بیاییم جنایتکار ادبی را محاکمه کنیم     

خبرآنلاین یکشنبه 26 مرداد 1404 - 16:27
رسیدن به قدرت مطلق، خصوص در ادبیات، می‌تواند هر داستان‌نویسِ متین و خوش‌آتیه‌یی را به جنایتکاری ادبی تبدیل کند. به «ضحاکی ماردوش» که برای زنده ماندنش باید داستان‌نویسان دیگر را به بَند بِکِشد، یا بُکُشد، یا به خودکشی وادار کند، یا از ایران براند، یا به فقر و فلاکت برساند، یا از نوشتن تا آخر عمر بازدارد.  

«مگر داستان‌نویس هم جنایتکار می‌شود؟»

چراغِ اولِ «پروژه‌ی ضحاک‌شدگیِ نویسنده» را در این چهل‌وشش ساله یک چریکِ ادبی آمد روشن کرد. کُماندویی زندان‌رفته و هوشمند، غرق در مطالعه‌ی داستان‌ها و نمایشنامه‌های اصیل ایرانی، و تحت تأثیر مستقیم صادق چوبک و غلامحسین ساعدی و جمال میرصادقی و اسماعیل فصیح و احمد محمود و دیگران، بدون این‌که هیچ نامی هیچ‌وقت از آن‌ها و تأثیرشان ببرد، برداشت کتابی بوطیقاوار نوشت برای آن‌ها که نباید سراغ کتاب‌های نویسندگان طاغوتی می‌رفتند و باید داستان را با همین احکام و با همین فرمول‌های قطعی او می‌نوشتند. همین بوطیقا را علنی‌تر برای سینما هم تجویز کرد. برداشت رمان‌ها و نمایشنامه‌ها نوشت و فیلم‌ها ساخت، با همان فرمول‌های شخصی‌اش، تا به نمونه‌ی عینی آثارش هم رجوع شود و او همچنان «پادشاهِ بی‌رقیبِ ادبیات و سینمای ایران» باقی بماند. که نماند. زد علیه خودش و طرفداران پر و پا قرصش شورش کرد، فیلم‌هایی ساخت شبیهِ فیلم‌های طاغوتیانِ فیلمسازی که روزی مدعی شده بود باید با آرپی‌جی زدشان، یا با نارنجکِ ضامن‌کشیده به دیدارشان رفت. او رفت، اما تفکر و خصلتِ «ضحاک‌شدگیِ ادبی و سینمایی»اش را برای مریدان پنهان و آشکارش باقی گذاشت. و اصلاً مَنِشِ دیکتاتورمآبانه‌اش، با پذیرش کامل، آمد در هر شاخه‌یی از مدیریت هنر ایران ریشه دواند. در سینما تا الان فیلم‌ها باید به صلاحدید و با فرمول‌های عده‌یی خاص ساخته شوند. و در ادبیات، بعد از گذر از هفت خانِ سانسور، نویسنده باید مُریدِ باندِ مافیاییِ خاصی باشد تا بتواند نویسنده باقی بماند.

چراغ بعدی را سه نویسنده‌ی خوش‌فکر و خوش‌آتیه‌ی دیگر روشن کردند. آن‌ها هر سه نفرشان ادبیاتِ نمایشی می‌خواندند و نمایشنامه‌ها و داستان‌های کوتاه‌شان را، با احترام به پیشینیانِ معاصر، در ادامه‌ی «سنت روایی ایرانی» می‌نوشتند و هدف‌شان بالندگی و شکوفایی هنر ایران‌زمین بود، منتها به دست جوانانی که آمده بودند هنر انقلابی بیافرینند. یکی‌شان رُمانی قدرتمند نوشت و دست‌نویسش را داد به آن دوستی که در کنار نویسندگی‌اش داشت نشری ادبی و وَزین را مدیریت می‌کرد و آثار نویسندگان و شاعران جوان آتیه‌دارِ انقلابی را به چاپ می‌سپرد و در حد خودش غوغا هم به پا کرده بود. آن رُمان تمام مراحل چاپش را در همین نشر گذراند و در لحظه‌ی آخر، هنوز نمی‌دانیم چرا، با اسم نشر تازه‌ی خود نویسنده چاپ شد. اسمی که بعدها روی جلد «مجله‌ی داستانی» و روی «اولین جایزه‌ی ادبی ایران» هم حک شد و غوغاها به پا کرد برای نویسنده و رمانِ مَحضش و رمان‌های بعدش و موج‌آفرینیِ حقش.

