عصر ایران؛ مریم رحمَنی- وقتی در جغرافیای خاورمیانه زندگی میکنی، سرانجام روزی رنجهای این زیبای غمگین را با بند بند جسم و روحات لمس خواهی کرد. تن رنجور این جغرافیای تا دندان، درد، خیلی سال است پذیرای زخمهای نو بر باقیماندهی زخمهای کهنه است.
خدایان شر و خدایان خیر در هنگامهی نبرد بین این دو معنی، هریک به طریقی دفع موضوع میکنند، و چیزی که میماند گاه ویرانههایی است که از هر آبادانی زیباتر و شگفتانگیزتر است.
شاعران و نویسندگان عرب در این جغرافیا، سالهای سال است به زبان درد، به توصیف این زیبا مشغولاند. و چنان این رنج را به تصویر میکشند که میتوانی آواره نشده باشی اما رنج آوارگی را به هنگام خواندن تمام سطرهای شعر و داستانشان به دوش کشی.
وقتی در جغرافیای خاورمیانه زندگی میکنی ، یک روز کلید خانهات را در دست میگیری، از دیوارهای خانهات، گلدانهای پشت پنجرهات، رومیزی توری سفیدت که توی باد میرقصد، کتابها و لباسهایت، حتی تختخوابت، یا شاخههای چوب خشکی که با سماجت از اینجا و آنجا گرد آوردهای، از سنگهای ریز و درشت و گوشماهیها، از قاب عکسهای روی دیوار، از در، از پنجره، از نقاشیهای کودکانهی کنار کتابخانهات، تند و تند عکس میگیری، هوای خانه را یک نفس میبلعی و کلید را سه بار توی قفل در میچرخانی. چمدان را هل میدهی و ساعتها توی جاده به خانه فکر میکنی، به خاک، به ریشههای دویده در خاک، و همینطور که از خانه دورتر میشوی دست امید را توی قلبات میفشری و قول میدهی که به زودی برمیگردی. و طوری که امیدِ لرزانِ توی قلبات نفهمد، به آوارگی هم فکر میکنی.
به سراغ نویسندگان عرب میروی، دنبال نشانههای مشترک میگردی و پر رنگترین نشانه را پیدا میکنی: «وطن». و کلید خانهات را توی دستهایت میفشری.
خبرها را زیر و رو میکنی. میدانی وطن برای تو هنوز خانه است. میدانی آوارگیات آسمانات را تغییر نداده است. میدانی سر که بلند کنی، آسمان وطن را میبینی. پرندههای به زبانِ مادری آوازخوان و برگهای سبزِ از آب وطن سیراب شده را. ابرهای سفیدِ بر خاک وطن سایه افکنده را. آرام میگیری و کلید خانهات را محکمتر در دست میفشری.
وقتی در جغرافیای خاورمیانه زندگی میکنی، وطن برایات چندان فراتر از مرزهای سیاسی تعیینشده میرود که «مکان» به واقع نمیتواند بهاندازهی «زبان»، وطن را برایات معنا کند.
دوستی روزی از من پرسید، اینهمه دلبستگیات به ایران از کجا میآید؟ به سوالاش روزها فکر کردم. دست آخر جواب سوال را به خودم دادم. «زبان» رشتهی ناگسستنی بین آدمها با وطنشان است. و همین زبان است که این روزها میکشاندت سمت نویسندگان غرب خاورمیانه. لبنان، فلسطین، مصر و لیبی. گیرم که لحن و معنی یکسانی نداشته باشد اما تو به آن آشنایی.
زبان مشترک تو و آنها، رنجیاست که از تحمیل جنگ متقبل شدهای. شکلی از آوارگی که ترس، غم، رخوت و تنهایی را مقابلات عَلَم میکند. فرقی نمیکند مانده باشی و رد خون را از چهرهی کودکی پاک کرده باشی، یا رفته باشی و تصویر رد خون به جا مانده بر چهرهاش دستهایت را برده باشد بهسوی نوشتن و ثبت کردن. در هر صورت آوارهای و جنگ از تو صورت دیگری ساخته است. صورتی که تا چند ماه پیش، هزاران سال نسبت به آن بیگانه بودی. و حالا جلوی آینه میبینیاش، همین چند روز پیش با این صورت جدید روبرو شدهای.
