولد در ایران
1. مشکلات اقتصادی:
تورم، بیکاری، ناپایداری معیشت و هزینه بالای مسکن و آموزش سبب کاهش تمایل به فرزندآوری شده است.
2. تغییر سبک زندگی و ارزشها:
افزایش تحصیلات، رشد فردگرایی، بالا رفتن سن ازدواج و بیاعتمادی به آینده باعث کاهش تمایل به تشکیل خانواده شده است.
3. کاهش ازدواج و افزایش طلاق:
آمار ازدواج کاهش و آمار طلاق افزایش یافته است؛ بسیاری از جوانان امکان یا انگیزه ازدواج ندارند.
4. بیاعتمادی به حمایتهای دولتی:
وعدههای مشوق فرزندآوری (وام، یارانه، زمین) عملی نشدهاند و ناکارآمد بودهاند.
5. فشارهای اجتماعی و روانی:
زنانِ جوان با تضاد میان تحصیلات، اشتغال و نقشهای سنتیِ مادرانه مواجهاند، بدون آنکه زیرساختی برای حمایت از مادران وجود داشته باشد.
دولت طی سالهای اخیر، بهویژه پس از تصویب قانونِ جوانی جمعیت و حمایت از خانواده (۱۴۰۰)، تلاش کرده با مجموعهای از سیاستها کاهش باروری را جبران کند. سیاستهایی مثل وام ازدواج و فرزندآوری، مشوقهای مالی برای تولد فرزند سوم به بعد، تسهیلات استخدامی برای خانوادههای پرجمعیت و محدودسازی سقطدرمانی و دسترسی به پیشگیری از بارداری که موجب انتقادهای جدی شده است.
این سیاستها تاکنون اثر ملموسی نداشتهاند و با انتقاد متخصصان جمعیتی، فعالان حقوق زنان و نهادهای بینالمللی مواجه شدهاند.
نقدهای وارد بر سیاستهای جمعیتی ایران:
1. نگاه تکبعدی و جمعیتمحور:
تمرکز بر عددِ زاد و ولد بدون توجه به کیفیت زندگی، کرامت زنان، رفاه خانواده و ساختار اقتصادی.
2. نادیدهگرفتن انتخاب فردی:
رویکرد مبتنی بر تشویق اجباری یا تنبیه برای تغییر رفتار باروری، در تضاد با آزادیهای فردی و کرامت انسانی است.
3. تضاد با واقعیتهای زندگی زنان:
فشار بر زنان برای فرزندآوری بدون ایجاد زیرساخت برای اشتغال، مرخصی، مهدکودک و بیمه، موجب فرسایش روانی و اجتماعی میشود.
4. سیاستزدگیِ موضوع جمعیت:
نگاه ایدئولوژیک و امنیتی به کاهش جمعیت، موجب فاصله گرفتن از رویکرد علمی و انسانی شده است.
در دهههای اخیر، بسیاری از کشورها با کاهش چشمگیر نرخ زاد و ولد روبهرو شدهاند. این بحران منجر به پیری جمعیت، کاهش نیروی کار، کندی رشد اقتصادی و فشار بر نظامهای بازنشستگی و درمانی شده است.
وضعیت کشورهای جهان در جدال با بحران کاهش زاد و ولد:
کره جنوبی: پایینترین نرخ باروری جهان (حدود 0.7) را دارد که ناشی از فشار اقتصادی، بحران مسکن و رقابت اجتماعی است.
ژاپن: جمعیتِ در حال کاهش دارد. فرهنگ کار سخت و هزینه بالای فرزندپروری عامل اصلی است.
چین: پس از پایان سیاست تکفرزندی، نرخ زاد و ولد همچنان زیر 1.5 است.
اروپا (ایتالیا، اسپانیا): دلیل نرخ پایین باروری (حدود 1.2) بیکاری جوانان و بیثباتی مالی است.
ایران: نرخ باروری حدود 1.6؛ ناشی از تورم، ناامیدی اجتماعی و کاهش ازدواج.
آمریکا: کاهش به حدود 1.6؛ به دلیل عدم حمایت کافی از والدین، فشار اقتصادی و فرهنگی.
راهکارهای جهانی برای افزایش زاد و ولد:
1. مشوقهای مالی مستقیم (یارانه فرزند، کمکهزینه تولد، معافیت مالیاتی)
2. مرخصی زایمان با حقوق
3. مهدکودک رایگان یا ارزان و قابلدسترس
4. کاهش هزینههای آموزش، درمان و مسکن
5. پشتیبانی از تعادل کار و زندگی برای زنان و مردان
6. ترویج مهاجرت هدفمند برای جبران کمبود جمعیت جوان
چه نقدهایی بر نگاه سیاستمحور به باروری وارد است:
ابزاریسازی زنان: تمرکز صرف بر افزایش زاد و ولد میتواند بدن و انتخاب زنان را به ابزار سیاستهای جمعیتی تقلیل دهد.
نادیده گرفتن کیفیت زندگی: رشد جمعیت بدون ارتقای کیفیت زندگی، آموزش و سلامت اجتماعی، میتواند به بحرانهای دیگر بینجامد.
نگاه اضطراری و ناسیونالیستی: برخی دولتها از کاهش جمعیت بهعنوان تهدیدی برای «هویت ملی» یاد میکنند که میتواند به سیاستهای ضد مهاجرت یا ضدمادرانه منجر شود.
فراموشی رضایت و میل فردی: بسیاری از جوانان در جهان امروز بهدلایل فرهنگی، روانی یا فلسفی، انتخاب آگاهانهای برای بیفرزندی دارند و سیاستهای جمعیتی این انتخاب را سرزنش یا سرکوب میکنند.]