در قسمت تازهای از برنامه «اکنون»، سروش صحت میزبان ابراهیم افشار، نویسنده و روزنامهنگار باسابقهای بود که سالهاست بهجای مدالها و رکوردها، رد پای قهرمانان گمنام و قصههای نادیده را دنبال میکند. این گفتوگو، سفریست به لایههای پنهان ورزش ایران؛ جایی که افشار از انسانها میگوید، نه فقط از اسطورهها.
ابراهیم افشار، نویسنده، روزنامهنگار و راوی حاشیههای زنده و تلخوشیرین ورزش ایران، در گفتوگو با سروش صحت در برنامه «اکنون» از سالها نوشتن، زندگی کردن با قهرمانان گمنام، و جستوجوی حقیقتهای نادیده پشت نامها و اسطورهها سخن گفت.
افشار در آغاز گفتوگو، خود را نه صرفاً ورزشینویس، بلکه «راوی ساده و کوچک ایرانی» خواند و گفت:«گاهی از خود میپرسم آیا در جستجوی معنای زندگی بودم یا بیمعنایی آن. روایتگری برای من تلاشی است برای یافتن معناهای کوچک در دل بیمعنایی بزرگ زندگی.»
او تأکید کرد که همواره از پرداختن صرف به پیروزیها پرهیز کرده و قلمش را وقف فراموششدگان، بازماندگان و حاشیهنشینان ورزش کرده است:«نویسندگی ورزشی برای من بهانهای بوده است برای بازگو کردن شکستها، غمها، و عشقهای گمشده.»
افشار در بخشی از گفتوگو به کتاب تازه منتشرشده خود با عنوان آبی آنتیک اشاره کرد؛ کتابی که به روایت جامع تاریخ باشگاه استقلال از تأسیس تا امروز میپردازد. او اعلام کرد که این پروژه قرار است برای باشگاههای پرسپولیس، سپاهان، تراکتور و تیم ملی نیز ادامه پیدا کند.
وی درباره چرایی انتخاب برخی چهرهها در کتاب، به مجتبی جباری اشاره کرد و گفت:«جباری نماد کسی است که بارها سقوط کرده، اما هر بار برخاسته است. او را به سیزیف تشبیه کردهام، اسطورهای که سنگ را به قله میبرد، حتی اگر بارها به پایین بغلتد.»
افشار با اشاره به نگاه آلبر کامو به اسطوره سیزیف، ادامه داد:«تا وقتی ادامه میدهی، بازنده نیستی. معنا در ادامه دادن ساخته میشود، حتی در دل تلاشهایی که ظاهراً بیثمرند.»
او همچنین به سرنوشت علی اکبریان، ستاره سابق فوتبال، اشاره کرد که او را در زندان ملاقات کرده است:«علی اکبریان، که روزی صد هزار نفر فریاد علیروماریو سر میدادند، حالا در زندان قزلحصار به دلیل مواد مخدر گرفتار شده بود. این تجربه من را برای چهار سال ویران کرد و باعث شد بفهمم که فاصله قلهنوردی با سقوط در دره شاید تنها یک شب باشد.»
در ادامه، افشار از تأثیر چهرههایی چون نادر افشار نادری، دکتر علیاکبر سیاسی، پرویز قلیچخانی، محمد نصیری و امامعلی حبیبی بر مسیر فکری و حرفهای خود یاد کرد و گفت:«این افراد فانوسهایی بودند که من را به علاقه دوران جوانیام بازگرداندند. آنها نهتنها در ورزش، بلکه در اندیشه، فرهنگ و اخلاق نیز تأثیرگذار بودند.»
او با اشاره به وضعیت فعلی برخی از پیشکسوتان ورزش ایران مانند قلیچخانی، نصیری و غیاثی گفت:«وظیفه ماست که حافظه جمعی این بزرگان را زنده نگه داریم. نسل جدید کمتر آنها را میشناسد و این فقدان برای فرهنگ ورزشی کشور زیانبار است.»
افشار از سالهای دور حضورش در مطبوعات ورزشی، از «۷ صبح» تا «ایران جمعه» و «همشهری جوان» گفت؛ ستونی که او مینوشت گاه چنان محبوب میشد که تیراژ روزنامه را بالا میبرد، اما بهجای قهرمانسازیهای کلیشهای، روایتهایی از باختهای پُرمعنا، بازندههایی با روح بزرگ، و طرفدارانی با قلبهای پُرماجرا ارائه میداد.
