عصر ایران ؛ احسان محمدی - رشت بودم، با همان هوای دلانگیزی که سر انگشتانش روح آدم را لمس میکند. نیسان کنار پیاده رو پارک بود، عکس گرفتم. نوشته بود:«همدیگر را نفروشید. روزیرسان خداست!»
سر چرخاندم توی ماشین راننده را ببینم. نبود. دوست داشتم حتی از روی چهرهاش حدس بزنم چه کسی او را فروخته که این همه دردش آمده!
همیشه برایم سوال است که در ذهن یک نفر چه میگذرد که از میان میلیونها کلمه و جمله، چیزی انتخاب میکند و روی ماشینش مینویسد. این کار شبیه خالکوبی کردن است، جزیی از آدم میشود، هر جا بروی نگاهش میکنند، غریبه، آشنا.
تقریباً هیچکس پشت بنز یا BMW چیزی نمینویسد، این کار را بیشتر افراد طبقه متوسط و پایین میکنند، روی ماشینی که بخش بزرگی از زندگیشان است چیزی مینویسند و میزنند به دل جاده و خیابان …
انگار حرفی توی دلشان است که میخواهند اینطور جار بزنند و بیش از هر کتاب و فیلم و مقالهای هر روز دیده و خوانده میشوند.
پشت هر جمله بیشتر وقتها قصهای هست که ما چیزی از آن نمیدانیم، یک دلتنگی، یک گله از روزگار یا فک و فامیل، یک دعا برای احساس امنیت، یک شوخی و کنایه و متلک … اینها گاهی کوتاهترین قصههای رمزنگاری شدهی جهانند و ماشین رسانه!
پشت تریلیهای خسته در جاده، پرایدهای کارواش رفته، نیسانهای عجول، اتوبوسهای پر از مسافر … چه قصههایی هست که چیزی از آن نمیدانیم اسماعیل!