محمدرضا شعبانعلی
صورت مسئله: یکی از بحثهای رایج اقتصادی در سالهای اخیر، عرضهٔ سهام شرکتهای استارتاپی در بورس است. بعضی شرکتها در این مسیر پیشرو بودهاند و بسیاری از شرکتهای دیگر هم در مسیر عرضهٔ اولیه سهم خود (IPO) هستند.
همزمان با بحث حضور شرکتهای استارتاپی در بورس، بحث دربارهٔ موضوع دیگری هم داغ شده است: ارزشگذاری این شرکتها.
از آنجا که یکی از معیارهای ارزشگذاری شرکتها در بورس، میزان خلق سود آنهاست، با بالا گرفتن بحث حضور در بورس، میزان سود شرکتهای استارتاپی هم بیشازپیش زیر ذرهبین قرار گرفته است.
همانطور که در خبرها و تحلیلها خوانده و شنیدهاید، سود خالص اغلب شرکتهای بزرگ استارتاپی در حد چندصد میلیارد تومان برآورد (یا گزارش) شده است. این عددها، به چشم بخشی از فعالان بازار سرمایه و نیز علاقهمندان به اقتصاد کسبوکار بسیار ناچیز آمده و در گوشه و کنار میشنویم که این اعداد و ارقام را با قیمت برخی پنتهاوسها در تهران یا ویلاها در شمال یا جنوب کشور مقایسه میکنند و نتیجه میگیرند که این شرکتها سر و صدای زیادی دارند بی آنکه خلق سود چندانی داشته باشند.
عکسالعملها: در پاسخ به این انتقادات، تعدادی از مدیران ارشد و بنیانگذاران شرکتهای بزرگ استارتاپی کشور، مواضعی تقریباً مشابه داشتهاند که در رسانههای مختلف منعکس شده است.
حرفی که این مدیران مطرح میکنند این است که نگاه تحلیلگران در بازارهای مالی ایران سنتی است و الگوهای ارزشگذاری رایج هم اغلب گذشتهنگر هستند. در حالی که برای ارزشگذاری استارتاپها و قضاوت دربارهٔ ارزشآفرینی آنها باید نگاهی آیندهنگر داشت و نه فقط سودآوری امروز، بلکه ظرفیت سودآوری آتی آنها را مد نظر قرار داد.
یکی از نمونههایی هم که بهعنوان شاهد مطرح میشود شرکت آمازون است که سالها در بورس حضور داشت اما زیانده هم بود و امروز، چنانکه همه میدانیم، به یکی از غولهای تجارت الکترونیک جهان تبدیل شده است.
میدانید که معمولاً من از این نوع بحثها، بهعنوان فرصتی برای گپ زدن و مرور مباحث مدیریت و اقتصاد اقتصاد میکنم. حیفم آمد حالا که این بحثها مطرح شده، از فرصت ارزشمندی که ایجاد کردهاند استفاده نکنم.
در ادامهٔ این نوشته به چند موضوع – بهشکل مختصر – اشاره خواهم کرد:
زیاد پیش میآید که خلق ارزش اقتصادی با خلق ارزش افزوده اشتباه گرفته میشود. بیایید با یک مثال ساده این دو را با هم مقایسه کنیم:
فرض کنید دوست شما یک نقاشی زیبا کشیده و آن را روی دیوار خانهاش نصب کرده است. شما به او میگویید: دیوار تو پر از نقاشی شده. من همکاری دارم که دوست دارد یک نقاشی به همین سبک به دیوار خانهاش بیاویزد. این تابلو را به من بده تا به او بدهم. هر پولی هم برای این تابلو داد به تو خواهم داد.
شما تابلو را به همکارتان میدهید. او X ریال در ازای این تابلو میدهد و شما هم همان X ریال را عیناً به دوستتان تحویل میدهید.
سوال ۱) آیا در اینجا ارزش افزوده ایجاد شده؟ خیر. ارزش افزوده در صورتی ایجاد میشد که شما این محصول را به قیمتی بیش از آنچه خریدهاید به مشتری بفروشید. شما فعالیتی با سود صفر انجام دادهاید.
سوال ۲) آیا در اینجا ارزش اقتصادی خلق شده؟ بله. با این فعالیت شما، یک معامله در اقتصاد کشور انجام شده که بدون پیشنهاد و تلاش شما انجام نمیشد. GDP کشور به اندازهٔ X افزایش پیدا کرده و حتی میتوانیم این X را بر جمعیت کشور تقسیم کنیم و بگوییم همین کار سادهٔ شما درآمد سرانهٔ هر ایرانی را به اندازهٔ «X تقسیم بر جمعیت کشور» افزایش داده است.
بسیاری از پلتفرمهای دیجیتال، فرصتهایی را ایجاد میکنند که بدون وجود آنها اساساً وجود نداشت.
