علیرضا بخشی استوار در هفت صبح نوشت: صف نانوایی شلوغتر از همیشه بود. صدای پدافند گاهی از دور و گاهی از نزدیک آدمها را از پیادهرو به خیابان میکشید تا با احساس ترس و کنجکاوی توامان، رد گلولههای پراکنده در هوا را بگیرند و حیرتزده آتشی که بالای سرشان معلق است را تماشا کنند.
دختر بیست و پنج یا شش سالهای بود. پشت سر مادرش در صف تکی نانوایی ایستاده بود و سر از گوشی بر نمیداشت. مادر گاهی به عقب نگاه میکرد و به دخترش خیره میشد. گاهی هم چشم به آسمان میدوخت و دوباره به تنور نانوایی نگاه میکرد.
دختر گفت: «به بیتا بگو بیاد امشب خونه ما». مادرش گفت: «وسایلشونو جمع کردن امشب میرن». دختر گفت: «کجا میرن؟» مادرش گفت: «باغ یکی از دوستاشونه سمت کلاک و دماوند». دختر گفت: «پس میریم میشینیم سریال میبینیم». مادرش نگاهی با تعجب به دختر انداخت و سکوت کرد.
دختر انگار که متوجه تعجب مادر شده باشد لحظهای با لبخند و سر تکان دادن، به مادرش گفت: «چیه مگه؟» مادرش گفت: «تیر و ترکشی تو سرت خورده؟» دختر با تعجب گفت: «مامان!!» طوری که اکثر آدمهای داخل صف حواسشان از رگبار گلولههای در آسمان متوجه دختر شد. دختر لحظهای سکوت کرد و به آدمهای داخل صف نگاه کرد.
یک قدم به مادرش نزدیکتر شد و با لحنی آرام گفت: «سریال اجل معلق رو دانلود کردم و ریختم توی فلش بشینیم ببینیم. حرفم نزن». مادرش گفت: «واقعا تمرکزشو ندارم. خندهام نمیاد. نمیتونم بخندم». دختر بازوان مادرش را محکم فشار داد و گفت: «مامان!! حرص آدمو در میاری. به نظرم هیچ ربطی نداره. اتفاقا باید ببینی تا حالت عوض بشه. من حوصله ندارم یه گوشه بشینی خودتو بزنی به غم و غصه هی خبر چک کنی و استرس بگیری».
مادر گفت: «یه جوری نگو انگار تو هشت سال جنگ دیدی من ندیدم. وقتی بمب بیاد دیگه من و تو، بیتا و نرگس نمیشناسه. میخوای با این فکر بشینم چی ببینم؟ اونم از مامان جون. سرتق بازیش گل کرده به حرف هیچکس گوش نمیده از خونه تکون نمیخوره». دختر گفت: «میذارم، صداشم بلند میکنم که مجبور باشی بیای ببینی. واقعا خندهداره. اصلا از قسمت اول میذارم که با هم ببینیم بریم جلو. صداش هر چی بلندتر باشه بهتر. صدای تق و توق کمتر میاد».
نانوا آنها را صدا زد و نان را برداشتند و رفتند. خانم دیگری شروع کرد با پشتسریاش درباره دخترش صحبت کردن.
«دختر من تا دیروز مهاجرت مهاجرت میکرد و حالا میگه من از اینجا تکون نمیخورم. من و باباشو اسیر خودش کرده. من نمیفهمم اینها بالاخره چی میخوان؟ تا دیروز پا تو یه کفش که من باید برم خارج موسیقی بخونم و اینجا اِلُ و بِل... دیروز به من میگه واقعا اگر دوستهای من یه روزی جنگ بود و میرفتن جبهه من چهجوری میتونستم نرم. اصلا از این رو به اون رو شده». خانم ایستاده در صف گفت: «هنوز چَک زندگی رو نخورده».
مادر دختر گفت: «بهش میگم حالا از دور صدای گرومپ گرومپ انفجار میاد. اگه میخورد یه جایی همین بغل دستت میرفتی هفت تا سوراخ قایم میشدی». خانم ایستاده در صف سری تکان داد و گفت: «خدا داند. هیچکسی تا تهش معلوم نمیکنه چه عاقبتی داره.
اینها با این همه قر و فر که دارن هنوز معصومن. خدا رو چه دیدی شاید اینها عاقبتشون ختم به خیر شد». مادر گفت: «چه میدونم خانم. چه ختمی؟ چه خیری؟ فعلا که من و باباشو عاصی کرده. من خیلی میترسم. اینجا هم که شده مثل قبرستان. نه نور و نه آدم و نه هیچی. خدا به داد برسه».
نانوایی شلوغتر میشد و صدای پدافند ممتد و بیوقفه میآمد. همه با نیمنگاهی به آسمان نان را از شاطر میگرفتند. حیران و دستپاچه در خیابان به سوی خانه روان میشدند.