عصر ایران؛ سعید کیائی - صحبت از جنگ، ذهن بسیاری را بیاختیار به سمت مرزها، جبههها و میدانهای نبرد میبرد؛ نقاطی که در خیال عمومی، جغرافیای اصلی درگیریاند. اما جامعهای که دستکم چهار دهه به شکل مستقیم یا غیرمستقیم با تهدیدهای جنگی نفس کشیده، آموخته است که جنگ هرگز در مرز متوقف نمیشود. خطوط دفاع و حمله بهتدریج از جغرافیای میدان به درون محلات، خانهها و حتی مسیرهای رفتوآمد نفوذ میکنند. این نفوذ نهتنها بر کالبد فیزیکی شهرها اثر میگذارد، بلکه در رفتار، عادتها و حتی شیوه نگاه مردم به فضا رسوب میکند. خیابانی که یک روز مسیر روزانه دانشآموزان است، فردا میتواند به کریدوری برای عبور خودروی نظامی بدل شود؛ ساختمانی که امروز مرکز خرید است، شاید در نقشه پدافند شهری بهعنوان ایستگاه امداد پیشبینی شده باشد.
لایهای که در «زیر پوست شهر» جریان دارد، لایهای است آرام اما مداوم، که با گذر زمان، به بخشی پایدار از زیستجهان شهری تبدیل میشود و حتی سالها پس از خاموشی توپخانهها و پایان درگیریها، حضورش زنده میماند.
ایران، از روزهای پرغبار جنگ هشتساله با عراق تا تنشهای چندلایه جنگهای نیابتی و تهدیدهای موشکی و پهپادی، چرخهای مکرر از «آمادگی اضطراری» را تجربه کرده است. این آمادگی دیگر صرفاً یک وضعیت روانی یا سیاسی نیست؛ در دهههای اخیر در گوشتوپوست شهرها رخنه کرده است. نه فقط در زبان و گفتمان امنیتی، که در فرم ساختمانها، طراحی خیابانها و حتی چیدمان وسایل شهری دیده میشود. از گنبدهای بتنی مدارس دهه ۶۰، که زیر آفتاب تیز تابستان داغ میشدند، تا چشمهای نظارهگر دوربینهای هوشمند و سامانههای ضدپهپاد که با سیمکشی فلزی و آنتنهای کوچک بر بامها قد برافراشتهاند، شهر ایرانی روایتگر نوع خاصی از همزیستی است: ترکیبی از انضباط فضایی و اضطراب جمعی، جایی میان امنیت و عادت، میان روزمرگی و آمادهباش.
هانری لوفور در اثر شاخص خود تولید فضا بر این نکته تأکید میکند که فضا نه یک ظرف خنثی و بیجان، بلکه برآیند فرآیندهای زنده و پیچیدهای است که در آن نیروهای اجتماعی، سیاسی و اقتصادی با یکدیگر تلاقی و اصطکاک پیدا میکنند.[1] در نگاه او، خیابان، میدان، ساختمان یا حتی یک نیمکت پارک، نه صرفاً محصول محاسبات مهندسی و قوانین شهرسازی، بلکه نتیجه چانهزنی و کشمکش میان گروههای ذینفوذ، نیازهای جمعیت و منافع قدرتهای حاکم است. فضا به این معنا «ساخته میشود» و این ساخت، بازتابی مستقیم از توازن یا ناتوازن نیروهای موجود در جامعه است.
اگر این چارچوب نظری را به بافت شهری ایران تعمیم دهیم، بهویژه در بستر چهار دهه زندگی با تهدیدهای امنیتی و تجربههای مستقیم و غیرمستقیم جنگ، درمییابیم که آنچه امروز بهعنوان فضاهای شهری میشناسیم، در خلأ و بر اساس صرفاً منطق زیباییشناسی یا کاربری مدنی شکل نگرفته است. بلکه لایهای دائمی از «آمادهباش» در کالبد شهر رسوخ کرده و بر فرم و کاربری آن تأثیر گذاشته است. پلها، زیرگذرها، برجها و حتی مراکز خرید در بسیاری موارد با در نظر گرفتن استفادههای دوفضایی طراحی شدهاند؛ یعنی همانقدر که برای نیازهای روزمره ساخته شدهاند، قابلیت تبدیلشدن به زیرساخت پشتیبانی، امدادی یا حتی دفاعی را نیز دارند.