وقتی از ترس شکستن شیشههای پنجره، کف اتاق دراز کشیدهای تا شاید بعد چند شب بیخوابی بتوانی ساعتی آرام بگیری و صدای ممتد آزاردهندهای که نمیدانی چیست توی مغزت میپیچد. از جایات بلند میشوی، به دیوار تکیه میدهی و به صداهای مسلسلوار که حالا دیگر میدانی صدای پدافند هواییست گوش میدهی. شناختات به خیلی چیزها تغییر کرده. اگر تا دیروز گاه به گاهی و آنهم در کتابها و خاطرهنویسیها به کلمهی «پدافند» برمیخوردی، حالا از روی صدا میشناسیاش. تا جلوی در خانهات آمده. و بی که بدانی از کجا و چطور به این پذیرش رسیدهای، به خودت امید میدهی صدای پدافند که باشد یعنی در امنیتی. خانهات به دفعات روشن و خاموش میشود. دلت برای قمریهای پشت پنجره میگیرد. صورت تازهات را توی نور آتشهای آسمان میبینی. در همین لحظه خودِ گذشته، خودِ حال و خودِ آیندهات در یک نقطه بههم میرسند. تصویرها مثل دستگاه آپارات ۳۵میلیمتری میان تاریکی و روشنایی ممتد خانه جلوی چشمهایت حرکت میکنند. بمباران سالهای دههی شصت. پناهگاه تاریک و کثیف دبستان و تهدیدهای معلمها و ناظم برای کودکانی که صدای آژیر و صدای بمباران در حافظهی عمیق مغزشان نشسته بود.
و فکر میکنی این چند هزارمین بار است که اسرائیل مردمی را از سرزمینشان آواره میکند. و فکر میکنی چند نفر از اعضای خانوادهات برای ساختن آیندهای بهتر برای فرزندانشان، ترکات میکنند و تو نمیتوانی با کلمه و جادوی زبان آنها را در سرزمینشان نگه داری. به تنهاییهای در انتظارت فکر میکنی. و فکر میکنی برای چند هزارمین بار باید با شنیدن نام کشورهای مختلف اروپایی و آمریکایی جان و دلات بلرزد از پخش شدن عزیزانات در ذرات خاکهای جهان. و به کلید خانهات پشت در چشم میدوزی که از لرزشهای گاه و بیگاه، تکان میخورد.
وقتی در خاورمیانه زندگی میکنی، صورتهای مختلفی از خودت را میبینی که در سالهای مختلف جلوی چشمهایت قد عَلَم میکنند. شکستهتر، پیرتر و زخمیتر.
بارها به فرار فکر میکنی. به بیوطنی، به اینکه مرزهای جغرافیایی تعیینکنندهی هویت و ملیت تو نیستند. به اینکه هیچ قدرتی نمیتواند زبان مادریات را از تو بگیرد. به اینکه وطن تو زبان توست و حتی اگر هیچگاه نتوانی به زبان مادریات بنویسی یا حرف بزنی، دستکم میتوانی به آن زبان فکر کنی و رویا ببافی. حتی خواب ببینی. میدانی کسی نمیتواند حق خواب دیدن به زبان مادری را از تو بگیرد. مگر حالا که خانه و شهر پدریات را ترک کردهای، حالا که خانهی کودکیهایت را که در آن قد کشیدهای و آنچه از خاک و درخت و آسمان شناختهای را جا گذاشتهای و آدمهای دیگر، دیوارها و سقف و آسمان دیگری برایاش ساختهاند، هنوز توی خوابهایت، توی اتاقها و لای درختها و گلهای توی باغچهاش نمیدوی؟ مگر هنوز توی خوابهایت با کرمهای سبز لای پیچکها و دیوارهایاش بازی نمیکنی؟ میبینی؟ هیچکس در این سالها نتوانسته خانهات را از تو بگیرد. هرچند جایاش با ساختمان دیگری پر شده باشد.
کمی آرام میگیرم. نقشهی خاورمیانه را توی تلفن همراهم باز میکنم. خطوط دور کشورها، مرزهای تعیینکنندهی حقوق بشر. انگشت سبابهام را میگذارم روی حد فاصل تهران و اورشلیم.
