به گزارش خبرنگار فرهنگی تابناک، پس از گفتگو با امیران خلبان جهانگیر قاسمی، حسین هاشمی، صمد ابراهیمی و کاظم عباسنژادی، سراغ یکی دیگر از خلبانان شکاری نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران در سالهای دفاع مقدس رفتیم؛ شفیع حسینپور که در مقطع آغاز جنگ خلبان پایگاه دوم شکاری تبریز بوده و کمی بعد به پایگاه چهارم شکاری دزفول منتقل شد.
حسینپور ازجمله خلبانانی است که تمرد کرده و پایگاه دزفول را تخلیه نکردند و همراه با چندتن دیگر از همرزمانش به پروازهای جنگی برای کوبیدن نیروی زرهی دشمن مشغول شد تا در نهایت، پایگاه دزفول از خطر سقوط نجات پیدا کرد.
اینخلبان ماموریتهای مختلفی در بمباران و راکتباران مواضع نیروگاهی و پایگاهی دشمن داشته که روایتشان را از او جویا شدیم.
گفتگوهای پیشینمان با امیران و ایثارگران نیروی هوایی ارتش در پیوندهای زیر قابل دسترسی و مطالعه هستند:
گفتگو با امیر خلبان جهانگیر قاسمی - خلبان فانتوم F4 و بوئینگ 747:
* «نزدیک بود هواپیمای سوخترسان خودی را به اشتباه بزنیم!/آموزشهای استاد آمریکایی در جنگ به کارم آمد»
* «میراژ دشمن را که زدیم، میگ ۲۳ ما را زد/محققی مدیر آموزش بود ولی اسم خودش را برای پرواز مینوشت »
* «کشتیهای دشمن را در خلیجفارس با ملاحظه و وسواس میزدیم/خلبانهای اسرائیلی را درک نمیکنم!»
گفتگو با امیر خلبان حسین هاشمی - خلبان و معلمخلبان شکاری F5
* «۲۰ شهریور ۵۹ بمبارانهای برونمرزی را در خاک عراق شروع کردیم/گفتم بیرون نپر که اینجا لانه زنبور است!»
* «کمر نیروی هوایی در دیماه ۵۹ شکست/نامه میآمد که بهنام خلق قهرمان ایران به اعدام محکومی!»
گفتگو با امیر خلبان صمد ابراهیمی - خلبان و معلمخلبان شکاریهای F5، F14 و سوخو24
* «روایت انداختن سهفروند میراژ عراقی بدون شلیک یک موشک و فشنگ/احمد مرادی چرا خیانت کرد؟»
* «خلبانهای دزفول شهیدچمران را از محاصره تانکها نجات دادند/روایت شیطنت شهیددوران در ماموریت»
گفتگو با امیر خلبان کاظم عباسنژادی - خلبان و معلمخلبان شکاریهای F5 و سوخو 24
* «افپنجهای دزفول چگونه پایگاه ناصریه را کوبیدند/سهبار انگ خیانت خوردم و تبرئه شدم»
* «خلبان ایرانی چرا از زدن ستون نیروی دشمن منصرف شد؟/مقیمی نتوانست اجکت کند و با هواپیما به هدف خورد»
***
در ادامه مشروح اولینقسمت از گفتگو با امیر خلبان شفیع حسینپور را میخوانیم؛
* جناب حسینپور شما در شروع جنگ خلبان پایگاه تبریز بودید و بعد برای کمک به دزفول رفتید. در شروع جنگ لیدر چهار شده بودید؟
بله. بعد از تمام شدن آموزش به تبریز منتقل شدم.
* درجهتان ستوانیک بود؟
بله. در جنگ سروان شدم.
* اولینماموریت جنگیتان روز دوم مهر بود نه؟
بله. اطلاعاتت درست است.
* پس روز اول جنگ در کمان ۹۹ ماموریتی نداشتید؟
نه. روز اول کپ پریدم.
آنروز دو پرواز داشتم؛ یکی گشت هوایی در ساعات صبح بود که لب مرز کپ میپریدیم. بچههایی را که برای بمباران رفته بودند حمایت میکردیم که اگر مورد حمله و تعقیب هواپیمای عراقی قرار گرفتند، کمکشان کنیم.
* ماموریت روز دوم، زدن یکانبار مهمات در سلیمانیه بود. نه؟
بله. ولی یادم نیست دومین روز بود یا روز سوم. هدف کارخانهای بود که مهمات را تولید و انبار میکرد. چهار فروندی رفتیم که عملیات موفقی هم شد.