نمونههای متعددی از پیوند زندگی روزمره و تدابیر امنیتی در شهرهای بزرگ ایران دیده میشود. برخی ایستگاههای مترو – بهویژه آنهایی که در دهههای ۱۳۷۰ و ۱۳۸۰ ساخته شدهاند – طبق گفته مسئولان سابق پروژه، بهگونهای طراحی شدهاند که در شرایط اضطراری بتوانند به محل امن جمعی بدل شوند. حریم باز اطراف فرودگاههای اصلی نیز، که در درجه نخست الزامات هوانوردی و ایمنی پروازی را تأمین میکند، در سناریوهای رزمایشی ظرفیت استقرار تجهیزات دفاعی را هم داشته است. در کنار اینها، برخی کارشناسان شهری بر این باورند که عرض و ساختار شماری از معابر در مواردی با ملاحظات امنیتی بازطراحی شده، اگرچه این تحلیل بیش از آنکه بر اسناد رسمی متکی باشد، بر مشاهده میدانی و مقایسه تطبیقی با نمونههای بینالمللی استوار است. همه این موارد، هرچند در منابع رسمی با شدت و صراحت یکسان مطرح نشدهاند، نشان میدهد که فضا در ایران معاصر اغلب زیر تأثیر نوعی «برنامهریزی امنیتی» شکل میگیرد.
لوفور همچنین بر نقش «ادراک فضایی» تأکید میکند؛ یعنی نحوهای که مردم فضا را تجربه و معنا میکنند. در ایران، حضور مداوم المانهای امنیتی در فضا – از دوربینهای کنترل هوشمند تا برجکهای نظارتی – باعث میشود شهروندان نهتنها از منظر کارکردی، بلکه از منظر روانی نیز فضا را در پیوند با تهدیدهای بالقوه درک کنند. به همین دلیل، یک میدان شهری در تهران یا اهواز میتواند همزمان هم محل برگزاری جشن ملّی باشد و هم نقطهای که در ذهن شهروند بهعنوان «مکان تجمع اضطراری» ثبت شده است.
بنابراین، براساس دیدگاه لوفور، میتوان گفت فضاهای شهری ایران محصول نوعی همزیستی دائمی میان زندگی مدنی و زندگی در سایه تهدید است؛ همزیستیای که به مرور نهتنها فرم بناها و طراحی خیابانها را شکل داده، بلکه شیوه استفاده و معنابخشی مردم به آن فضاها را نیز بهطور بنیادین تغییر داده است.
مطالعات «شهر در شرایط جنگی» (Urban Warfare Studies) که از اوایل دهه ۲۰۰۰ میلادی تا امروز گسترش یافتهاند، به دقت نشان دادهاند که شهر نه یک بستر ثابت، بلکه یک سامانه پویا و انعطافپذیر است که در منطق امنیتی، باید در هر لحظه آمادگی تغییر کاربری داشته باشد. اصطلاح «حالت دوفضایی» دقیقاً به این قابلیت اشاره دارد: طراحی، ساخت یا مدیریت فضاها بهگونهای که هم در کارکردهای روزمره (حملونقل، آموزش، تفریح) بهینه باشند و هم در صورت وقوع بحران – از جنگ گرفته تا زلزله – بلافاصله بتوان آنها را به زیرساختهای دفاعی، لجستیکی یا امدادی بدل کرد.[2]
این وضعیت در ایران، بهویژه با توجه به تجربه تاریخی مداوم از جنگ مستقیم و تهدیدهای منطقهای، ابعادی بسیار عینی پیدا کرده است. شبکه متروی تهران، مشهد، تبریز و اصفهان تنها یک سیستم حملونقل عمومی نیست؛ بسیاری از ایستگاههای آن در مراحل مهندسی، با مقاومت سازهای بالاتر، تهویه اضطراری و مسیرهای دسترسی کنترلشده طراحی شدهاند تا در صورت نیاز، به مکانهای امن زیرزمینی برای هزاران نفر تبدیل شوند. حتی در برخی نقاط، ورودیهای مترو عمداً در محوطههای باز و قابلمحاصره ساخته شده تا امکان کنترل تردد یا حفاظت گروهی در سناریوهای بحرانی فراهم باشد.