بله. قطعاً بسیاری از فروشندگان دیجیکالا بدون دیجیکالا هم محصول خود را میفروشند. قطعاً بسیاری از مردم بدون وجود تاکسیهای اینترنتی هم مسافران را جابهجا میکنند. قطعاً پزشکان، هنرمندان، مشاوران و … بدون پلتفرمهای اینترنتی هم مشتریان خود را دارند.
اما بخشی از تراکنشهایی که بهواسطهٔ حضور این پلتفرمها شکل میگیرد، بدون حضور این پلتفرمها اساساً شکل نمیگرفت.
پس نمیتوان گفت استارتاپی که با سود کم، سود صفر و حتی زیان فعالیت میکند، لزوماً ارزشآفرین نیست. استارتاپی که سالانه چندهزار میلیارد تومان گردش مالی ایجاد میکند و سود آخرش در حد چندصد میلیارد تومان است، بههیچوجه نباید با یک خانهٔ چندصدمیلیاردی مقایسه شود.
البته واضح است که من در اینجا از منظر جامعه و اقتصاد کلان به مسئله نگاه کردم و نه سهامدار و مالک استارتاپ.
وقتی از تکنولوژی حرف میزنیم، احتمالاً نخستین مصداقهایی که به ذهنمان میرسد، ابزارهای فیزیکی هستند: کامپیوترها، باتریها، خودروها، ماشینآلات صنعتی و …
قطعاً اینها نماد تکنولوژی هستند. اما تکنولوژی انواع «نرم» هم دارد: فرایندها، ایدهها، روشها، نگرشها و …
«دموکراسی» یک تکنولوژی است. «سازمان» هم همینطور. مثال کلاسیکتر هم «خط تولید» است. همهٔ اینها «روش انجام یک کار» هستند. اما کاملاً در تعریف تکنولوژی میگنجند.
سازمانها – به معنای مدرنشان – زمانی وجود نداشتهاند. بهتدریج در برخی جوامع شکل گرفته و توسعه یافتهاند و جوامع دیگر هم این تکنولوژی را وارد کرده یا اقتباس کردهاند. دانشگاهها، بیمارستانها، مراکز تحقیقاتی و … هم از این دست هستند.
«مسیر استارتاپی» برای راهاندازی کسبوکار یک «تکنولوژی» است؛ یک تکنولوژی وارداتی. درست مثل سازمان، مثل وزارتخانه، مثل بسیاری از تکنولوژیهای دیگر که ما از کشورهای توسعهیافته گرفتیم و وارد کردیم (يا بعضاً در گذشته داشتیم و زنده کردیم یا کنار گذاشتیم و با انواع مدرن جایگزین کردیم).
این «روش کارآفرینی» ویژگیهای مشخصی دارد که آن را از کارآفرینی سنتی متمایز میکند و ما – و بسیاری از کشورهای جهان – آن را از آمریکاییها و بهطور خاص، فعالان استارتاپی سیلیکونولی یاد گرفتهایم.
میدانم که بهتر از من اینها را میدانید. اما برای کامل بودن متن، در اینجا چند ویژگی «استارتاپ» را بهعنوان یک «روش کارآفرینی» فهرست میکنم:
نمیدانم تا به حال در خیابانهای تهران لامبورگینی سوار شدهاید یا نه. من نشدهام. اما چند سال قبل یک لامبورگینی پلاک موقت را در خیابانهای تهران دیدم.
یک سرعتگیر بزرگ در خیابان بود و رانندهٔ مفلوک لامبورگینی گذر موقت، مدام عقب و جلو میکرد و خود را کج میکرد که زیر ماشین به سرعتگیر نگیرد. در همان حال، چند پراید، دویستوشش و حتی یک پیکان قدیمی از کنار لامبورگینی گذشتند. لامبورگینی پشت آن سرعتگیر، حتی در خواب خود هم نمیدید که بتواند شتاب پیکان یا پراید را تجربه کند.
علت واضح است: تکنولوژی لامبورگینی مناسب خیابانهای تهران نبود. این تکنولوژی تا جایی که به دستانداز نرسیده بود، خوب کار میکرد. اما بالاخره در جایی متوقف میشد.
بعضی محدودیتهای تکنولوژیها درونزاد هستند. مثلاً با پراید نمیشود سرعت ۳۰۰ کیلومتر در ساعت را تجربه کرد. چون ماهیت تکنولوژیاش برای چنین کاری محدودیت دارد. اما برخی محدودیتها برونزاد هستند. مثل همان لامبورگینی که پشت سرعتگیر مانده بود و رانندهاش جرئت نمیکرد پا روی پدال گاز فشار دهد.
