به گزارش مشرق، محمدحسن جعفری فعال رسانهای در یادداشتی برای شهید ذاکری نوشت:
تازه از خیابان پاکستان به ساختمان راهیاننور آمده بودیم. دقیق به خاطر ندارم که سال ۹۴ بود یا ۹۵. آرام و بی سر و صدا و کیف به دست میآمد و کنار دست محسن رنگینکمان در انتهای تحریریه کنار پنجره مینشست و کارهایش را انجام میداد.
اول از همه، محسن سر صحبت و شوخی را با او باز کرد. ما هم کمکم با او شروع به گپوگفت کردیم. فهمیدیم در مدرسه فرهنگ درس خوانده و در دانشگاه امام صادق (ع) حقوق خصوصی میخواند. حافظ کل قرآن هم هست.
تخصصش فضای مجازی و شبکههای اجتماعی بود. به خاطر دارم همراه با دیگر همکاران همچون خانم حاجیزاده خیلی تلاش کرد تا صفحات خبرگزاری در شبکههای مختلف اجتماعی بالا بیاید و پربازدید شود.
یکی دو سال بعد من از آنجا به رسانه دیگری رفتم و او نیز به خبرگزاری قرآنی ایکنا رفت، اما این جابجاییها فاصلهای در دوستی ما ایجاد نکرد و هر وقت و هر کجا که میشد، قرار میگذاشتیم و همدیگر را میدیدیم.
در دیدارهایمان از حال و هوای دوستان میگفت؛ از دوستانی که در رسانهها و سازمانهای دیگر مشغول شدهاند تا دوستانی که همچنان در خبرگزاری دفاع مقدس مشغول به کار بودند.
حلقه وصلی بین دوستان بود؛ گاهی اوقات قرارهای سه چهار نفره نیز هماهنگ میکرد و اگر کسی از دوستان یا همکاران سابق اتفاقی برایش پیش میآمد یا یکی از اقوام درجه یکش فوت میکرد، اطلاع میداد که در کنارش باشیم.
هر وقت هم که از خودش میپرسیدم که چه میکنی و کی سر و سامان میگیری؟ میگفت زندگی را دوست دارم و دنبال یک همسر خوب هستم. یادم نمیرود بعد از ظهر آن روز تعطیلی که روبروی ورودی ایستگاه مترو فردوسی روی پلههای پاساژی که به خیابان ایرانشهر میرسد، نشسته بودیم. آن موقع دوره آموزش پاسداری میگذراند و چهرهاش سوخته شده بود. اما برق خاصی در چشمانش بود. از اینکه وارد مسیری شده که میتواند با آسودگی به زندگی فکر کند، خوشحال بود.
مدتی بعد، هم لباس سبز پاسداری به تن کرد و هم همسفرش را یافت؛ حالا در تکاپوی ازدواج و ساختن یک زندگی مشترک بود. او در روزگاری مشغول فراهم آوردن یک زندگی ساده و عاشقانه بود که مشکلات اقتصادی و معیشتی هر جوان دیگری را میتوانست منصرف کند.
اما او هم امیدوار بود، هم اهل کار و تلاش بود و مهمتر از همه دوست داشت زندگی کند. چند وقتی به صورت پاره وقت در خبرگزاری مهر مشغول به کار شد. بعد هم دنبال کار در حوزه رسانه بود و هر بار که مرا میدید یا تلفنی صحبت میکردیم، میگفت اگر جایی کاری سراغ داری اطلاع بده....
و، اما آن روز ۲ تیر بود، به خیابان پیروزی رفته بودم تا برای تولد دخترم کادو و شیرینی بخرم. صدای جنگندهای در بالای سرم شنیدم و چند لحظه بعد صدای انفجاری که از شرق تهران شنیده شد.
آن شب تا ساعت ۷ و نیم صبح که جنگ متوقف شد، نخوابیدم. دقایقی پس از اینکه به خواب رفتم، تلفنم سه بار با تماس لرزید، اما هر بار نای چشم باز کردن نداشتم. از خواب که بیدار شدم دیدم سه تماس بیپاسخ از یک شماره ناشناس دارم.
ساعاتی بعد ولی منصوریان تماس گرفت و گفت تو از احسان خبر داری؟ گفتم: نه؛ مگه چی شده؟ گفت: گویا تو ساختمان سازمان بسیج بوده و خانمش و خانوادهاش در به در دنبالش میگردن!
به یاد آن شماره ناشناس افتادم. جستوجو که کردم فهمیدم شماره خانم رجبی همسر احسان بوده است. نتوانستم با او تماس بگیرم. با چند نفر از دوستان تماس گرفتم. گفتند به احتمال زیاد احسان شهید شده، اما هنوز پیکرش پیدا و شناسایی نشده است.
سرانجام روز جمعه (اولین روز ماه محرم) پیکرش تشییع و در صحن امامزاده علیاکبر (ع) چیذر در کنار دیگر شهدا آرام گرفت. خوشا به سعادتش.