در حوزه آموزشی، مدارس دولتی و برخی مدارس غیرانتفاعی – بهویژه آنهایی که در دهههای ۶۰ و ۷۰ ساخته شدهاند – حیاطهایی وسیع، دیوارهای مستحکم و نقاط اتصال برای نصب چادرهای امدادی دارند. این ویژگیها در ظاهر برای ورزش و فعالیتهای جمعی دانشآموزان تدارک دیده شده، اما از منظر امنیت شهری، عملاً فضایی آماده برای استقرار سریع تیمهای هلالاحمر، توزیع آذوقه یا حتی ایجاد مراکز اسکان موقت محسوب میشود.
زیرساختهای جادهای نیز از این منطق مستثنا نیستند. پلهای عابرپیاده فلزی در برخی محورهای استراتژیک طوری طراحی شدهاند که بتوانند وزن و ابعاد خودروهای نظامی سبک یا تجهیزات امدادی را تحمل کنند. در مناطق مرزی یا شهرهایی با سابقه بمباران، مسیرهای کمعرض یا تونلهای کوتاه نیز بهگونهای تعبیه شدهاند که ضمن استفاده روزمره، نوعی «دروازه کنترل» برای عبور و مرور اضطراری باشند.
این حالت دوفضایی گاهی آنقدر در طراحی شهری نهادینه میشود که شهروندان حتی بدون آگاهی کامل از این منطق، با آن زندگی میکنند. فردی که هر روز از پل عابر اراک عبور میکند یا فرزندش را به مدرسهای با حیاط بزرگ میفرستد، ممکن است هرگز به این نیندیشد که همین مکانها در کمتر از چند ساعت میتوانند به گرههای دفاعی یا امدادی بدل شوند. بااینحال، برای برنامهریزان شهری و نهادهای امنیتی، این دوگانگی نقشهای نهفته است که باید همواره زنده و بهروز نگه داشته شود.
میشل فوکو در تحلیلهای تاریخی–فلسفی خود، بهویژه در درسگفتارهای «بایوپالیتیک» و «بایوپاور»، بر این ایده تأکید میکند که از قرن هجدهم به بعد، دولتها نهفقط از طریق قوانین کیفری یا قهر مستقیم، بلکه با مدیریت زندگی جمعی – یعنی تولد، بهداشت، حرکت، کار و حتی مرگ – بر جامعه مسلط میشوند.[^3] در این منطق، بدن شهروند نه صرفاً یک موجود فردی، بلکه بخشی از «جمعیت» است که باید برای بیشینهسازی بازدهی، به حداقل رساندن خطر و حفظ تداوم حیات، کنترل و سازماندهی شود.
وقتی این چارچوب نظری را بر بُعد کالبدی شهر بیفکنیم، میبینیم که افزودن المانهای امنیتی – از موانع فیزیکی و دوربینها تا مسیرهای اجباری عبور – نقش اساسی در شکلدهی به رفتار و حتی ادراک شهروندان ایفا میکند. برای مثال، نصب گیتهای فلزیاب در ورودی ایستگاههای مترو در تهران یا کارگذاری موانع بتنی در حاشیه میدانهای مرکزی، نهتنها میزان و شیوه تردد را تنظیم میکند، بلکه پیغام ضمنی و دائمالذکری درباره «وجود تهدید» به شهروند مخابره میکند. این پیام، بهمرور، بخشی از حافظه بدنی و ذهنی جمعیت میشود؛ بهطوری که حتی نبود موقت این موانع میتواند احساس نقصان یا بیحفاظی ایجاد کند.