هوشنگ گلشیری و دیگر پیشکسوتانِ داستان‌نویسی آمدند او و رُمانش را ستودند و حتی سیمین دانشور برداشت قلم جلال آل‌احمد را به او هدیه داد. اما تنگ‌چشمیِ دیگران آمد حُکم اعدام به دست نویسنده‌ی جسورمان سپرد و او مجبور به ترک سرزمینش شد و آرزوی جایزه‌ی نوبلی را که سزاوارش بود با خودش به گور برد. او دومین «یاغیِ ادبیِ قربانی» بود که نتوانست الگوی رام و متینی باشد برای جوانان داستان‌نویس تازه و برای مدیرانی که همه را مطیع می‌خواستند و در جبهه‌ی مقابل نویسندگان پیشکسوت روشنفکر. پس تمام مدیران فرهنگی تمام سرمایه‌گذاری‌شان را گذاشتند روی نفر سومِ این گروه. که نمایشنامه‌نویس و داستان‌نویسی قدر بود. و مدعیِ شاگردیِ گلشیری. آن‌ها امیدها به او بستند، تا الگویی بی‌رقیب و بی‌بدیل باشد. که شد. که حتی ظاهرش هم شبیه دیگران نبود و با این حال شد آن الگویی که باید می‌شد. صورتِ شش‌تیغه، سبیلِ دُم‌عقربی، موهای فِرِ بلندِ رها، پیراهن آستین‌کوتاه رنگارنگ، و شلوارِ لیِ آخرین مدلش ظاهر نویسنده‌ی دلخواه‌شان نبود، اما او نویسنده‌ی دلبرِ دلخواه‌شان شد، آمد سَرور و الگوی همه شناخته شد، جایزه‌ها به سمتش سرازیر شد، رمان‌ها ازش چاپ شد، خصوص رمانی انقلابی و ده‌جلدی (لابد در تقابل با «کلیدرِ» دولت‌آبادی) – که بعدها تلویزیون برداشت سریالش هم کرد و آن‌قدر بی‌مایه و ابتدایی از آب درآمد، که با آن همه خرجی که تراشیده بود، نیمه‌کاره رهاش کردند و در نهایت نویسنده و تمام آثارش به فراموشخانه‌ی تاریخ سپرده شدند. این روزها از آن نویسنده‌ی سوم حتی خودشان هم یاد نمی‌کنند که چه سرمایه‌ها به باد داد تا او و آثارش در تقابل با نویسندگان پیشکسوت معاصر و آثار ماندگارشان گردن‌فرازی کند.

با وجود شکست در پروژه‌ی «ضحاک‌شدگیِ نویسنده» باز مدیران فرهنگی برداشتند تک‌به‌تک، با همان فرمولِ ناکارآمدِ قدیمی، دیگری و دیگری و دیگری را مُجِدّانه جایگزین نفر سوم کردند تا آن‌ها الگوی جدیدِ «نویسندگانِ مطیعِ تازه و قدیمی»شان و حریفِ مثلاً قدرتمندِ «داستان‌نویسان پیشکسوت» و آن «یاغیانِ جوانِ جسورِ تازه از گردِ راه رسیده» باشند.

تبلیغِ اغراق‌آمیز و روشنفکرنمایِ این نویسندگان و آثارشان در رسانه‌های رسمی و غیررسمی، چاپِ مکررِ چندده‌تایی و حتی صدتاییِ آثارشان در نشرهای خصوصی و خصولتی و دولتی، تشکیلِ صف‌هایِ صوریِ خرید کتاب، برپایی نقدهای ستایش‌آمیز عمومی و دانشگاهی، نوشتن پایان‌نامه‌ی دکترا از مجموعه‌ی آثار یا اثری خاص، ترجمه به زبان‌های زنده‌ی دنیا، شرکت در نمایشگاه‌های کتاب خارجی، سخنرانی‌های ادبی در کشورهای دوست و همسایه، پست‌های مدیریتیِ چندگانه، قراردادهای چندده‌میلیونی با ناشران مختلف، حق اقتباس سینمایی فقط از آثار آن‌ها، و این روزها سفیدشویی و روشنفکرنمایی، که خودش حکایتی عجیب و باورنکردنی و روزمره شده در این وانفسای سیاسی.