تکنولوژی استارتاپی در مراحل اولیهٔ فرایندش، با فضا و فرهنگ ما بسیار همخوان است.
ما جوانهایی داریم که ایدهپردازند. با فضای دیجیتال و فناوری اطلاعات دوست هستند. از شکست خوردن نمیترسند. بلندپروازند. دوست دارند بازارهای داخل و خارج را تسخیر کنند. سوادشان بهروز است.
و نیز یک بازار بکر داریم. انبوهی فرصت فعالیت و نیز مشتریانی که بسیاری از آنها شوق آزمودن چیزهای تازه دارند. سالهای سال، مسئولان و سیاستگذاران، برایشان از ژاپن، مالزی، اندونزی و دیگر کشورهای مشابه گفتهاند. اما حواس مردم به این کشورها پرت نشده و نگاهشان به قدرتمندترین و ثروتمندترین کشورهای جهان است و شأن و جایگاه خود را – بهدرستی – در سطح آنها میبینند و آیندهای شبیه آنها را متصورند.
سرمایهگذارانمان هم اهل خطر هستند. نسل قدیمشان تجربهٔ کارآفرینیهای بزرگ را دارد و نسل جدیدشان، زندگی را در سایهٔ انبوهی از ترسها و تنشها گذرانده و از ریسک کردن نمیترسد.
همهٔ اینها باعث میشود که تکنولوژی استارتاپی از مرحلهٔ ایدهآفرینی، راهاندازی، سرمایهگذاریهای اولیه و سرمایهگذاریهای جسورانهٔ بزرگ با موفقیت بگذرد تا برسد به بورس. آخرین غول بازی.
اینجا درست مانند آن لامبورگینی که در اتوبان گاز میداده و حالا از یک خروجی خارج میشود، پشت یک سرعتگیر متوقف شوند: سرعتگیر بازار سهام.
چه میشود که مدیران شرکتهای استارتاپی از بازار گله میکنند که بازار ارزشگذاری را نمیفهمد. و ما را درست درک نمیکنند. یا اینکه نگاه بازار گذشتهنگر است و ما را باید با عینک آينده ببینند؟
واقعاً بازار سرمایهٔ ایران اینقدر ضعیف است؟ آيا نگاه به بازار تا این حد سنتی است؟ قطعاً نه.
من مدیران هر دو صنعت را میشناسم و گواهی میدهم که بسیاری از مدیران بازار بورس میتوانند معادلات ارزشگذاری خود را – اتفاقاً کاملاً دقیق، حرفهای و آیندهنگرانه – جوری روی میز بگذارند که بسیاری از مدیران استارتاپی حتی نتوانند صورت آنها را هم روخوانی کنند.
بازار مالی ایران بیسواد نیست و اتفاقاً بسیار متخصص است. مسئله چیز دیگری است.
تکنولوژی استارتاپی وقتی به بورس وارد میشود، باید به «افق سرمایهگذاری» تکیه کند. کسی که در آمریکا چند دهه قبل سهم زیانده آمازون رو میخرید، میدانست که ده سال یا بیست سال دیگر هم بازار سر جای خودش هست. آمازون هم اگر درست کار کند سر جای خودش هست. مشتری هم هست. محصول هم هست.
پس تنها دغدغهٔ سرمایهگذار این بود که آيا «ایدهٔ آمازون» و «پایگاه مشتریان آمازون» پنج سال دیگر یا ده سال دیگر هنوز معنا دارد؟ آيا ایدهای که امروز «ارزش اقتصادی» ایجاد کرده، ظرفیت بالقوهٔ ایجاد ارزش افزوده هم دارد؟
وقتی استارتاپ به مرحلهٔ عرضهٔ سهام و IPO میرسد، ما به محدودیتهایی میرسیم که نه در سهامدار و بازار است و نه در اختیار مدیران شرکت استارتاپی.
ثبات سیاسی و اقتصادی در کشور ما کم است. چه کسی میتواند بگوید که سال آیندهٔ کشور چگونه است؟ جنگ داریم یا تحریم یا رابطهای وسیع با جهان؟ رونق داریم یا رکود؟ همین شرکت استارتاپی که الان میگوید آيندهٔ ما را ببینید، نمیداند یک ساعت بعد برق اتاق مدیرش قطع است یا وصل. حتی به جدول خاموشیاش هم نمیتواند کامل اعتماد کند.
چرا باید از بازار انتظار داشته باشد روی چند سال بعد این استارتاپ شرط ببندد؟
ابهام در نظام اقتصادی، سیاسی و اجتماعی ما یک واقعیت انکارناپذیر است. ندیدهام هیچ مسئولی این را انکار کند. آخرین مرحلهٔ بازی استارتاپی، گرهٔ بزرگی دارد: سرمایهگذاری در افق میانمدت و بلندمدت. چیزی که در کشور ما ساده نیست.
