صادق هدایت یکی از بزرگترین و تأثیرگذارترین نویسندگان معاصر ایران است که آثارش به عنوان نقطه عطفی در تاریخ ادبیات داستانی فارسی شناخته میشود. او در سال ۱۲۸۱ در تهران متولد شد و در سال ۱۳۳۰ در پاریس به زندگی خود پایان داد.
صادق هدایت داستان کوتاه «بنبست» را برای نخستین بار در سال ۱۳۲۱ خورشیدی در مجموعه داستانهای «سگ ولگرد» به چاپ رساند و آن را در کنار هفت داستان دیگر به مخاطبان معرفی کرد.
شریف با چشمهای متعجب، دندانهای سفید محکم و پیشانی کوتاه که موی انبوه سیاهی دورش را گرفته بود، بیست و دوسال از عمرش را در مسافرت بسر برده و با چشمهای متعجبتر، دندانهای عاریه و پیشانی بلند چین خورده که از طاسی سرش وصله گرفته بود و با حال بدتر و کورتر بشهر مولد خود عودت کرده بود. او در سن چهل و سه سالگی پس از طی مراحل ضباطی، دفترداری، کمکمحاسب و غیره بریاست مالیهٔ آباده انتخاب شده بود.
شهری که در آنجا بدنیا آمده و ایام طفولیت خود را در آنجا گذرانیده بود. زیرا همینکه شریف بسن دوازده رسید، پدرش باسم تحصیل او را بتهران فرستاد. پس از چندی وارد مالیه شد و تاکنون زندگی خانهبدوشی و سرگردانی دور ولایت را بسر میبرد. حالا بواسطهٔ اتفاق و یا تمایل شخصی به آباده مراجعت کرده بود و بدون ذوق و شوق در خانهٔ موروثی و یا در اداره مشغول کشتن وقت بود.
صبح خیلی دیر بیدار میشد، نه از راه تنپروری و راحتطلبی، بلکه فقط منظورش گذرانیدن وقت بود. گاهی ویرش میگرفت اصلا سر کار نمیرفت، چون او نسبت بهمهچیز بیاعتنا و لاابالی شده بود و بهمین جهت از سایر رفقای همکارش که پررو و زرنگ و دزد بودند عقب افتاده بود، چیزی که در زندگی باعث عقبافتادن او شده بود عرق و تریاک نبود، بلکه خوشطینتی و دلرحیمی او بود. اگرچه شریف برای امرار معاش احتیاجی بپول دولت نداشت و پدرش بقدر بخور و نمیر برای او گذاشته بود که باصطلاح تا آخر عمرش آب باریکی داشته باشد، و شاید اگر گشادبازی نمیکرد و پیروی هوا و هوس را نکرده بود، بیشتر از احتیاج خودش را هم داشت، ولی از آنجائی که او تفریح و سرگرمی شخصی نمیتوانست برای خودش اختیار بکند و از طرف دیگر نشستن پشت میز اداره برای او عادت ثانوی و یکنوع وسواس شده بود، از اینرو مایل نبود که میز اداره را از دست بدهد.
پس از مراجعت همهچیز بنظر شریف تنگ، محدود، سطحی و کوچک جلوه میکرد. بنظرش همهٔ اشخاص سائیده شده و کهنه میآمدند و رنگ و روغن خود را از دست داده بودند. اما چنگال خود را بیشتر در شکم زندگی فرو برده بودند، به ترسها، وسواسها و خرافات و خودخواهی آنها افزوده شده بود. بعضی از آنها کم و بیش به آرزوهای محدود خودشان رسیده بودند. – شکمشان جلو آمده بود، یا شهوت آنها از پائینتنه بآروارههایشان سرایت کرده بود و یا در میان گیر و دار زندگی، حواس آنها متوجه کلاهبرداری، چاپیدن رعایای خود، محصول پنبه و تریاک و گندم و یا قنداق بچه و نقرس کهنهٔ خودشان شده بود.