* لیدر پرواز، شهید علی اقبالی بود.
بله.
* یک فروند دیگر دسته شما بودید، یکی دیگر ابراهیم قربانی و چهارمی هم محسن باقر.
فکر کنم خسرو عباسیان و محسن باقر بودند.
* پس ابراهیم قربانی برای ماموریت دیگری بوده!
به نظرم اینطور میآید. شهید اقبالی لیدر بود، خسرو شماره سه بود، من شماره چهار و محسن باقر شماره دو.
* مخاطرهای پیش نیامد؟
البته! هیچوقت فراموشش نمیکنم! ماموریتها را گاهی نصفهشب ابلاغ میکردند. ساعت ۴ صبح بود که به منزل زنگ زدند. تلفن را برداشتم که گفتند ماموریت است. تا بریفینگ کردیم و پروازمان شروع شد، ساعت ۵ و نیم و هوا گرگ و میش بود. لیدرشیپی آقای اقبالی بی نظیر بود و بریفینگ را کاملا دقیق و درست انجام داد. در خاک خودمان با ارتفاع متوسط پرواز کردیم و با نزدیک شدن به مرز، ارتفاع را خیلی کم میکردیم. چون رادارهای متحرکشان را در رشتهکوههای مرزی مستقر کرده بودند. دیدهبان هم گذاشته بودند. نقاط شمال غرب کشورمان نقاط کور راداری زیادی داشت.
با رسیدن به هدف شماره یک، پاپ کرد و برای بمباران اوج گرفت. معمولا ارتفاع معینی برای اینکار تعریف میشد. بعد رولاین و بعد بمباران! با زدن بمبها هم جینکآوت میکردیم و مانورهای پس باز بمباران را انجام میدادیم که توپهای ضدهوایی نتوانند ما را تِرَک کنند و بزنند.
من شماره چهار بودم. وقتی پاپ کردم، دیدم باران گلولههای سرخ از تپه کناری به سمتمان میآید. گلولهها بهحدی زیاد بود که به ورتیکال استبیلیزر یکی از بچهها اصابت کرد؛ هواپیمای شهید اقبالی یا یکی از بچهها بود.
* با چشم دیدید؟
بله و فهمیدم اگر سمت انبار مهمات بروم، یکی از ما را میاندازند. بههمیندلیل بهسمت جایی که آتش میبارید رولاین کردم و بمبهایم را آنجا ریختم و خاموششان کردم. دوستانمان هم بمباران موثری کردند. وقتی پدافند خاموش شد، دور زدم و از سمت انبار مهماتی که بمباران شده بود، بهسمت ایران برگشتم. آتش وحشتناکی بالا میآمد.
اینماموریت برای روز دوم یا سوم بود. ولی روز اول که گفتید، کپ بودم و اتفاقا ابراز ناراحتی و گلایه کردم که چرا مرا کپ گذاشتهاید!
* لیدر چهار بودید دیگر!
میتوانستم توی بال بروم. در همینپرواز سلیمانیه شماره چهار بودم دیگر! حتی جوانهای کم تجربهتر از مرا در بال میبردند. چندتایشان هم برنگشتند. مثل آقایان (مسعود) محمدی و جهانشاهلو.
* بله مراد جهانشاهلو روز اول جنگ به شهادت رسید و سال ۱۳۸۱ بقایای پیکرش برگشت. حالا که صحبت روز اول جنگ شد، بگذارید یکاسم ببرم! غلامعلی شیرازی که روز اول جنگ (اول مهر) دو فروند از هواپیماهای عراقی را نزدیک دریاچه ارومیه را انداخت. ایشان هم جزو جوانها بود.
خیلی! از من هم جوانتر بود. فکر کنم نانلیدر بود. برای رفتن به برونمرزی لازم نبود حتما از نانلیدری ارتقا پیدا کرده باشیم. نانلیدرهای ما، هم کپ میپریدند، هم بمباران میکردند ولی در وینگ بودند.
* با آقای شیرازی رفاقتی داشتید؟
بله، بسیار! جوان شیرینی بود و با لهجه قشنگش جوکهای قشنگی میگفت.
شهید مراد جهانشاهلو
* یک اسم دیگر! آقای (یدالله) شریفی راد که جزو جوانها نبود. ایشان دیگر آنموقع از پیشکسوتها بود.
بله. سروان یا سرگرد بود. زمان جنگ چند ماموریت را با ایشان رفتم.
* در بالش!