بازار مالی به مدیران استارتاپی ما احترام میگذارد و آنها را ارزشآفرین میداند. مدیران استارتاپی ما هم باید مطمئن باشند که بازار مالی بیسواد یا گذشتهنگر یا سنتی نیست.
ماجرا چیز دیگری است. لامبورگینی این دوستان، پشت دستاندازی به اسم «ابهام» ایستاده. این محدودیت، برونزاد است. نمیشود با نق زدن به بازار و حرف زدن از تعبیرهای «گذشتهنگر» و «آیندهنگر» از محدودیتهای برونزادی در این حد جدی طفره رفت و حرف نزد.
شرکتی که آیندهٔ درخشان خود را در سه یا پنج سال بعد میبیند، در شرایطی میتواند از بازار انتظار داشته باشد که این «آیندهٔ درخشان» را در «ارزش فعلی»اش منعکس کند، که خود بازار هم آیندهٔ درخشان یا لااقل شفافی از سه سال یا پنج سال بعد پیش چشم داشته باشد.
من دو راهحل به ذهنم میرسد. راهحل دوم را بسیار معتبر و ارزشمند میدانم. اما بعید میدانم «شهوت رشد» که بخشی از DNA استارتاپها (چه در جهان و چه ایران) است اجازه دهد به آن فکر کنند.
راهحل اول این است که تقریباً مثل وضعیت فعلی، بپذیریم که سهامدار اصلی استارتاپها، مستقیم یا غیرمستقیم، نهادهای اقتصادی حکومتی و حاکمیتی باشند. این نهادها تنها مجموعههایی هستند که حاضرند روی آینده شرط ببندند (اگرچه شاید اصرار به عرضهٔ سهام در بورس دقیقاً معنای عکس داشته باشد. آنها هم اهل شرطبندی نباشند و بخواهند بار ابهام را بین سرمایهگذاران کلان و سهامداران خرد تقسیم کنند).
راهحل دوم این است که استارتاپها تا زمانی که کشور کمی به ثبات برسد، اهداف اصلی و استراتژیک خود را از رشد سرطانی (هر سال حتماً X درصد فروش بیشتر از پارسال) بردارند و استراتژی خود را بر تطبیق با بازار (Market Adaptation) استوار کنند.
یعنی چه؟
یعنی شاخصی دقیق و همهجانبه از رضایت مشتریان تعریف کنند و همهٔ همهٔ همهٔ همهٔ تلاش، دغدغه و برنامههای خود را بر افزایش این شاخص قرار دهند.
اگر الان فرضاً رضایت مشتریان بر اساس یک شاخص جامع رضایت، ۷.۱ از ۱۰ است، زندگیشان را پای این بگذارند که این ۷.۱ بشود ۷.۵ یا ۷.۹ یا ۸ یا …
الان منطق این نیست. اگر فرض کنیم هر استارتاپ یک حکومت است، استارتاپهای فعلی اغلب ترجیح میدهند بهجای اینکه ۷.۱ را به ۷.۵ برسانند، کشورگشایی کنند و وسعت سرزمینشان را افزایش دهند. حتی یک گام بیشتر: فکر میکنم اگر کسی به آنها بگوید میتوانید وسعت سرزمینتان را ۲ برابر کنید و تنها هزینهاش این است که رضایت از ۷.۱ به ۷ میرسد، با چشم بسته این گزینه را انتخاب خواهند کرد.
اهمیت شاخص رضایت بهخاطر ثواب آخرت و شب اول قبر مدیران استارتاپی نیست. شاخص رضایت، خصوصاً اگر سازمان همهٔ منابع خود را بر بهبود آن متمرکز کند، به بازآفرینی سازمان کمک میکنند. بسیاری از فرایندها تغییر خواهند کرد، هزینهٔ جذب مشتریان کاهش پیدا خواهد کرد، سربار اجرایی و عملیاتی کم خواهد شد، سازمان ابعاد و اندازهٔ مناسب خود را کشف خواهد کرد و در نهایت به یک موجود تازه تبدیل خواهد شد: موشکی آمادهٔ پرتاب.
پس از آن به محض اینکه نخستین امیدها دربارهٔ آیندهٔ اقتصادی کشور پدیدار شد، این موشک را میشود به بالاترین ارتفاعها پرتاب کرد.
حرف رید هافمن یادم هست که میگفت استارتاپ یعنی پریدن از بالای صخره و همزمان تلاش برای ساختن بال. اما وقتی آن پایین تاریک است، منطقیتر است کمی برای بهبود طراحی بال وقت صرف کنیم و با نخستین نشانههای روشنایی به پایین بپریم.
منبع: روزنوشته های محمدرضا شعبانعلی