به گزارش همشهریآنلاین، سیاستهای ایالات متحده آمریکا در قبال ایران طی دهههای گذشته، همواره آمیخته با پیامهای متناقض، رویکردهای چندوجهی و نوسانهای رفتاری بوده است.
اما در دوره ریاستجمهوری دونالد ترامپ، این تضادها به شکل بیسابقهای برجسته و ساختاری شدند؛ تا جایی که میتوان از شکلگیری یک «نفاق راهبردی نهادینه» در سیاستورزی آمریکایی نسبت به ایران سخن گفت؛ نفاقی که نهتنها در گفتار دیپلماتیک، بلکه در اقدامات میدانی، سیاستهای تحریمی، مواضع رسانهای و حتی رفتارهای حقوقی نمود آشکار یافت.
از یکسو، دولت ترامپ در ظاهر از آمادگی برای گفتوگوی بدون پیششرط با مقامات ایرانی سخن میگفت و نسبت به دستیابی به یک «توافق بهتر» ابراز امیدواری میکرد، اما در همان حال، شدیدترین تحریمهای اقتصادی و مالی را علیه ملت ایران وضع کرد.
سپاه پاسداران انقلاب اسلامی را در فهرست گروههای تروریستی قرار داد، و در اقدامی کاملاً خصمانه، فرمانده ارشد نظامی ایران، سردار حاج قاسم سلیمانی را در جریان یک سفر رسمی دیپلماتیک در خاک کشور ثالث به شهادت رساند؛ اقدامی که نقض صریح اصول بنیادین حقوق بینالملل و دیپلماسی کلاسیک بهشمار میرفت.
این تضاد بنیادین میان ادعای دیپلماسی و اقدام به ترور، نمود عینی و افشاگر یک بحران در سیاستورزی ایالات متحده بود که بهسرعت مشروعیت و اعتبار گفتمان صلحطلبی آمریکا را در سطح منطقهای و جهانی تضعیف کرد.
از سوی دیگر، ترامپ در سخنان متعدد خود، از یکسو مدعی شد که هدفش تغییر رژیم در ایران نیست، اما از سوی دیگر، با اشارههای مکرر به ضرورت تغییر در ساختار حکومت ایران، از گروههای معارض حمایت رسانهای و روانی کرد و در مواردی مشخص، بهگونهای عمل کرد که گویا فروپاشی حکومت ایران پیشفرض قطعی سیاست آمریکا است. این دوگانگی، نهتنها امکان هرگونه گفتوگوی راهبردی را از میان برد، بلکه سطح بیاعتمادی ایران به نیت واقعی واشنگتن را به حداکثر رساند و حتی در افکار عمومی بینالمللی، رویکرد دولت ترامپ را فاقد صداقت و انسجام معرفی کرد.
نکته مهم دیگر، بهرهبرداری آمریکا از سازوکارهای بشردوستانه، در پوشش شعارهایی همچون «حمایت از مردم ایران» بود؛ در حالیکه تحریمهای گسترده و فلجکننده، از دارو و مواد غذایی گرفته تا دسترسی به سوئیفت و مبادلات بینالمللی، بیشترین آسیب را به مردم وارد کرد. این پارادوکس در پیامرسانی، موجب شکلگیری این تصور شد که سیاست آمریکا اساساً بر مبنای ابزارسازی از مفاهیم انسانی و فریب افکار عمومی جهانی بنا شده است. بدین ترتیب، فاصله معنادار میان شعارها و واقعیتها، بستری برای شکلگیری یک گفتمان مقاومتی در برابر روایتهای آمریکایی فراهم ساخت.
این تضادهای رفتاری، نهتنها در ساحت گفتار رسمی، بلکه در سازوکارهای عملیاتی نیز تکرار شدند. نمونه بارز آن، تصمیم آمریکا برای خروج از برجام بدون ارائه هیچ جایگزین روشن یا مسیر مذاکره مشخص بود. ترامپ با وعده دستیابی به یک توافق بهتر، در عمل هیچ سازوکار بدیلی ارائه نداد، بهجز تشدید فشار حداکثری. این رفتار نهتنها عقلانیت دیپلماتیک را زیر سؤال برد، بلکه زمینهساز بازگشت بیاعتمادی، افزایش تنشهای امنیتی در منطقه و تشویق ایران به تقویت گفتمان استقلال و مقاومت شد.
تحلیل دقیق این تناقضات، نشان میدهد که ایالات متحده در مواجهه با ایران، دچار یک بحران مزمن در سیاستسازی است. شکاف میان ادعا و عمل، بحران انسجام در روایت رسمی، و ناتوانی در طراحی یک راهبرد جامع، منجر به تضعیف تدریجی اعتبار دیپلماتیک واشنگتن شده است. این وضعیت، ضمن آشکارسازی ماهیت فریبکارانه و استعلایی سیاست آمریکا، فرصتی راهبردی برای رسانههای مستقل و جریانهای مقاومت فراهم میکند تا با برجستهسازی این تضادها، روایت مسلط آمریکایی را به چالش کشیده و افکار عمومی داخلی و بینالمللی را نسبت به واقعیات میدان و سیاست آگاه سازند.
در پایان، بهرهبرداری رسانهای دقیق از این نفاق راهبردی، نهتنها بهعنوان یک تاکتیک مقطعی، بلکه بهمثابه یک استراتژی مستمر در جنگ روایتها، میتواند جایگاه گفتمان مستقل، منطقهمحور و مبتنی بر عدالت را ارتقاء داده و به تقویت گفتمان مقاومت در برابر سلطهطلبی آمریکایی یاری رساند.