در قانون سیاستِ داخلی و خارجیِ سرزمین‌مان ایران همیشه دو طیف مدیریتی وجود داشته، که در نیمه‌ی دوم دهه‌ی هفتاد قرعه به نام آن دیگری افتاد و مدیران فرهنگی‌شان با آزادسازی مطبوعات و، تا حدی آزادی قلم، زمینه‌ساز ظهور و حضور نویسندگان جوان مستعدی شدند، که هم داستان‌نویسان خوش‌آتیه‌یی بودند، هم منتقدانی دانا و نظریه‌پرداز، هم روزنامه‌نگارانی حرفه‌یی و سنت‌شکن. ظهور این «داستان‌نویسانِ منتقدِ روزنامه‌نگار» باعث شد ما از دورانِ «نویسنده‌سالاری» بیاییم برسیم به دوران «منتقدسالاری». یا به عبارتی از «پدرسالاری» به «فرزندسالاری». صادق هدایت و ابراهیم گلستان، آن آغازگرانِ سنت‌شکنی که مدرن‌تر و متفاوت‌تر از زمانه‌شان بودند، در اوجِ نافهمیدگی و نادیدگی‌شان توسط دیگران، هر یک به طریقی آمدند «منِ ادیب»شان را در تاریخ ادبیات‌مان به ثبت رساندند. اول با آثار به‌شدت متفاوت‌شان، و بعد با لحن جسور و روشنفکرانه‌شان، آمدند به همه ثابت کردند که متفاوت‌تر و ماندگارتر از مُتَحَجِرانِ زمانه‌شان هستند. در نسل بعد از آن‌ها هوشنگ گلشیری و

رضا براهنی، باز هم در اوج نافهمیدگی و نادیدگی‌شان توسط خودی و غیرخودی، در کِسوتِ منتقد ادبی و معلم داستان، هر کدام‌شان با شیوه‌ی خودشان آمدند «منِ ادیب»شان را به دیگران شناساندند. اول با نقدهای علمی‌ و نظریه‌پردازانه‌شان روی آثار دیگران و خودشان، و بعد با پرورش یا شکار شاگردان مستعدی که از زیر خِرقه‌ی آن‌ها در بیایند و «قلمرو پادشاهی داستان» را بعد از آن‌ها و با صلابت آن‌ها و با یاد و نام آن‌ها حکمرانی کنند. «پدرسالاریِ ادبی» همین‌جا اتفاق می‌افتاد. که در دوران «نویسنده‌سالاری» باید آن «داستان‌نویسِ پیشروِ تنها» یی که در زمانه‌ی خودش فهمیده نمی‌شد، می‌رفت علیه «ادیبانِ سنتیِ» روزگارش شورش ادبی می‌کرد، می‌رفت خودش و آثار متفاوتش را برتر از دیگران می‌دانست، می‌رفت برای سلطنتِ «منِ ادیب»اش تاجگذاری می‌کرد، می‌رفت لشکری از پسران تنی و ناتنی برای خودش فراهم می‌ساخت، تا با «خِرقه‌بخشیدن به جانشینانِ برگزیده»اش، بعد از مرگش، همچنان در ذهن و دل اهالی ادبیات‌مان همان «پادشاهِ داستان» باقی بماند.

گلشیری را ما در اوجِ دورانِ «منتقدسالاری» از دست دادیم. در اواخر دهه‌ی هفتاد. و در نهایتِ شکوفاییِ مجله‌ی وَزینش «کارنامه». که سنت‌شکنی‌ها کرده بود در نظریه‌پردازی‌هاش و در روابط جدل‌آمیزش با محمود دولت‌آبادی و احمد محمود و رضا براهنی و دیگران. یعنی حتا می‌شود گفت با دنیا به صلح رسیده بود و خِرقه تهی کرده بود از تمام علایقش، با آن عرفانی که با تمام وجود به آن رسیده بود. اما بعد چه شد؟ با ظهور نویسندگان سنت‌شکن و جسوری مثل محمدرضا کاتب و شهریار مندنی‌پور و محمدرضا صفدری و حسین سناپور و دیگران، و چاپ آثارشان در انتشاراتی‌های خصوصی‌یی که کتاب‌های دولت‌آبادی و گلشیری و ادیبان نامی دیگر را منتشر کرده بودند، ادبیات ایران و صنعت نشر آمدند نفس تازه کشیدند و با نقدها و مصاحبه‌ها و جایزه‌های ادبی تازه و شوری که در فضای ادبی دهه‌ی هشتاد راه افتاد، فصل نوینی آغاز شد که می‌توانست نویدبخش حضوری جهانی برای داستان ایرانی باشد. اما نشد، نتوانستند، نخواستند، نگذاشتند. «مدیرانِ فرهنگیِ شورشیِ جدید» آمدند «پروژه‌ی ضحاک‌شدگی نویسنده» را جامه‌یی تازه دوختند و بر تنِ «نویسندگانِ منتقدِ روزنامه‌نگار»ی پوشاندند، که حالا دیگر داعیه‌ی روشنفکری هم داشتند، با چاپ کتاب‌هاشان در «نشرهای خصوصی» و با نقدها و مصاحبه‌ها و جشنِ امضاها و محفل‌ها و بَرَندگی‌ها در جایزه‌های طاق و جفت ادبی.