فوکو این را نوعی «قدرت انضباطی-تنظیمی» میداند که در مقیاس بدن فرد (انضباط) و در مقیاس جمعیت (تنظیم) عمل میکند. در ایرانِ چهار دهه جنگزیسته، این دو سطح بهطور محسوس در طراحی شهری همبافت شدهاند. پیادهروهایی که با موانع فلزی هدایت میشوند، پلهای عابر با مسیرهای پیوسته به گیتهای کنترل، یا حتی نورپردازی خاص معابر که همزمان دید نظارتی را تسهیل میکند و حس هشداری ظریف منتقل میسازد، همگی نمونههایی از زیستشناسی قدرت در کالبد شهر هستند.
از زاویه بایوپالیتیک، این فراتر از حفاظت صرف است؛ این یک راهبرد نرم برای «ساماندهی ادراک» است. مردم، بهواسطه تجربه مکرر عبور از فضاهایی که نشانههای امنیتی در آنها فعالاند، به شکلی ناهشیار، مسیرها، سرعت حرکت و حتی زمانبندی رفتوآمد خود را با الگوهای مطلوب حاکمیت هماهنگ میکنند. این همان لحظهای است که قدرت، از سطح آشکار سیاست یا پلیس، به لایه آرام و پیوستهای از «شیوه زیستن» بدل میشود.
زمستان ۱۴۰۱، در حیاط چند مدرسه دولتی جنوب تهران، ناگهان سازههایی شبیه پناهگاههای دوران جنگ ایران–عراق ظاهر شدند؛ گنبدهای بتنی پیشساخته که آموزشوپرورش آنها را «سازه تمرین پناهگیری» معرفی کرد. روایت رسمی، بر آمادگی در برابر زلزله و حملات هوایی تأکید داشت، اما لحن و حتی جنس خاطرات جمعی این فضا را عوض کرد. معلمان و والدین، در گفتوگو با رسانههای محلی، بیواسطه این سازهها را به دهه شصت پیوند زدند—دورانی که مدرسه، کلاس و حیاط، یکشبه میتوانستند به پناهگاه بدل شوند.
این سازهها را میتوان در چارچوب «حافظه مکان» تحلیل کرد: کالبدی که گذشته را در خود حمل میکند و پیامش را به زبانی غریزی منتقل مینماید. حتی اگر دانشآموزان امروز تجربه جنگ را نداشته باشند، شکل و کارکرد پناهگاه، ادراکی از تهدید ایجاد میکند که بخشی از آموزش نانوشته آنان میشود.
از منظر بایوپالیتیک، این اقدام نشاندهنده ادغام آموزش رسمی و آمادگی دفاعی در یک فضای یکپارچه است. بدن کودک در همان جغرافیایی که میآموزد، آموزش امنیتی نیز دریافت میکند و این همزمانی، سیاست را به زیست روزانه میدوزد. گنبد بتنی، هم ابزار احتمالی بقاست و هم نشانه دائمی یک نظم امنیتی که حتی در لحظات بازی و زنگ تفریح هم حاضر است.
تابستان ۱۴۰۳، تصاویر سامانههای ضدپهپاد بر بام چند ساختمان اداری در اراک، در شبکههای اجتماعی دستبهدست شد. شهرداری از «پروژه امنیت شهری» سخن گفت، اما فضای عمومی مسیر دیگری رفت: کارکنان این ساختمانها با طنز آنها را «دکل وایفای ملی» صدا زدند. این لقب، بیش از شوخی، نشانگر شکاف بین زبان رسمی و ادراک محلی بود؛ جایی که نشانه نظامی، معنای دیگری پیدا میکند و در فرهنگ روزمره بازکدگذاری میشود.
از زاویه مطالعات نشانهشناسی شهری، چنین سازههایی بخشی از «نشانهگذاری امنیتی» هستند که منطق حضورشان حفاظت از آسمان شهر است، اما بر سطح زمین هم پیام میسازند. آنها بهطور دائم یادآوری میکنند که تهدید از بالا محتمل است و نظارت و دفاع، جریانی همیشگی است.