بله. در یکی از عملیاتهایی که با ایشان انجام دادم، برای اولینبار راکت زونی بردیم که بسیار قدرتمند و خیلی عظیم است. اینراکت، بدون اغراق اندازه یک تیر چراغ برق است و یادم هست هواپیما بهخاطر سنگینی دو راکت متصل به بال، بالبال میزد. قرار بود تلمبهخانه پالایشگاه کرکوک را بزنیم. از آنجا نفت را به خاک سوریه و ترکیه و به اروپا میدادند. اینماموریت را با لیدرشیپی آقای شریفیراد رفتم.
* دو فروندی؟
بله. برنامهریزی هم کردیم ساعت حدود یک بعد از ظهر که دشمن ناهارش را خورده – و پرخور هم هستند – و سنگین شده و پای توپ ضدهوایی چرت میزند، حمله کنیم. با ملاحظه و بهدرستی حمله را انجام دادیم ولی خواب نبودند. اتفاقا کنار تلمبهخانه و تانکرهای ذخیره نفت، مشغول بازی والیبال بودند. ولی زدیم توی افتربرنر و پاپآپ و رولاین کردیم، فکر کردند هواپیمای خودی است و به بازیشان ادامه دادند.
آقای شریفیراد رولاین کرد و دو راکتش را زد. یکی شورت (نزدیک) خورد و دیگری درست خورد پای تانکر. تانکر عظیمی بود. شعله آتش که بالا آمد، من رولاین کردم. دیدم صدمه واردشده به تانکر جدی نیست. با خودم گفتم کاری کنم که بچههایمان دیگر مجبور نشوند (برای اینهدف) بیایند. اولینراکت را به کمر تانکر زدم که آتش عظیمی به پا کرد. داشتم راکت دوم را سِت میکردم که بزنم وسط تانکر و کارش را تمام کنم.
خلبانها اصطلاحی دارند به نام تارگت فیکسیشن. یعنی خلبان اینقدر روی تارگت تمرکز میکند که یادش میرود چه کند. در طول جنگهای هوایی زیاد پیش آمده که خلبان درگیر اینحالت شده و با هواپیما به هدف برخورد کرده است. این اتفاق داشت برای من هم میافتاد.
زونی دوم را که شلیک کردم. کوهی از آتش آمد بالا. دو گزینه پیش رویم داشتم. یا باید میپریدم یا با هواپیما میخوردم توی آتش. تصمیم گرفتم نپرم. چون با خودم گفتم در هر صورت در اینجهنم کشته میشوم. پس بهتر است نپرم! هواپیما را کشیدم (بالا). اول گریآوت شدم. در اینحالت همهچیز را خاکستری میبینی. بعدش هم حالت بلکآوت میشود که چیزی نمیبینی و همهچیز سیاه است. من هم بینایی را از دست دادم و انتظار داشتم هر آن بخورم توی آتش. هی میکشیدم و بالا میرفتم. چیزی نمیدیدم و همینطور صعود میکردم. دیدم خبری نشد و بهجایی نخوردم. یکلحظه یک G منفی (به هواپیما) دادم و چشمم باز شد. دیدم دارم کلایم میکنم و میروم بالا. فهمیدم از دل آتش بیرون آمدهام.
* این از آتشدرآمدن خطر فِلِیمآوت داشته. ممکن بود موتورتان خفه کند!
صادقانهاش این است که نفهمیدم چه شد. حدس میزنم از دل آتش بیرون آمده باشم.
* یعنی خودتان نمیدانید چه شد!
بله. اصلا نفهمیدم! چشمم که باز شد، ناگهان دیدم هواپیما در حال صعود است. فکر کنم ۸ جی کشیدم. لیمیت جی افپنج ۷ یا ۷.۲ جی است. بهخاطر فشاری که به هواپیما آمد، بالش ترک برداشت. این را گزارش کردم و هواپیما را بردند توی ایکسری که خوشبختانه برای عملیات بعدی آماده شد.
* اینماموریت برای قبل از رفتن به دزفول بود؟ یعنی پیش از پنجم مهر ۱۳۵۹؟
بله. از پنجم جنگ که داوطلب شدم، تا بیستم مهر در دزفول بودم. بعد دوباره برگشتم و سه ماه بعد بهطور داوطلب به دزفول منتقل شدم.
* فکر کنم سال ۱۳۶۱ بود که به دزفول منتقل شدید.
چیزی که یادم است این است که سه ماه پس از جنگ به پایگاه دزفول رفتم.
* پس هنوز خلبان تبریز بودید که اینماموریت را با آقای شریفیراد انجام دادید.
بله.