سرمایه‌گذاری روی آن‌ها آغاز شد. خصوص به دست بعضی از ناشران خصوصی و خصولتی. آن‌ها را می‌بردند «مشاور نشر»شان می‌کردند، تا بعد از مرگ گلشیری و محمود و فصیح و دانشور و دیگران، هم بروند نسل جدید داستان‌نویس را شکار و جذب کنند، هم در شمایلِ «مواجب‌بگیر» بنا به وظیفه‌شان بروند در جَریده‌های مشهورشان نشر و نویسنده‌ی تازه را تبلیغ کنند، هم در جایزه‌هایی که این «کارمندانِ مُوجهِ ادیبِ»شان رفته‌اند با تبانی داورشان شده‌اند، کتاب و نشر و نویسنده‌های تازه شکارشده‌شان را ببرند به مردم بشناسانند. یا به عبارت دیگر، آن‌ها را به زور و با توطئه‌یی قبیله‌یی ببرند حُقنه کنند به مردم و به جامعه‌ی ادبی، به واسطه‌ی دوستی و هر مصلحتی که هر کدام‌شان در موقعیت تازه‌شان به دست آورده‌اند.

«ضحاک‌شدگیِ» بعضی از این «داستان‌نویسانِ روزنامه‌نگارِ منتقدِ داورِ جایزه‌بگیرِ مشاورِ نشر» به جایی رسید، که یکی‌شان به نمایندگی از همه‌شان آمد علنی و در یکی از روزنامه‌هایشان با وقاحت تمام اعلام کرد که «هر کس می‌خواهد در ایران داستان‌نویس موفقی شود و در این کسوت باقی بماند، باید به حلقه‌ی ما بپیوندد.»

مثل آن دو فیلمسازِ سوگلیِ نازپرورده که با عصبانیت اعلام کردند «تا ما هستیم، چرا تازه‌کارها باید فیلم بسازند؟»

فقط کسی می‌تواند این قدر وقیح و این قدر در وقاحتش عصبانی باشد، که پشتش به حامیانی قدرتمند و مانا گرم باشد.

با فروکش کردنِ تب مطبوعات، حذف جایزه‌های ادبیِ خصوصی، و تعطیلی طولانی‌مدتِ یکی از ناشران معتبر، به تقلید از موفقیتِ شاگردپروری و نظریه‌پردازیِ گلشیری و براهنی، در فکر بعضی از فرصت‌طلب‌هامان «تبِ آموزشِ داستان‌نویسی» جان گرفت، تا با حَربه‌ی آموزش داستان بروند بشوند آن «داستان‌نویسِ روزنامه‌نگارِ منتقدِ داورِ جایزه‌بگیر»ی که حالا دیگر «مشاورِ نشرهای خصوصی معتبر» هم هستند و با آن کلمه‌ی «استاد»ی که زینت‌بخشِ نام‌شان شده، بتوانند با خیال راحت و با وجود حواریونی که ازشان کتاب چاپ کرده‌اند و همیشه پشتیبان بی‌چون و چرای همدیگر بوده‌اند، همچنان در زیستی مسالمت‌آمیز به «ضحاک‌بودگیِ» خودشان و به «بَرده‌بودگیِ» نویسندگانِ زیرِدست و ناشران معتبرشان ادامه بدهند.

تعطیلیِ بیش‌ترِ جایزه‌های ادبیِ تأثیرگذارمان به دست همین «بوقلمون‌صفتانِ روشنفکرنما» اتفاق افتاد. که با وقاحت تمام دو سَره بار می‌زدند. بعضی‌هاشان حتا می‌رفتند با ناشران دولتی و خصولتیِ معتبر قراردادِ رمانِ چندجلدی هم می‌بستند. آن‌ها در حذف نویسندگان مستقلی که روح‌شان را به آن‌ها و به هیچ باند مافیایی دیگری نفروخته بودند نقش مؤثر داشتند. و همین‌طور در حذف جوانان آتیه‌داری که حضور بیش‌تر و تأثیرگذار خودشان و آثارشان می‌توانست خطری جدی برای آینده‌ی شغلی آن‌ها و مافیای باندهاشان باشد.

