آقای خيرانديش كه اين روزها در آستانهٔ چهل سالگی است برايم تعريف میكرد:
«روزهايی كه هواپيماهای عراقی شهرهای ما بمباران میكردند، من هفت ساله بودم و خواهرم پنج ساله. شنيده بوديم كه صدام چند محله آن طرفتر ما را زده و خانههايشان را خراب كرده است. خب ما هم نگران بوديم كه مبادا هواپيماهای عراقی خانه و كوچه ما را نيز بمباران كنند و زندگيمان را با خاك يكسان كنند. مادرم كه نگرانی من و خواهرم را ديده بود، به خيال خودش ترفندی انديشده بود كه ما نترسيم. به ما گفته بود: «بچهها! يه رازی رو به شما میگم ولي به هيچ كس نگيد. صدام محلهٔ ما را بمباران نمیكنه؛ میدونيد چرا؟ چون صدام دايی منه. بهش گفتم محلهٔ ما رو بمباران نكنه. اگر هم محلهمون رو بزنه، مطمئن باشيد خونهٔ ما رو نمیزنه! بيچاره خواهرم كه حرف مادرم را باور كرده بود و خيالش راحت شده بود كه صدام كاری به كار ما نداره.»
برای اين ماجرا هرپايانی را تصور كنيد، لُب کلام همان نكتهای است كه میخواهم بگويم.
حتما يك روز بمبی در محلهٔ آنها فرود آمده و آن دخترك حيرتزده از مادرش پرسيده: «مامان! مگه صدام دايی شما نيست؟ پس چرا به حرفتون گوش نكرد و محلهٔ ما رو زد؟» و پاسخ مادر هرچه كه بوده، دست او را پيش دختركش رو كرده است. حتما دخترك بعدها كه بزرگتر شده، فهميده است كه صدام نه تنها دايی مادرش نيست؛ بلكه دايی هيچ كدام از هممحلهایهايشان نيست؛ دايی هيچ كدام از همشهريان و اصلا دايی هيچ يك از هموطنان ما نيست. نه نظامی و نه غیرنظامی. آن دخترك بزرگتر كه شده و سرگذشت جنگهای مختلف را كه خوانده، فهميده است: دشمن خارجی، دشمن همهٔ ما است؛ خواه صدام باشد، خواه نتانياهو كه اين روزها براي ملت ما پيامهای دلسوزانه میفرستد. اين روزها آن دختر برای خودش خانمی شده و میداند: آتش كينهٔ ترامپ چپ و راست و اصلاحطلب و اصولگرا و نطامی و غیرنظامی نمیشناسد.
* شاعر و نویسنده