* در زدن تلمبهخانه کرکوک، همینمیزان مهمات را با خود برده بودید؟ دو راکت زونی و دو موشک سایدوایندر سر بال و گان (مسلسل) هواپیما!
بعید میدانم سایدوایندر برده باشیم. یادم نیست. چون راکتهای زونی اینقدر سنگین بودند و قدرت انفجار بالایی داشتند، که احتمالا سایدوایندر نداشتیم. در عموم ماموریتها سایدوایندر داشتیم ولی وقتی تعداد بمبها و فاصله تا هدف زیاد بود، گاهی سایدوایندر نمیبستیم.
* بستن زونی زیر افپنج تا پیش از آن امتحان شده بود؟
نه. اولینبار بود. خوشبختانه تجربه خوبی هم شد. خبر ندارم بعدا از آن استفاده کردند یا نه.
* هوانیروز هم اینکار را با هلیکوپتر کبرا انجام داده است.
زونی بستند؟
* بله. خلبانش میگفت وقتی راکت را شلیک کردیم، هلیکوپتر دچار ارتعاش شدیدی شد. با آقای شریفیراد ماموریت دیگری هم داشتید؟
فکر میکنم یکماموریت دیگر هم بود. یکنیروگاه بود که اسمش خاطرم نیست.
* برق دبیس؟
آفرین! آنجا هم اتفاق عجیبی برای من افتاد. نمیدانم چهحسی بود. تجربه کم بود، هیجان داشتیم یا چه؟ ولی خیلی خشم و عصبانیت داشتیم. هواپیمای افپنج خیلی ظریف است و امکانات زیادی ندارد. رادارش شرت رنج است. در ماموریتهای کوتاه هم ۴ بمب ۲۵۰ پوندی زیرش میبندند. نهایت اینکه دو موشک سایدوایندر سر بالش ببندد. ۷۵۰ یا هزار فشنگ ۲۰ میلیمتری هم دارد. ولی هیچ سامانه هشداردهندهای ندارد. یعنی بچههای ما واقعا دلاورانه جنگیدند. میدانستند چهخطری تهدیدشان میکند ولی با تیزهوشی و آرامششان تلاش میکردند نخورند و سقوط نکنند. بچهها واقعا ایثار میکردند و جز عشق نمیشود نام دیگری روی کارشان گذاشت.
هروقت از پلههای هواپیما بالا میرفتم، یکشعار داشتم: «مرگ اگر مردی به نزد من بیا/تا در آغوشت بگیرم تنگ تنگ» اینشعر خیلی به من روحیه میداد. سرود «ای ایران!» را هم به یاد بچههایی که مظلومانه با کمترین امکانات شهید شده بودند، میخواندم. اینها برای ما انگیزه بود. نمیدانم حس انتقامجویی بود یا عشق به وطن! هرچه بود انگیزه بالایی داشتیم.
اگر بگویم نمیترسیدیم، حرف درستی نیست. چون پشت ترس منطق است. ما آمدهایم زندگی کنیم مگر اینکه خودمان را برای آرمانهای بزرگی فدا کنیم. ترس داشتیم ولی بر آن غلبه میکردیم؛ با همین سرود ای ایران یا همانبیت.
در نیروگاه برق دبیس هم یادم هست ۴ فروندی بودیم. من چون جوانتر بودم، شماره چهار بودم؛ مظلومانه.
* خطرناکتر است چون امکان خوردن شماره چهار بیشتر از بقیه هواپیماهای دسته پروازی است.
بله. اگر لیدر ۱۰ میلیمتر بالا و پایین کند، شماره ۲ باید ۲۰ میلیمتر، شماره ۳ باید ۳۰ میلیمتر و شماره ۴ باید ۴۰ میلیمتر بالا پایین کند. شماره چهار بودن یکپرواز، خیلی سخت است. گاهی یکخلبان نانلیدر را شماره دو میگذاشتند که کارش راحتتر باشد. معمولا لیدرچهارهای باتجربهتر را شماره چهار دسته میگذاشتند.
* چالشی بود که آبدیدهتر شوید دیگر!
بله. کار نیروگاه تبریز ضربهزدن به مراکز اقتصادی و نیروگاهی عراق بود؛ مثل نیروگاههای برق، تلمبهخانهها و پادگانها. گاهی اوقات پایگاهها را هم میزدیم. مثلا مدام به کرکوک حمله میکردیم. چون پایگاه بسیار قوی و قدرتمندی بود و انواع و اقسام جنگندهها را داشت که ما را بمباران میکردند.
