سناریست: ایرج افشار تهیهکننده: هوشنگ نهاوندی هنرپیشه: محمدرضا پهلوی
زمانی بود که دانشمندان و فرهیختگان کشورمان «سیاستنامه» و «نصیحهالملوک» و «دستور الوزاره» می نوشتند، در صدر مجالس مینشستند، در یمین و یسار سلاطین اسب میراندند و شاهان هم مفتخر به شاگردیشان بودند، ولی ...
جایِ آن است که خون موج زَنَد در دلِ لعل زین تَغابُن که خَزَف میشکند بازارش (حافظ)
عمق انحطاط و واماندگی شبهروشنفکران و شبهفرهیختگان کشور را میتوان در خاطرهای دید که هوشنگ نهاوندی در مصاحبه مورخ 14 مه 1985 برای شاهرخ مسکوب تعریف کرده است: «بنده که رییس دانشگاه شدم، گرفتار مسائل سازمان امنیت بودیم، به طور دائم و یکی از این مسایل دائم ما مسئله جلال بود. جلال، یعنی جلال آل احمد ... با ایرج افشار که او هم آدم خوشفکری است ... صحبت کردیم. ایرج افشار گفت: آقا شما میخواهید این جلال آل احمد را ما از بین ببریم؟ گفتم: والله من بدم نمیآید، و در ضمن یک خُرده محیط دانشگاه را هم راحت کنیم ... گفت: بیایید یک نمایشگاهی ترتیب بدهیم از جلال آل احمد، صمد بهرنگی ... دهخدا و جمالزاده، و اعلیحضرت بیایند این نمایشگاه را افتتاح کنند. دیگر برای جلال آل احمد آبرویی باقی نخواهد ماند. عیناً با همین عبارت. من هم خندیدم و گفتم: بد فکری نیست ... بنده رفتم به اعلیحضرت گفتم که ما چنین نقشهای کشیدهایم و ایشان هم مقداری خندید و گفت: خیلی خوب!

بعد هم ما اعلام کردیم که می خواهیم نمایشگاهی برپا کنیم که اعلیحضرت تشریف میآورند برای افتتاحش. طبیعتاً در دانشگاه تهران غلغله برپا شد ... اعلیحضرت آمدند و ایرج افشار هم پشت سرشان و بنده هم پشت سر ایرج افشار و بعد وقتی که رفتیم وارد آن اتاق بزرگ تالار بزرگ طبقه همکف دانشگاه تهران شدیم که آن نمایشگاه آنجا برپا بود، برگشتند به من گفتند: جلوی کدامشان میخواهید عکس را بگیرید که آبروی طرف را ببرید؟ ایرج افشار هم گفت: قربان، جلوی جلال آل احمد ... رفتند و جلوی جلال آل احمد ایستادند که عکاسها عکسشان را بگیرند و فردا ... عکس اعلیحضرت در مقابل جلال آل احمد چاپ شد ... و دیگر تمام شد مسئله جلال آل احمد، بُت شکست!»
ختم فروپاشی اخلاقی است که مثلاً نخبگان یک کشور، آنهم در سطح وزیر علوم و رییس دانشگاه و پژوهشگر فرهنگ و ادبیات، نقش دلقکها را بازی کنند و موجب انبساط خاطر ملوکانه شوند!
البته بر نخبهای که نقطهی اوج بلندی کلاهش ریاست دفتر شهبانوست، حَرَجی نیست، ولی چه میتوان گفت درباره آن دیگری که فقط دو سال قبل از مشارکت در این بازی کینتوزانه، یعنی زمانی که جلال آل احمد از دنیا رفته بود و بازار مداحی و مرثیهسرایی داغ بود، سراسیمه خودش را به این بازار رساند و سرمقاله شماره هفت و هشت سال دوازدهم مورخ مهر و آبان 1348 مجلهاش را به «سوگ آلاحمد» اختصاص داد و او را چنین ستود: «چشمه جوشنده و زُلالی از کوهسار زیبای ادب معاصر ایران! بادپایی تندسیر از کاروان فهم و ذوق! مردی از صف نخبگان و فرزانگان! انسان و دوستدار انسانها! رهروی نکتهیاب و جامعهنگر! ایراندوست و ایرانشناس! قلمداری مایهی سرافرازی! نویسندهای توانا! هنرمندی جوینده! انسانی دلیر و جوشان و سرانجام، شمع سراپا نسوختهای که از جوهر وجودش امید آن میرفت که بیشتر و درازتر فیض برساند!»
ولی آنکه سوژه این بازی کودکانه بود، ککش هم نگزید، محکم سرِ جایش نشست و کاری کرد که هنوز هم «خرخاکیها در جنازهاش به سوءظن مینگرند.» (پارهای از سروده احمد شاملو در سوگ جلال آل احمد).
5959