خود او آیا پیر و ناتوان نشده بود و با منقل وافور و بطری عرق بامید استراحت بشهر مولد خود برنگشته بود؟ خواهر کوچکش که در موقع آخرین ملاقات با او آنقدر تر و تازه و جوان سرزنده بنظر میآمد حالا شوهر کرده بود، چند شکم زائیده بود، چین و چروک خورده بود. شیارهائی مثل جای پنجهٔ کلاغ گوشهٔ چشمش دیده میشد که با سکوت بلیغی بمنزلهٔ آینهٔ پیری خود شریف بشمار میرفت. حتی شهر سرخ گلی و خرابهای که گویا بطعنه آباده مینامیدند برای او یک حالت تهدیدکننده داشت.
شاید دنیا تغییر نکرده و فقط در اثر پیری و ناامیدی همهچیز بنظر او گیرندگی و خوشروئی جادوئی ایام جوانی را از دست داده بود. فقط او دست خالی مانده بود، در صورتیکه آنهای دیگر زندگی کرده بودند، سالها گذشته بود و هر سال مقداری از قوای او از یک منفذ نامرئی بیرون رفته بود بیآنکه ملتفت شده باشد. بجز چند یادبود ناکام و یکی دو رسوائی و کوششهای بیهوده، چیز دیگری برایش نمانده بود. او فقط لاشهٔ خود را از این سوراخ بآن سوراخ کشانیده بود و حالا انتظار روزهای بهتری را نداشت.
در اداره تمام وقت شریف، پشت میز قهوهای رنگ پریده، در اطاق بالاخانهٔ ادارهٔ مالیه میگذشت. خمیازه میکشید، لغت لاروس را ورق میزد و عکسهای آنرا تماشا میکرد، سیگار میکشید یا سرسرکی بکاغذهای اداره رسیدگی میکرد و یک امضای گل و گشادی زیرش میانداخت، ولی در خارج از اداره بر خلاف رؤسای ادارات که شبها دور هم جمع میشدند و بساط قمار را دائر میکردند، او با همکاران و رؤسای سایر ادارات مراوده و جوششی نشان نمیداد. کنارهگیری و گوشهنشینی را اختیار کرده بود. در منزل وقت خود را به باغبانی و سبزیکاری میگذرانید.
بیشتر وقت او صرف بساط فور و تشریفات آن میشد. بعد از آن که غلامرضا منقل برنجی را آتش میکرد و زیر درخت بید کنار استخر روی سفرهٔ چرمی میگذاشت، شریف جعبهٔ هزارپیشه خود را که محتوی آلات وافور بود بدقت باز میکرد و اسباب فور و بطری کوچک عرق را مرتب دور خودش میچید و با تفنن مشغول میشد. گاهی غلامرضا مطیع و ساکت و سر بزیر میآمد و باو تریاک میداد، مثل اینکه مشغول انجام مراسم مذهبی میباشد.
غلامرضا پیرمرد لهیدهای بود که جزو اثاثیهٔ خانه بشمار میرفت و مثل یک سگ بصاحبش وفادار مانده بود. از آن آدمهای قدیمی خوشرو و بیآزار بود که برای هرگونه فداکاری در راه اربابش مضایقه نداشت. فقط او بود که به وسواسهای شریف آشنا بود و میتوانست مطابق میلش رفتار بکند. چون شریف وسواس شدیدی به تمیزی داشت، دایم دست و صورتش را میشست و بهمهچیز ایراد میگرفت. غلامرضا توجه مخصوصی در شستن گیلاس آب، حوله، ملافه و جارو زدن اطاقها مبذول میداشت تا مطابق میل اربابش رفتار کرده باشد.
شریف پس از پایان تشریفات و مراسم وافور و حقهٔچینی، چوب کهور و حتی تختهنرد سفری را که هر دفعه بیجهت بیرون میآورد، بدقت پاک میکرد و با سلیقهٔ مخصوصی در خانهبندیهای جعبهٔ سفری میگذاشت. بعد آلبوم عکس را که مثل چیز مقدسی جلد تافته گرفته بود با احتیاط در میآورد، ورق میزد مثل اینکه تماشای آلبوم متمم و مکمل نشأهٔ تریاک بود. این آلبوم سینمای زندگی، تمام گذشته او بود. همهٔ رفقا و اشخاصی که در طی مسافرتهایش با آنها آشنا شده بود، عکس آنها در این آلبوم وجود داشت و یادبودهای دور و تأثرانگیزی در او تولید میکرد.