در زدن برق دبیس هم موفق عمل کردیم. یادم هست غروب یکروز آفتابیِ خوب بود که رفتیم. طبق معمول پاپ آپ شروع شد. شماره چهار با شمردن چندثانیه از بقیه، پاپ میکند. پاپ که کردم اُوِر شوت شدم. یعنی با فاصله عرضی زیاد از نیروگاه درآمدم. مجبور شدم هواپیما را با ۴ بمب اینورت (وارونه) کنم و شدید بکشم. پپر (نشانه) را هم گذاشتم روی یکی از دیگهای بخار نیروگاه.
وقتی آمدم رولآوت کنم دیدم هواپیما برنمیگردد. نا امید شدم و دیدم راهی ندارم. در همانحالت، تقریبا به نقطهای رسیدم که باید بمبها را رها میکردم و رها کردم. کار خیلی خطرناکی بود. خود بمبها میتوانستند به من بخورند.
* یعنی در حالت اینورت بمبها را رها کردید؟
اینورت کامل نه. کمی زاویه داشتم. خوشبختانه به هواپیما نخوردند و هواپیما هم ناگهان سبک شد. سریع رولآوت و جینک کردم و فرار!
آنروز هم ضربه مهلکی به نیروگاه زدیم. این را با اطلاعاتی که کردهای عراق برایمان میآوردند و همینطور عکاسی هواپیماهای RFمان فهمیدیم.
* منظورتان آر.افپنج است یا آر.افچهارها؟
هر دو.
* از آر.افپنجها کمتر شنیدهایم. بیشتر از کار آر.اففورها در جنگ گفته شده است.
نه. آرافپنجها هم میرفتند. یکی از اینعزیزان به پایگاه تبریز مامور شد. متاسفانه افپنج A هم بودند و مثل E قدرت زیادی نداشتند. روزهای اول جنگ بود که بچهها، نیروگاه سد دوکان را بمباران کردند. اشتباهی که شد این بود که اینعزیز را یکیدو ساعت پس از بمباران برای عکسبرداری فرستادند. بسیار هم موثر بمباران کرده بودند و دشمن علاوه بر خسارات، آسیبهای انسانی زیادی دیده بود.
اگر اشتباه نکنم شهید (مهدی) بخشنده بود. دو ساعت بعد (از بمباران) رفت و دیوار آتش برایش درست کردند که متاسفانه هواپیمایش سرنگون شد و با هواپیما رفت توی سد.
فکر کنم ۵ فروند آر.افپنج داشتیم. بقیه، دلاوران آرافچهار بودند که کارهای بزرگی کردند؛ عکسبرداریهای اصولی و تاثیرگذار! جانشان را هم به خطر میانداختند. در دزفول بودم که صحنه یکی از ایثارگریهای اینبچهها را دیدم. یکآر.افچهار به آسمان جبهه وارد شد که عکسبرداری کند. دیدیم بارانی از موشک سام ۲ به سمتش روانه شد. چون ارتفاعش بالا بود. خوشبختانه مانور میکرد.
* نخورد؟
نه. ما هم فقط کف و فریاد میزدیم!
* نفهمیدید خلبانش که بود؟
اگر اشتباه نکنم یکی از خلبانهایش (حمیدرضا) نادرینیا بود. بعدا که فهمیدم او بوده، زنگ زدم و تشکر کردم.
از راست به چپ، شفیع حسینپور، شهید علی اقبالی، عباس رمضانی
* جناب حسینپور، یکعکس از دوران جوانی شما هست که آقای اقبالی و آقای رمضانی و شما در آن هستید. کجاست؟ چهزمانی است؟ ایران است یا آمریکا؟
قبل از انقلاب در ایران است. آقای اقبالی معاون عملیات گردان ما در تبریز بود که مهمانی داد و همه خلبانها را دعوت کرد.
* معلوم است شما مظلوم جمع هستید و آقای رمضانی شلوغ و شیطان جمع است! [خنده]
من کمی جدی و اهل مطالعه بودم. چوبش را هم خوردم. [خنده] خیلی توی جمع نمیجوشیدم و شوخی نمیکردم. ولی به همه احترام میگذاشتم. بچههای خلبان ذاتا بچههای شلوغی هستند. مثلا محمد رحیمی بچه تبریز، عجیب شوخطبع بود؛ جعفر داوری هم همینطور. توصیه میکنم سراغ این دو برو!
وقتی از تبریز به دزفول رفتیم، بدون اغراق در کابین هواپیما گریه کردم.
* زمانی که پایگاه در خطر سقوط قرار داشت؟
بله. چهارفروند داوطلب شدیم برای کمک به دزفول برویم.
ادامه دارد ...