با این مقیاسی که از توی تلفن همراهم میبینم چیزی حدود دو بند انگشت. میخواهم کاغذ و قلم بیاورم و با این مقیاس به نسبت دقیقی از فاصلهی واقعی برسم. بعد هی نقشه را دورتر کنم و برسانماش به کوتاهترین فاصله تا جاییکه امکانات زوم تلفنم اجازه بدهد و تصور کنم یک جنگندهی هوایی که از فرودگاهی نظامی در اسرائیل بلند میشود و در آن بلندای آسمان پرواز میکند این فاصله را چقدر میبیند؟ آیا هیچیک از آن خلبانان نظامی برای لحظهای قبل از شروع بمباران به این فکر میکنند؟ به این فاصله فکر میکنند؟ به اینکه با هر بمب و هر آتش و ویرانی تا کجای جهان میخواهند انسانها را پرت کنند؟ آیا هیچیک از آن خلبانان کودکانی دارند که به وقت خندیدن جهان را خالی از رنج کنند؟
انگشتم را از روی نقشهی خاورمیانه برمیدارم. به لکههای آبی روی نقشه خیره میشوم. به خطوط برآمده در کوهستانها و دشتها. آدمها را تصور میکنم. کودکان را. آوارگان را. با تردیدی ناشناخته انگشتم را روی صفحه حرکت میدهم. از خاورمیانه خارج میشوم. امن و امان. بی هیچ شلیک موشکی. بی هیچ ترسی از زندان و مرگ. آرام آرام دریای مدیترانه را رد میکنم. از مرزهای آبی تونس عبور میکنم، روی نقشهی مراکش کمی میایستم. فستیوالهای زیبای موسیقی مراکش مینوازند. به روزی فکر میکنم که رویای رفتن به مراکش و رقصیدن در فستیوالهای موسیقی را با دوستم در میان گذاشتم. به رویاهایی که خودِ گذشتهام با شوق رسیدن به آن، مرزهای زمخت و پر از ترس خاورمیانه را درمینوردید.
بر ترس دیرینهام از آبهای عمیق غلبه میکنم و انگشتم را روی اقیانوس آتلانتیک شمالی حرکت میدهم. روی نقشهی جهان، ترسها راهی ندارند. جهانگردی میشوی رها از مرزها و بایدو نبایدهای قوانین بینالمللی. سوار بر پرندهی بیپروای رویا از اقیانوسها عبور میکنی. به مرزهای ایالات متحدهی آمریکا که میرسم نفسی تازه میکنم. یک انسان خاورمیانهایِ جنگ دیده از میان ویرانههای تحمیلی پایاش را داخل مرزهای کشوری میگذارد که قوانین بینالمللی را پایهگذاری کرده و خودش را از الزام به رعایت آن قوانین خارج کرده است.
یک انسان خاورمیانهای، خسته از عبور قارهها و اقیانوسها پایاش را در قارهای میگذارد که تافتهی جدا بافتهی جهان امروز است. کلید خانهام را توی دستام میفشرم. از روی قارهی آمریکا رد میشوم، پایم را آرام به اقیانوس آرام میگذارم. رد دندانههای کلید، خونی دوانده توی دستام. شبیه مرزهای کشورهای کوچک خاورمیانه شده است. ردی از خون تازه زیر خطوط مرزی. به مرزهای چین و مغولستان میرسم. انگشتم روی مغولستان میلرزد. پای به تاریخ میگذارم. به سال ۶۱۶ قمری. به سلطان محمد خوارزمشاه و چنگیز مغول. به بهانههایی که در فصلهای مختلف تاریخ به دست متجاوزان افتاده برای غارت و نسلکشی.
کمتر از هزارسال بعد از ویرانی مغول، بهانهها هیچ تغییری نکردهاند. از مغولستان و چنگیز میبُرم، تاریخ پیش روی چشمهایم روی دیوارها و درهای خانهام خط کشیده است.
به ایران میرسم. به خانه. خستگی در میکنم. کلید خانهام را به گردنام میآویزم. کلید وطن را.