در بخشی از گفتوگو، افشار با لحنی طنزآلود اما عمیق از قصههایی گفت که از گوشه و کنار شهر و محلات جمع کرده؛ «از حموم عمومی روبروی امجدیه که داورا رو دوش مردم میرفتن توش، تا مادری قفقازی که فقط پازولینی میتونست قصهشو ثبت کنه». افشار میگوید: «این قصهها شاید صدها تا بودن، تو لپتاپم، تو یادداشتهام، و کمکم با بعضیهاش زندگی کردم.»
او به رابطهاش با فوتبالیستهایی مثل سیروس قایقران اشاره میکند: «سیروس برای من فقط یک کاپیتان نبود. یک آدمِ زندگیکردنی بود. من با او دو سال آخر زندگیاش خیلی نزدیک شدم. آن بوی قهرمانهای روز نبود؛ یک چیز دیگری بود. از آن دست آدمهایی که انگار در دوره الهیشان باهاش روبهرو میشوی.»
افشار درباره چگونگی جمعآوری این خاطرات گفت:«من از روزهای اول روزنامهنگاری، با قهرمانان بازنشسته برخورد میکردم که دیگر هیچکس آنها را نمیشناخت. آنها قصههایی را تعریف میکردند که شبیه داستانهای مارکز بود." او با بسیاری از این افراد زندگی کرده و در خلال گفتگوها و مشاهده زندگی آنها، جزئیاتی را به دست آورده که در هیچ تاریخ رسمیای ثبت نشده است.»
افشار از قهرمانانی حرف میزند که هرگز به چشم نیامدند؛ مثل مربی نابینای آبادانی که از بوی تن بازیکنا تشخیص میداد کی توپ دستشه، یا از گزارشگری که برای مربی نابینا، مسابقه رو تو سینما بازگو میکرد. «همیشه به این فکر میکردم که چرا کسی درباره آنها نمینویسد؟ چرا اینها حذف میشوند از تاریخ رسمی؟»
سروش صحت در ادامه گفتوگو تأکید میکند که نوشتههای افشار، بیش از آنکه درباره پیروزی و مدال باشن، درباره انسانهاییست که در حاشیه موندن. انسانهایی که «اگر بدانید چه دردی کشیدند، دیگر فقط شکستخورده به نظر نمیرسند.»
رویکرد متفاوت افشار در نگارش، که بر حاشیهنشینان و تلاشهای ناپیدای ورزش تمرکز دارد، بخش مهمی از این گفتوگو بود. او سالها در ستونهای ثابت روزنامهها، به جای تمرکز بر پیروزیها و چهرههای شناختهشده، به زندگی حاشیهنشینان ورزش و قصههایی پرداخته که در تاریخ رسمی جایی ندارند.
افشار این رویکرد را ناشی از علاقه خود به «تاریخ غیررسمی» و قصههایی دانست که در لایههای زیرین ورزش جریان دارند. او توضیح داد:«من علاقه زیادی به تاریخ رسمی و آکادمیک ندارم؛ چون قصههایی که در رختکن یا شب قبل از بازی در اردو میگذرند، شاید مهمتر از نتایج باشند و در واقع، خود نتایج را میسازند.» او اضافه کرد که همیشه در پی نفوذ به روح و ذهن ورزشکاران بوده و از آنها درباره خوابهایشان و لحظات دشوار زندگیشان میپرسیده است.
او به غفلت تاریخی درباره قهرمانان اشاره کرد و گفت:«در حالی که پس از انقلاب، تختی به تنها اسطوره کشور تبدیل شد، مردانگی و جوانمردی امثال منصور امیرآصف (کاپیتان سابق تیم ملی) که به خاطر نگهداری از مادرش تا پایان عمر ازدواج نکرد، نادیده گرفته شد.» افشار تأکید کرد که روشن کردن چراغ این قصههای پنهان، وظیفه هر روایتگری است.
در بخش دیگری از برنامه، بحث به غلامرضا تختی میرسد. افشار میگوید: «تختی یه ابر اسطوره شد، اما ما همقد و قواره تختی آدمهایی داشتیم که حتی اخلاقیتر و مردمیتر از اون بودن. مثل منصور امیرآصف که برای مادر پیرش از ازدواج گذشت و تا آخر عمر، بیصدا زیست.»
افشار میافزاید: «تختی اگه امروز زنده بود، ناراحت میشد که همهچیز به اسمشه. میگفت چرا ورزشگاه به اسم صدقیانی یا ورزنده یا نصیری نیست؟ قهرمان واقعی یعنی این.».