فقط این‌ها نیست. در بحث نظری و تئوری‌پردازی ادبی هم، با پشتوانه‌ی داستان‌ها و کتاب‌های نقد و نظریه‌های ادبیات دنیا، و بدون در نظر گرفتن تمدن باشکوه و چندین هزار ساله‌ی ایران، و بدون در نظر گرفتن سنتِ رواییِ هنوز ماندگارِ پارسی‌مان در روایتِ هر گونه از داستان (که دست‌کم چند هزار سال قدمت دارد)، برداشتند داستان و رمان را با نظریه‌ها و فرمول‌های فرهنگ‌های دیگر ترویج کردند و هرگز نخواستند به این باور بومی برسند که «حداقل شاهنامه‌ی فردوسی‌مان سرشار از داستان‌های تاریخی و فلسفی و اساطیری و پهلوانی و جنگی و عاشقانه و گونه‌های دیگر است، که نگاه و لحنش گاه واقع‌گراست و گاه جادویی و گاه تراژیک و گاه هر آن چه و حتا شاید بیش‌تر از آن چه که دیگران بعد از تمدن و فرهنگ ما در فرهنگ روایی‌شان به ثبت رسانده‌اند.»

دلیل نمی‌شود اگر ارسطو و دیگران آمده‌اند فرمول‌ها و تئوری‌های ابتدایی روایت را پیش از ما طبقه‌بندی کرده‌اند، پس آن‌ها پیشقدم در علم روایت بوده‌اند. اگر ما فیلسوف و نظریه‌پرداز ادبی نداشته‌ایم، نباید یادمان برود که روایت پارسی‌مان قدمتِ دست‌کم هزار ساله دارد و فقط یک فردوسی‌مان آمده یک‌تنه تمام بارِ روایت و آموزش علم روایت را با شاهنامه‌اش به دوش کشیده. تازه اگر نخواهیم یادِ «هزارافسانِ ایرانی» (یا همان هزار و یک شب) و داستان‌پردازی‌های نظامی و سهروردی و سعدی و ناصرخسرو و بیهقی و جوینی و مولوی و دیگر و دیگرتران بیفتیم.

و اما «ژانر ادبی»، که مروج آگاهانه‌اش باز همین جانیانِ کوته‌فکری بوده‌اند که به شنیدن اسم «استاد» همچنان تشنه‌اند و همچنان می‌خواهند داستان و داستان‌نویس ایرانی و زبان اصیل پارسی را به مسلخ و به فراموشخانه‌ی مرگ بسپارند. در یک «حکم نانوشته» و از زبان چند نفرشان و با حمایت ناشرانی که به آن‌ها اعتماد کرده‌اند، می‌روند با نویسندگانی قرارداد «رمان ژانر» می‌بندند، که هر کدام‌شان می‌توانند بعدها و با سخت‌کوشیِ منحصربه‌فردِ خودشان تبدیل به نویسندگان صاحب‌سبکی بشوند که همگی به آن‌ها ببالیم، اما متأسفانه با تن دادن به این گونه از نوشتن و با تمرکزشان بر فرمول‌های تجربه‌شده و دستِ چندمِ رمان‌های جنایی یا پلیسی یا جنگی یا عشقی و چه و چه، به نازل‌ترین نوعِ نوشتن ترغیب و تشویق می‌شوند و در نهایت می‌روند تهی می‌شوند از بارقه‌های نبوغی که صاحبش بوده‌اند و می‌توانستند با بهره‌گیری هوشمندانه از آن‌ها داستان ناب ایرانی بیافرینند و همه را با خواندن آن‌ها شگفت‌زده کنند.

دو حکمِ «فرمولِ داستان را ما از دیگران آموخته‌ایم» و «بیایید رمانِ ژانر بنویسیم»، دو فریب بزرگ است از جانب کوته‌نظرانِ پیر و جوانِ تنگ‌چشمی که، خواسته یا ناخواسته، نمی‌خواهند زبان پارسی‌مان را زاینده و مانا ببینند و دارند تمام تلاش‌شان را می‌کنند تا «نویسندگانِ کاشفِ نوجویِ شهودی‌نویسِ جسور»مان هیچ‌گاه پا را از مرزهای تعریف‌شده‌ی آن‌ها فراتر نگذارند و نروند به دنیاهای روایی جدیدتر و ناب‌تر برسند. به محض «تشعشعِ بارقه‌ی نبوغِ روایت» در هر نویسنده‌ی نوجویی، باندهای مافیایی خصوصی و خصولتی و دولتی، سعی در جذب او و در نهایت حذف او از «چرخه‌ی تفکر روایت ناب» می‌کنند و از او «بَرده‌یی فرمانبردار» می‌سازند، که یا باید «ضحاکی ماردوش» شود و دیگران را «مرعوبِ روایت و حضورش» کند، یا باید تن به «بردگی» بدهد و «مریدِ جانفدایِ ضحاک» و «باندِ مافیایی»اش بشود.

