همه ا در زندگی لحظاتی داریم که وقتی بهشون فکر میکنیم، نمیتونیم جلوی خندمون رو بگیریم. این خاطرات خندهدار، مثل گنجهای کوچیکی هستن که توی صندوقچهی زندگیمون جمع شدن و هر از گاهی بازشون میکنیم تا یه دل سیر بخندیم. تو این مقاله قراره یه سفر بامزه به دنیای این خاطرات داشته باشیم و ببینیم چرا این لحظات انقدر دوستداشتنی و بهیادموندنی هستن.
توی دوران دورکاری، یه بار وسط یه جلسه مهم آنلاین، فکر کردم میکروفنم خاموشه و بلند گفتم: "این مدیرمون چرا انقدر حرف میزنه؟" یهو همه ساکت شدن و مدیر گفت: "خب، ظاهراً نظرت درباره من جالبه!" هنوزم که هنوزه، همکارام این ماجرا رو وسط هر جلسهای یادآوری میکنن و من فقط میخوام زیر میز قایم شم.
وقتی دو سه سالم بود، فکر کردم بهترین جا برای سیبزمینیهای خونه توالت فرنگیه! یه عالمه سیبزمینی ریختم تو کاسه توالت و حسابی گرفتش. مامانم مجبور شد لولهکش خبر کنه که درستش کنه. هنوزم که هنوزه این داستان توی فامیل نقل میشه!
برادرم وقتی بچه بودیم منو تو کمد قفل کرد و با نی سعی کرد هوای داخل کمد رو بمکه! فکر میکرد اینجوری میتونه منو خفه کنه. خدا رو شکر فقط یه بازی بچگونه بود وگرنه الان نبودم که اینو تعریف کنم!
با چسب قوی دستم رو به دست مامانم چسبوندم چون نمیدونست که تازه ناخن مصنوعی گذاشتم. آخرش کلی از پوست انگشتمون کنده شد! هنوزم که بهش فکر میکنم، نمیدونم باید بخندم یا گریه کنم.
یه نوار چسب شفاف زدم روی میکروفن همه تلفنهای خونه. مامان و بابام فکر کردن تلفنا خرابه چون هیچکس اونطرف خط صداشون رو نمیشنید. چند روز داد زدن تا بالاخره فهمیدن کار منه!
یه بار وقتی بچه بودم، زبونمو زدم به تستر داغ که ببینم صدای «جززز» میده یا نه. خب، داد! هنوزم که بهش فکر میکنم، نمیدونم چرا همچین فکری کردم!
بابام منو گول میزد که میتونم به جاش برم دستشویی! قبل از سفر یا هر جای دیگه، میگفت: «من سرم شلوغه، میتونی به جای من بری دستشویی؟» منم میرفتم و وقتی برمیگشتم، میگفت: «مرسی، حالا خیلی بهترم!»
چهار پنج سالم بود که با بابابزرگم رفتم باغ وحش. اولین بار یه طاووس دیدم و با ذوق داد زدم: «بابابزرگ، نگاه کن! یه خروس گلدار!»
فکر کردم میتونم با یه پتو از انباری بپرم پایین و چتربازی کنم. فکر میکردم مامان و بابام هیچوقت نمیفهمن. ولی پای ورمکردهم و گریههام همهچیزو لو داد!
من و برادرم یه چاله تو حیاط کندیم که بریم چین! یکی بهمون گفته بود میشه، ما هم باور کردیم. یه لوله رو شکستیم و چاله پر آب شد. خاک روش ریختیم و وانمود کردیم هیچی نشده. حیاطمون ماهها باتلاق بود تا بالاخره یه لوله ترکیده پیدا کردن!
تو کلاس ششم با دوستم رفتم پارک. فکر کردیم من انقدر کوچولوام که تو تاب بچهگانه جا میشم. جا شدم، ولی گیر کردم! بابا و مامانش مجبور شدن تاب رو وارونه کنن تا بیفتم بیرون!
3-4 سالم بود که مامانم گفت اگه نصف بشقاب انگور بخورم، میتونم کلوچه بخورم. من از هر انگور یه گاز زدم و گفتم نصفشونو خوردم!
تو محلهمون قایمموشک بازی میکردیم. انقدر رقابتی بودم که تو بوتهها قایم شدم و چون نمیخواستم پیدام کنن، خودمو خیس کردم! با شلوار خیس تا خونه رفتم. حالا که بزرگ شدم، کنترل مثانم عالیه!
گردآوری:بخش سرگرمی بیتوته