به گزارش رکنا، دخترکی با چشمان پر از اشک، صورت سرد پدرش را بوسید؛
مادری با لرزش دست، موهای خونین پسرش را نوازش میکرد،
و خواهری، آخرین نگاه را به چهره بیجان برادرش دوخت، گویی میخواست تمام عمرِ ندیدن را در همین لحظه ذخیره کند...
پسرکی خم شد، دست پدرش را گرفت و آرام گفت: «بابا، بیدار شو... من هنوز خیلی چیزا رو نگفتم»
اما هیچ جوابی نیامد.
فقط سکوت، فقط بغض، فقط آغوشهایی که دیگر هیچوقت گرم نمیشوند...
اینجا، نه میدان جنگ است، نه صحنه یک فیلم؛
اینجا، معراج شهداست... جایی که حقیقت جنایت، بینقاب فریاد میکشد.
در برابر چشمان دنیا، خانوادههایی ایستادهاند که عزیزانشان را بیگناه، بیدفاع، در آغوش خاک میسپارند...
و تنها چیزی که باقی میماند، بوسهای است بر چهرهای بیجان و اشکی که دیگر هرگز خشک نخواهد شد.