چشم که بچرخانی و واقع‌بین اگر باشی، از این «باندهای محفلی ادبی» در ایران زیاد می‌بینی. و همین‌طور نویسندگان جسوری که به این باندها باج نداده‌اند. تعداد این نویسندگان کم نیست. بعضی‌هایشان جوان‌اند، بعضی‌هاشان قلبی جوان دارند. جوان‌ترها به دور از هیاهوهایِ مافیاییِ «تهرانِ مخوف» و «ضحاک‌پسندی»هاش، با ایمان و با اعتمادبه‌نفسی راسخ و با جسارتی کاشفانه، همچنان دارند در خلوت می‌نویسند و چشم‌شان به آن نویسندگانی روشن است که با قلبی جوان همچنان دارند داستان‌هایی جسورانه و کاشفانه و متفاوت می‌نویسند و بهای این جسارتِ کاشفانه‌ی تفاوت را هم رفته‌اند پرداخته‌اند.

یکی‌شان محمدرضا کاتب، که دوره‌های متفاوت نوشتن دارد و از بعد از رمانِ «هیس»، با همدستیِ همین باندهای مافیاییِ دولتی و خصولتی و خصوصی، از بیش‌تر جایزه‌های ادبی کنار گذاشته شد، تیراژ کتاب‌هایش کم انگاشته شد، نقد علمی آثارش نادیده پنداشته شد، و اسمش از هر جایی که فکرش را بکنید حذف شده است. خصوصاً در جایزه‌ی بیست سال داستان‌نویسی ایران در سال 77، که در مراسمش به «نویسندگانِ گمنامِ تک‌کتابی»یی جایزه دادند که هنوز هم تک‌کتابی باقی مانده‌اند. اما او سخت‌کوشانه برداشت رمان‌ها نوشت، هر کدامش متفاوت‌تر از دیگری، جسورتر از قبلی، سنت‌شکن‌تر از دیگران، و حتی خودشکن‌تر از خودش. و این تاوانِ «خودبودگیِ نویسنده» است در این زمانه‌ی ضحاک‌پرست.

او فقط داستان‌نویس نیست، فیلمساز و فیلمنامه‌نویسِ آکادمیک هم هست. فیلمساز را که البته دوستانش مثل همیشه و بنا به دستور و بنا به عادت نگذاشتند بشود، اما رفت فیلمنامه‌نویسِ دوستی شد که با اعتبار و فروش جهانی فیلمش «لاکپشت‌ها هم پرواز می‌کنند» توانست موفقیت‌ها کسب کند، بدون این که هیچ نامی از او در محافل سینمایی ایران و جهان برده شود یا سهمی از دلارهایش به او هدیه دهند. و حالا امسال محمدرضا کاتب باز یک رمان تازه نوشته به اسم «لمس»، که «بازی‌های سکوتِ مطلق» و «نادیده گرفتن» و «تیراژ کم» و «حذف از جایزه‌های ادبیِ دولتی و خصولتی و خصوصی»شان با اقتدار تمامِ این «ضحاک‌های مزدورِ دست‌نشانده» آغاز شده است.

اما آیا باز هم باید سکوت کرد؟ آیا نباید گفت «باندی روشنفکرنما» برداشته یک نسخه‌ی بدل از «محمدرضا کاتب» ساخته، به اسم داستان‌نویسی که فیلمنامه‌نویس هم هست، تا با پشتوانه‌ی حامیان و اقتدار تزریقی‌شان قدرت‌نمایی کند برای ادبیاتی که در این چهل و شش ساله انگار باید همیشه یک یا چند «نویسنده‌ی پوشالی» بر آن فرمانروایی کنند.

کاش دست‌کم یادش می‌دادند نرود همه جا جار بزند که «من الگوم محمدرضا کاتبه. عکسش رو حتی چسبونده‌م به دیوار اتاقم، یادم نره قراره کی بشم.»

