خبرگزاری مهر – گروه استانها: روستای زرده، یا همان هیروشیمای ایران، در شهرستان دالاهو، در فاصلهای حدود ۱۲۰ کیلومتری غرب استان کرمانشاه قرار دارد. مسیر که از مرکز استان به سمت این روستای دور افتاده طی میشود، کمکم طبیعت تغییر چهره میدهد. هوا خنکتر، نسیم سبکتر، و درختان سبزتر میشوند. بهشت پیش رویمان است؛ اما بهشتی که خاک آن بوی گاز خردل میدهد.
دالاهو، این تکه از بهشت غرب کشور، نامش را از کوهی گرفته که روزگاری، مأمن عقابها و آهوان بوده؛ کوهی که حالا گواه جنایتی است که حتی کوه هم از تحملش فرو ریخت. دالاهو در روبهروی جلگه عراق جا خوش کرده و سالهاست در حافظهاش، پرواز جنگندههای دشمن و فرو ریختن بمبهایی که منفجر نمیشدند، بلکه میکشتند، حک شده است.
در مسیر یک ساعت و نیمه به زرده، روایتها را یکییکی از لابهلای صفحات وب ورق میزدیم؛ روایتهایی که هرکدام، یک برش خونین از همان روز نحس، ۳۱ تیرماه ۱۳۶۷ بودند. جنایت، زمانی رخ داد که مردم در خلسه آرامش پس از آتشبس، در حال آمادهسازی برای برگزاری یک مراسم مذهبی در زیارتگاه روستا بودند؛ بیخبر از اینکه این مراسم، برای بسیاریشان، آخرین حضور در یک جمع انسانی است.
پنج فروند جنگنده بمبافکن بعثی، نه فقط از مرز هوایی گذشتند، بلکه از تمام مرزهای انسانیت عبور کردند. چهار بمب شیمیایی ۲۵۰ کیلویی، روی سر مردم ریختند. بمبهایی که نه با انفجار، بلکه با یک رنگینکمان دود و بویی تند و غریب شبیه سیر، آسمان روستا را بلعیدند. نخستین بمب درست کنار زیارتگاه فرود آمد، جایی که جمعیت زیادی برای برگزاری مراسم گرد آمده بودند. یکییکی، بیهیچ صدا و بیهیچ فرصتی، بر زمین افتادند. برخی، به چشمهی کنار زیارتگاه پناه بردند، امید بسته به آب زلال آن، و شاید غسلِ نجات. اما چه غافل بودند؛ همان چشمه، خودش هدف بمب دیگر بود. تنها منبع آب آشامیدنی و کشاورزی روستا، آلوده به مرگ شد. کسانی که آب نوشیدند، نه سیراب، که خفه شدند؛ نه نجات یافتند، که در کناره چشمه، با ریههایی سوخته از درون، به شهادت رسیدند.
از میان ۱۷۰۰ نفر جمعیت روستای زرده، ۲۷۵ نفر، همان روز جان خود را از دست دادند. یک هزار و ۱۴۶ نفر دیگر، دچار عوارض استنشاق گازهای سمی شدند. زن و مرد، پیر و جوان، کودک و نوجوان، هیچکس در امان نماند. از آن روز، زمان ایستاد، اما زردیِ فاجعه، بر چهره روستا ماند. امروز هم که به روستا رسیدیم، نخستین چیزی که در نگاه اول نظرمان را جلب کرد، همین زردی بود. زردی بر پوست اهالی، بر رنگ دیوارها، و حتی بر برگ درختان. گویی طبیعت هم در این روستا، دیگر توان سبز بودن ندارد.
کوچه به کوچه که گذر میکردیم، نگاههای پر از خستگی و خاموشی را میدیدیم. انگار این مردم، دیگر نه حوصلهای برای روایت دارند و نه ایمانی به شنیده شدن. خستهاند؛ از وعدههای بی انجام، از پیگیریهایی که پرونده شدند و خاک خوردند.
فاجعهای که ادامه دارد
هرچه بیشتر نگاه میکردیم، بیشتر خجالت میکشیدیم. این مردم، سیوچند سال است که هر بار، دردشان را گفتهاند، اما تنها جواب، سکوت بوده. مدرسهای دیدیم که نیمقرن پیش ساخته شده و هنوز پابرجاست؛ نه از سر استحکام، که از سر بیتوجهی. مرکز بهداشتی؟ تابلویی بود روی دیوار، اما اثری از پزشک، دارو یا حتی یک صندلی نبود. تنها چیزی که واقعی بود، خسخس سینههایی بود که در همان روز ۳۱ تیرماه، در معرض گاز خردل قرار گرفتند.
این مردم، بعد از سه دهه، هنوز با تبعات آن روز زندگی میکنند. سرطانهای معده، خون، پوست، ریه، سقط جنینهای مکرر، نابینایی و تولد نوزادان معلول، بخشی از زندگی عادی آنها شده است. حتی گیاهانی که امروز در زرده میرویند، گواه آن روز نحساند؛ سمیاند، مثل هوای آن روز، مثل اشکهای مادرانی که کودکانشان را در چشمه دیدند و دیگر صدایشان را نشنیدند.
بیشترین مصدومان شیمیایی غرب کشور در زردهاند، و کمترین خدمات درمانی هم نصیبشان شده. جوانان روستا، در سن باروری، تجربه تلخ تولد فرزندان دچار عارضههای ژنتیکی را بارها چشیدهاند. درخت امید در زرده، نهال بار نمیدهد؛ زیرا خاکش، هواش، آبش و حتی آغوش مادرانش، آلودهاند به یادگاری مرگ.