تفریح دماغی شریف دیوان حافظ، کلیات سعدی بود که سر حد دانش مردم متوسط بشمار میرود. اما در طی تجربیات تلخ زندگی یکنوع زدگی و تنفر نسبت بمردم حس میکرد و در معامله با آنها قیافهٔ خونسردی را وسیلهٔ دفاع خود قرار داده بود. علاوه بر این یک کبک دستآموز داشت که بپایش زنگوله بسته بود. برای اینکه گم نشود یک سگ لاغر هم برای پاسبانی کبک نگه داشته بود که در مواقع بیکاری همدم او بودند. مثل اینکه از دنیای پر تزویر آدمها بدنیای بیتکلف، لاابالی و بچگانهٔ حیوانات پناه برده بود و در انس و علاقه آنها سادگی احساسات و مهربانی که در زندگی از آن محروم مانده بود جستجو میکرد.
***************
یکروز طرف عصر که شریف پشت میز اداره مشغول رسیدگی به دوسیهٔ قطوری بود، در باز شد و جوانی وارد اطاق گردید که از تهران بعنوان عضو مالیهٔ آباده مأموریت داشت و کاغذ سفارشنامه خود را بدست شریف داد. شریف همینکه سر خود را از روی دوسیه بلند کرد و او را دید یکه خورد. بطوری حالش منقلب شد که بزحمت میتوانست از تغییر حالت خود جلوگیری بکند مثل این که یک رشتهٔ نامرئی که بقلب او آویخته بود دوباره کشیده شد، و زخمی که سالها التیام پذیرفته بود از سر نو مجروح گردید. دنیا بنظرش تیره و تار شد، یک پردهٔ کدر و مهآلود جلو چشمش پائین آمد و منظرهٔ محو و دردناکی روی آن پرده نقش بست. آیا چنین چیزی ممکن بود؟ شریف این جوان را در یک خواب عمیق، در خواب دورهٔ جوانیش دیده بود و بهترین دورهٔ زندگیش را با او گذرانیده بود. بیست و یکسال قبل این پیش آمد رخ داد و بعد او مانند یک چیز ظریف شکننده که مربوط باین دنیا نبود از جلو چشمش ناپدید شد.
شریف نمیتوانست باور بکند در صورتیکه خودش پیر و شکسته شده و در انتظار مرگ بود، چطور این جوان از دنیای مجهولی که در آن رفته بود جوانتر و شادابتر جلو او سبز شده بود. احساس مبهمی که مربوط بیادبود دردناک رفیقش میشد قلب او را فشرد. بزحمت آب دهن خود را فرو داد، خرخرهٔ برجستهٔ او حرکت کرد و دوباره سر جای اولش قرار گرفت.
شریف این جوان را خوب میشناخت، با او در یک مدرسه بود وقتیکه سن حالای او را داشت. نهتنها شباهت جسمانی و ظاهری او با محسن رفیق و همشاگردی او کامل بود بلکه صدا، حرکات بیاراده، نگاه گیج و طرز سینه صافکردن او همه شبیه رفیق ناکامش بود. اما در قیافهاش آثار تزلزل و نگرانی دیده میشد. بنظر میآمد که روح او از قید قوانین زندگی مردمان معمولی رسته بود. بهمین جهت یک حالت بچگانه و دمدمی داشت.
شریف کاغذ سفارشنامه را جلو چشمش گرفت ولی نمیتوانست آن را بخواند. خطها جلو او میرقصیدند. فقط اسم او را که مجید بود خواند. با خودش زیر لب تکرار میکرد: «باید این اتفاق بیفتد!» از آنجائیکه همیشه در کارهای شریف گراته میافتاد و مثل این بود که قوهٔ شومی پیوسته او را دنبال میکند. در موقع تعجب این جمله جبری را با خودش تکرار میکرد.