قرار است همانی بشود که بزرگ‌ترهایش سال‌ها پیش نام احمد محمود و اسماعیل فصیح و رضا براهنی و سیمین دانشور و عباس معروفی و دیگران را از همه جا حذف کردند و حالا بعد از مرگ‌شان آمده‌اند آن‌ها را «نویسندگان راستین ایران» می‌خوانند و حتی قرار است بردارند از آثارشان، بی‌اجازه یا با اجازه، فیلم‌ها و سریال‌ها اقتباس کنند و، این‌طور که بوش می‌آید، همین «ضحاکِ تازه‌نفس» قرار است سال‌ها بعد برود سراغ رمان‌های محمدرضا کاتب و باز بی‌اجازه یا با اجازه... که زبانم لال باد. که دور باد و کور باد هر آن کس که طمع به این خیال‌های خام کرده است.

حالا وقتش است که با صدای رسا بگوییم ما «خدایانِ کلمه»، ما داستان‌نویسانِ ایرانیِ «تن نَسپرده به حضور و حکمِ هر ضحاکِ ادبی»، به اعتبار سال‌ها نوشتن و به اعتبار «زخم‌هایی شبیهِ زخم‌هایِ ناسورِ کاتب»، در پیشگاه مردم شریفِ سرزمین‌مان ایران با صدای رسا می‌گوییم:

«اگر سکه‌ها نداریم که برای خلقِ تک‌تکِ رمان‌های متفاوتش به پاش بریزیم، اگر میلیاردها پول نداریم که تهیه‌کننده‌اش بشویم برود فیلم‌های ایرانیِ جهانگیرش را بسازد، اگر نشر نداریم که یک‌یکِ کتاب‌هایش را با تیراژ واقعی‌شان چاپ کنیم، اگر روزنامه و مجله‌ی ادبی نداریم که نقدهای علمی منتقدان واقعی را بر آثارش ثبت کنیم، اگر تلویزیون و رسانه نداریم که با او از زندگی و ادبیات و داستان‌نویسان جسور جوان حرف بزنیم، اگر خانه‌ی داستان نداریم که تولد او و متفاوتان دیگر را هر ساله «جشن همگانی» بگیریم و آسمان را نورباران کنیم، اگر مترجم و نشر خارجی نداریم که تمام کتاب‌های او و باقی جسوران را به تمام زبان‌های زنده‌ی دنیا چاپ کنیم، اگر عضو آکادمی نوبل نیستیم که بتوانیم برای نوبل گرفتنش با تمام اعضایش جدل ادبی کنیم، اگر تورِ ادبیِ ایرانی و جهانی نداریم که برای کتاب‌هایش جشن امضا و رونمایی کتاب بگیریم، اگر بورس دانشگاهی نداریم که با آن برود برای دانشجویان ایران و جهان از داستان و داستان‌نویس مستقل ایرانی حرف بزند، و اگر... اگر... اگر...»

او به فرض محال به خاطر تمام لیاقت‌هایش در همین ایران خودمان قدر دانسته می‌شد، باز ما امروز تمام‌قد و سرفراز، با صدای بلند و با افتخار، اعلام می‌کردیم که او یکی از «وارثانِ راستینِ پیشینیانِ داستان‌نویسیِ ایرانِ شکوهمندِ»مان است و یکی از چهره‌های متفاوت و ماندگار داستان نابِ ایرانی در این چهل و شش سال اخیر. و رمان آخرش «لمس» یکی از برترین رمان‌های اصیل و متفاوت سال 1403 شمسی است.»

و اما حکمِ جنایتکار ادبی.

جنایتکار جنگی را مردم سرزمینش، یا مردم دنیا، یا تاریخ به قضاوتِ منصفانه می‌نشینند و عاقبت او را محاکمه می‌کنند. اما جنایتکاری که با رفتار و کردارِ ضحاک‌گونه‌اش برداشته روح داستان‌نویسان دیگر را با «پذیرشِ ذلتِ بردگی» و با بهانه‌های واهیِ دیگر کشته، یا آن‌ها را به خودکشی واداشته، یا قلم را زده در دست‌هایشان شکسته، یا خانه‌نشین‌شان کرده، یا از سرزمین‌شان رانده، یا به کاری حقیرانه واداشته، یا به فقر و فلاکت کشانده، خیلی بی‌رحم‌تر از قاتلی است که دستش به خون آلوده شده و حکم‌اش در هر دادگاهی روشن است. این «جانیِ قلم»، همراه تمام پیشینیانش و تمام پشتیبانانش، عاقبت روزی در حضور تمام کسانی که تن به «ضحاک‌ شدگیِ ادبی»‌اش نداده‌اند و همیشه «زخم‌های مرگبار» از او و از مارهای همیشه زهرآگینش خورده‌اند، در «دادگاهی علنی» و با ذکر تمام «مستندات» و با حضور تمامِ «شاهدان زخمی ادبیاتِ داستانی»‌مان به سزای «ضحاک بودگی»‌اش خواهد رسید.