میان تمام آمارهای درخشان مقاومت مردم کرمانشاه، که ۹ هزار و ۸۰۰ شهید، ۱۹ هزار جانباز و ۳۵۰۰ مصدوم شیمیایی تقدیم انقلاب کردند، زرده یک وصله جداست؛ وصلهای که همیشه خون چکانده، اما هیچگاه بخیه نشده.
فریادی که هیچوقت شنیده نشد
اهالی زرده، گفتن، برایشان نه کار راحتیست و نه عادتی روزمره؛ سالهاست که بیشتر شنیدهاند تا اینکه کسی حرفشان را بشنود. اما بالاخره یکی از آنان که خود داغ این حادثه را بر سینه دارد، بر حسب وظیفهای که در دل احساس میکرد، چند کلامی گفت؛ هرچند تلخ، هرچند گلایهوار، اما از جنس حقیقت.
او، پیرمردی که موهایش را خاک، و چشمانش را اشک سفید کرده، از همان ابتدا سخن را با حسرتی عمیق آغاز کرد. انگار بغض سالهای دراز گلویش را گرفته بود، اما نمیتوانست خاموش بماند. آرام گفت: از یک هزار و ۱۴۶ نفری که در آن روز سیاه، دچار عوارض بمباران شیمیایی شدند، شاید نیمیشان بعدها، آن هم بعد از سالها، در پروندههای دولتی به عنوان جانباز شناخته شدند. آنهم با درصدهایی ناچیز، دردی کهنه با مرهمی سبک… خیلیها هنوز هم بلاتکلیفاند، حتی یک برگ پرونده ندارند.
۱۵۰ مرگ خاموش؛ آماری که کسی جدی نگرفت
نگاهش را به افق دور دوخت؛ گویی به گذشته خیره شده بود، به آن روز که دود زرد از آسمان ریخت و زمین زیر پایشان سوخت. گفت: در این چند سال، بیش از ۱۵۰ نفر از اهالی، بخاطر سرطان ریه و خون مردند. بیشترشان در سکوت… حتی فرصت دادخواهی نداشتند. از سقط جنینها چه بگویم؟ بالای ۱۵۰ مورد ثبت شده داریم؛ ۱۵ کودک هم با فلج اطفال به دنیا آمدند. همهاش هم از همان آلودگیهای میکروبی بمباران. چرا کسی نپرسید که در این روستا چه میگذرد؟
خانه بهداشت زرده، فقط در تابلو زنده است
کمی مکث کرد. دستی روی زانویش کشید، مثل کسی که دلش درد گرفته باشد، اما فقط با چنگ زدن به زخم، آرام میگیرد. سپس گفت: ما فقط یک خانه بهداشت داریم… اسمش خانه بهداشت است، اما دارویش؟ قرص سرماخوردگی، قرص تهوع، همینها. اینجا پر از بیماریست، اما درمانی در کار نیست.
زرده با ۲۷۵ شهید هنوز ناشناخته است
کمی بعد، انگار که خاطرهای تلخ به یادش آمده باشد، با لحنی پر از تأسف گفت: در روستاهای دیگر که حتی آمار شهدا کمتر بود، فریاد دنیا را درآوردند. ولی زرده با ۲۷۵ شهید هنوز هم ناشناخته است. چرا؟ چون آن زمان کسی نبود که خبر بفرستد، عکسی بگیرد، صدایی ضبط کند.…
او انگشتانی پینه بسته داشت؛ همانهایی که روزگاری با همان دستها، برای رزمندگان جبهه آذوقه میبردند، با الاغ و قاطر از کوهها بالا میرفتند. حالا همان دستان، خالی مانده بودند، حتی از دفترچه درمانی. گفت: از بین همه آنهایی که آن روز مصدوم شدند، فقط حدود ۴۰۰ نفر توانستند اسناد درمانی جمع کنند، آن هم از سال ۸۰ به بعد! تازه همانها هم، فقط تعداد کمیشان که درصد بالای جانبازی گرفتند، حقوقی میگیرند. بقیهشان، فقط یک دفترچه درمانی دارند، اگر داشته باشند. بقیه که پرونده نداشتند؟ محروم از هر چیزی… با این همه درد، با این همه هزینه.
حرفهایش اما فقط آمار نبود. هر کلمهاش زخمی بود که سالهاست التیام نیافته. گفت: پیگیری کردیم… از هر راهی. اما نشد. این مردم، در همان روزهای جنگ، با دست خالی، با یک لقمه نان، پشتیبانی میکردند. حالا چه، فراموششدهاند.
صدایش آرامتر شد. گلایهاش فقط از امروز نبود، از دیروز هم بود، از سالهایی که هیچکس نپرسید در زرده چه گذشت. گفت: این مردم مستحق این همه بیتفاوتی نیستند. استان کرمانشاه، مسئولانش، نمایندهها، باید دنبال حق این مردم باشند. ما جنگیدیم، سوختیم، ساختیم؛ ولی امروز، حتی دیده هم نمیشویم.
وقتی صحبتش تمام شد، دیگر نگاهمان نکرد. فقط رفت؛ آرام، سنگین، شبیه کسی که سالهاست دیگر امیدی ندارد به اینکه کسی صدایش را بشنود. و ما ماندیم، با بغضی در گلو، و صدایی که اگرچه کوتاه بود، اما تا عمق جان نشست.
امروز که از مسیر روستای زرده بازمیگشتیم، هیچ سنگینیای به اندازه آن چشمانی که از گفتن خسته شدهاند، بر دوشمان نبود. روایتی که ما ننوشتیم، بلکه در آن غرق شدیم. راوی سکوت بودیم، راوی خستگی، راوی رنجی که همچنان ادامه دارد. زرده هنوز زرد است؛ نه از گرمای تیرماه، بلکه از داغی که سیوچند سال است از تن این مردم پاک نشده، و شاید هیچگاه هم پاک نشود.