با طلوع آفتاب اولین روز جنگ، مردم جنگزدۀ قصرشیرین را دیدم. خودشان را از بیراهه و کوه و دشت به آنجا رسانده بودند. صورتها همه خاکی بود و نگاهها خسته به نظر میرسید. کفش چهار، پنج نفر پاره شده، خونِ پای زخمیشان دیده میشد. چند نفر از آنها پایشان را با پارچه بسته بودند و با بقچهای و ساکی در دست، افتان و خیزان میرفتند. انگار بار سنگینی روی شانهشان بود، آنقدر سنگین که از فشار آن نمیتوانستند قد راست کنند!
عراقیها روی ارتفاعات بازی دراز بودند و نیروهای مردمی و ارتش و سپاه اولین خط دفاعی را در قلاویزان شکل داده بودند. خبر جنگ در همه جا پیچیده بود و مردم از تهران و شهرهای مختلف به سرپل ذهاب میآمدند. باید آنها را سازماندهی میکردیم، ولی اسلحه و مهماتی برای آنها نداشتیم.
تعدادی از نیروها را برای اسکان به پادگان بردیم و با بروجردی، جعفری، ابوشریف و غلامعلی پیچک که با کچویی و چند نفر از تهران آمده بود، به دیدن فرمانده پادگان ابوذر رفتیم. در پادگان میگفتند صد و چهل فروند از هواپیماهایمان به پرواز درآمده و پایگاههای عراق را زدهاند با شنیدن این خبر حالم خوب شد و نفسم بالا آمد.
بروجردی به فرمانده پادگان گفت اگر اسلحه و مهمات در اختیارمان بگذارد، تعدادی از نیروها را به خط قلاویزان و بازی دراز میفرستیم فرمانده پادگان تلکسی را نشانمان داد و گفت: «بنیصدر دستور داده چیزی به بچههای سپاه ندیم.»جا خوردم.
بروجردی گفت: «ولی ما اومدیم به شما کمک کنیم!» فرمانده با ناراحتی گفت: «چه کار میتونم بکنم، دستور فرمانده کل قواست»ابوشریف و پیچک میخواستند فرمانده پادگان را راضی کنند همکاری کند، ولی او میگفت دستانش بسته است و نمیتواند کاری کند. جعفری و پیچک وقتی از همکاری پادگان ناامید شدند، بیکار ننشستند. از اینجا و آنجا کمی اسلحه و چند قبضه آرپیجی جور کردند و با تعدادی از نیروها به خط قلاویزان رفتند.
ستوانیار علیاکبر شیرودی با دو تیم از خلبانهای هوانیروز به پادگان ابوذر آمده بود که خبر رسید ارتش میخواهد پادگان را خالی کرده، زاغههای مهمات را منفجر کند. دیدهبانها میگفتند تانکهای دشمن در دشت ذهاب و چم امام حسن صف کشید. فرمانده پادگان میترسید عراقیها وارد سرپل ذهاب شوند و پادگان و زاغههای مهمات دستشان بیفتد. شنیدم شیرودی به آنها گفته دست نگهدارند تا آنها تانکهای دشمن را بزنند. گفته بود اگر نتوانستند کاری از پیش ببرند میتوانند پادگان را خالی کنند.
به نقل از کتاب خانۀ امن - خاطرات بهرام نوروزی به قلم ساسان ناطق