یادمان بماند. «زخم‌خوردگانِ دیروز و امروزِ ادبیاتِ داستانی» و «نسلِ نوینِ نویسندگانِ ایرانی» کسانی خواهند بود که تن به هر ذلتی نخواهند داد و بی‌گمان «یک‌به‌یک»‌تان را در هر جمعی و در هر قراری و در هر توطئه‌یی، با شجاعتِ یک «ادیبِ سرفرازِ پارسی»، رسوا و شرمنده و محاکمه خواهند کرد.

آن روز زیاد دور نیست.

                                                           از طرف جنبش ادبی «ما» (جام)
                                                                     یکشنبه ۵ مرداد ۱۴۰۴
                                                                                 ساعت ۳ صبح

تولدِ «جنبش ادبی ما» (جام)

هر تریبونی که در داخل و خارج ایران به دست هر داستان‌نویسی سپرده شده، با هر طرز تفکری که داشته و از هر باندی که بوده، فقط گفته «من». گاهی هم گفته «فقط کتاب‌های من». کمتر پیش آمده تا او از «ما» بگوید. یا از «کتاب‌های ما». رسانه‌های رسمی هم کمتر پیش آمده که روی «خانواده بودنِ» داستان‌نویسان ایرانی مانور بدهند. چون اصلا چنین فکری و چنین اتحادی هیچ وقت وجود نداشته. یا نگذاشته‌اند وجود داشته باشد.

با تولد این متن و طرحِ «ما بودگیِ» داستان‌نویسان، فکر یک «جنبش ادبی» با «رسانه‌یی مستقل» آمد جلوه‌گری کرد. که «متعلق به تمام داستان‌نویسان ایران باشد». و بیاید حکم «با ما باش، یا بر ما باشِ» همیشگیِ هر باندی را باطل کند. و از «ما» بگوید. و از تمام حرف‌های ناگفته و اسرار مگویی که در تمام این سال‌ها در دل تک‌تک مان نهفته بوده. و بنا به هر دلیلی فرصت ابراز یا فریادش را نداشته‌ایم.

اسمش شد «جنبش ادبی ما» (جام)، تا صاحبانش یکایکِ داستان‌نویسان ایران باشند. تا هر کس در رسانه‌ی شخصیِ موبایل خودش بتواند زیر پرچم «جنبش ادبی ما» بیاید نظریه‌های تئوریک و کتاب‌های خواندنی و بی‌اخلاقی‌ها و بی‌قانونی‌های باندی و چه و چه را با زبانی منطقی و شجاعانه بیان کند. داستان و داستان‌نویس ایرانی این «خانه‌تکانی روح» و این «رنسانس ادبی» را احتیاج دارد. تا همه با هم و یکصدا صاحبش باشیم و از ابراز و فریادش نهراسیم.

متن این «دادخواهی ادبی» به نمایندگی از تمام داستان‌نویسانی نوشته شد که در تمام این چهل‌وشش ساله ظلم‌ها در حق آن‌ها روا داشته شده بوده. و حالا همه‌مان به امید روزهای بهتر با هم پیمان می‌بندیم که در اتحادی همه‌جانبه بنشینیم متن‌های بعدی و بعدی و بعدی را، دلیرانه‌تر و افشاگرانه‌تر، به دست بعدی و بعدی و بعدی بنگاریم، تا بعدها با سرفرازی به همه ثابت کنیم که «قبیله‌ی قلم» هم می‌تواند «ما» باشد، می‌تواند از «ما» بگوید، می‌تواند ادبیات نابش را در قلب مخاطبان ایرانی و جهانی زنده و جاودانش کند.

                                                                               از طرف «جنبش ادبی ما» (جام)

5959

                               

منبع خبر "خبرآنلاین" است و موتور جستجوگر خبر تیترآنلاین در قبال محتوای آن هیچ مسئولیتی ندارد. (ادامه)
با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت تیترآنلاین مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویری است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هرگونه محتوای خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.