در زندگی یکنواخت او و روزهائیکه میدانست مانند کلیشه قبلا تهیه شده و با نظم عقربک ساعت بحرکت افتاده بود، این پیشآمد خیلی غریب بنظر میآمد. بالاخره پس از اندکی تردید با لحن خیرخواهانهای که از شدت اضطراب میلرزید، از مجید اسم پدرش را پرسید. بعد از آنکه مطمئن شد که مجید پسر محسن است، باو گفت که با پدرش از برادر صمیمیتر بوده و در یک مدرسه تحصیل میکردهاند و در اداره همکار بودهاند. سپس افزود: «مرحوم ابوی شما حق برادری بگردن من دارد. شما بجای پسر من هستید وظیفهٔ من است که شما را بمنزل خودم دعوت بکنم.»
بالاخره تصمیم گرفت که قبل از پایان وقت اداری مجید را بمنزل خود راهنمائی بکند. اثاثیه و تخت سفری او را پیشخدمت اداره برداشت و بطرف منزل شریف رهسپار شدند. از میان دیوارهای گلی سرخ و چند خرابه که دورش چینه کشیده شده بود رد شدند. در طی راه شریف از مراتب دوستی و یگانگی خودش با پدر او صحبت میکرد، تا اینکه وارد خانهٔ بزرگ آبرومندی شدند که جوی آب و دار و درخت داشت، و یک استخر بزرگ بیتناسب بیشتر فضای باغ را اشغال کرده بود. این باغچه در مقابل منظرهٔ خشک و بیروح شهر بمنزلهٔ واحه در میان صحرا بشمار میآمد.
شریف با قدمهای مطمئنتر و حالت سرشارتر از معمول راه میرفت. زیرا برای او این سرپرستی ناگهانی نهتنها یک نوع انجام وظیفه نسبت بدوست مردهاش بود، بلکه از آن یکجور لذت مخصوصی میبرد. یک نوع احساس تشکر و قدردانی از رفیق مردهاش در او پیدا شده بود که پس از مرگش، بعد از سالها دوباره تغییر گوارائی در زندگی یکنواخت او داده بود. – برای اولینبار از سرنوشت خودش راضی بود.
همینکه وارد شدند، شریف به غلامرضا دستور داد که تختخواب مجید را در اطاق پذیرائی بزند. – سالون او عبارت از اطاق دنگالی بود که از قالی مفروش شده بود و یک رج درگاه بدرازی آن دیده میشد و قرینهٔ درگاهها، طرف مقابل پنج در رو به ایوان داشت. میز بزرگی وسط اطاق گذاشته بودند که از قالی پوشیده شده بود. یک جعبهٔ قلمزدهٔ شش ترک کار آباده روی میز و چند صندلی دور آن بود.
شریف بعادت معمول لباسش را درآورد. با پیراهن و زیر شلواری باطاق شخصی خودش رفت. پیش از اینکه جلو بساط وافور بنشیند جلو آینه رفت، این آینه که هر روز بر سبیل عادت جلو آن موهای تنک سر خود را شانه میزد و نگاه سرسرکی بخود میانداخت، ایندفعه بیش از معمول بصورت خود دقیق شد دندانهای طلائی، پای چشم چینخورده، پوست سوخته و شانههای تو رفتهٔ خود را از روی ناامیدی برانداز کرد. نفسش پس رفت، بنظرش آمد که همیشه آنقدر کریه بوده. یکجور نفرین یکجور بغض گنگ نسبت به بیدادی دنیا و همهٔ مردمان حس کرد.
یکنوع کینهٔ مبهم نسبت به پدر و مادرش حس کرد که او را باین ریخت و هیکل پس انداخته بودند! اگر هرگز بدنیا نیامده بود بکجا برمیخورد. اگر پررو و خوشمشرب و سرزباندار و بیحیا مثل دیگران بود حالا یادبودهای گواراتری برای روز پیریش اندوخته بود. آب دهنش را فرو داد، خرخرهٔ او حرکت کرد و دوباره سر جای اولش ایستاد. در همین وقت مجید وارد شد، هر دو سر بساط نشستند. شریف مشغول کشیدن وافور شد و در ضمن صحبت وعده و وعید به مجید میداد که ورود او را بمرکز اطلاع خواهد داد و یکی دو ماه دیگر برایش تقاضای اضافه حقوق خواهد کرد.
شام را زودتر خوردند و قبل از اینکه مجید برود، شریف پیشانی او را بوسید. مجید این حرکت را بدون تعجب یا اکراه بطور خیلی ط