در عین حال، واکنش طنزآمیز شهروندان، نشاندهنده مداخله فرهنگ در فرایند قدرت است. در چارچوب نظریه میشل دو سرتو، این کنش را میتوان «شگرد مصرفکننده» دانست؛ تملک مجدد نشانه رسمی و کاستن از هیبت آن. حتی اگر سامانه ضدپهپاد جدیترین ابزار دفاعی باشد، در زبان روزمره میتواند به یک «دکل اینترنت» بدل شود—نشانهای که هم هشدار میدهد و هم خنده میآورد. [4]
اهواز، سال ۱۴۰۲، شاهد افتتاح یک پل عابرپیاده بود که طراحیاش، گویی از دفترچه نقشه زمان جنگ بیرون آمده باشد. زیرگذر عریض و مستحکم پل، ظرفیت عبور تانک و تجهیزات سنگین را داشت. یکی از کارگران پیمانکار، به روزنامه «خوزستان امروز» گفت: «گفتند شاید یه روزی لازم بشه.» این جمله ساده، بهخوبی منطق «روز مبادا»ی نهفته در طراحی را آشکار میکند.
زیرساختها در این شهر، نهفقط برای کارکرد روزانه، بلکه با سناریویی پنهان از شرایط بحران ساخته میشوند. این الگو، که در معماری دفاعی دهه شصت ریشه دارد، اکنون با تکنولوژی و مصالح روز، بهروز میشود. از نگاه تحلیل کالبدی–سیاسی، چنین پلهایی مصداق «زیرساخت دوفضایی» (dual-space infrastructure) هستند: یک فضا برای جریان عادی زندگی و فضای دیگر، بالقوه برای دفاع و مقابله نظامی.
این دوفضاییبودن، در ذهن شهروندان نیز دو سطح ادراکی ایجاد میکند. صبحها ممکن است کودکانی از این پل برای رفتن به مدرسه عبور کنند و عصرها کارگران برای رسیدن به خانه، اما در لایه پنهان ادراک، این سازه همیشه با نقش دومش—حمایت از بقا در بحران—تعریف میشود. این همزیستی دو زندگی در یک مکان، بخشی از فرهنگ شهری در مناطق جنگزیسته ایران است، جایی که حتی سادهترین زیرساختها هم معنایی دوم در چنته دارند. [5]
وقتی به سازههای بتنی حیاط مدارس جنوب تهران، آنتنهای ضدپهپاد بامهای اراک یا پلهای عابر دوفضایی اهواز نگاه میکنیم، در واقع با یک واقعیت زیستی مواجهایم که در ایران جنگزیسته چهار دهه اخیر بهشدت نهادینه شده است: شهر به دو زندگی همزمان عادت کرده—زندگی روزمره و زندگی امنیتی.
این همزیستی، فراتر از اضافه شدن چند سازه یا مسیر اضطراری است؛ یک منطق کالبدی–فرهنگی است که تمام بافت فضا را دوپاره اما همپوشان میکند. در صبح یک روز عادی، کودکان پشت درِ همان مدرسهای صف میکشند که زیر گنبد بتنیاش کلاس آمادگی دفاعی برگزار میشود. ظهر همان روز، کارمندان از زیر سامانههای ضدپهپاد رد میشوند و به شوخی از کیفیت «اینترنت ملی» خیالی حرف میزنند. عصر، خانوادهای از پلی که برای عبور مردم و—اگر روزی فرا برسد—تانکها حمایت ساخته شده، عبور میکنند. این تکرار، «دوفضایی بودن» را از استثنا به هنجار تبدیل میکند.
در مطالعات منازعات شهری، اشتفان گراهام و سایمون ماروین بر پدیدهای مشابه با عنوان split urbanism یا شهر دوپاره تأکید کردهاند؛ شهری که بهطور فیزیکی، کارکردی و نمادین، برای دو وضعیت متضاد طراحی شده است: بقاء در بحران و حیات در آرامش. بیروت در دوران جنگ داخلی (۱۹۷۵–۱۹۹۰) یکی از نمونههای کلاسیک این وضعیت است؛ جایی که خیابانی ممکن بود صبح بازار میوه باشد و شب گذرگاه مسلح. [6]
ایران اما ویژگی منحصربهفردی دارد که آن را از نمونههای دیگر متمایز میکند: ادغام پایا و بیوقفه این دو وضعیت در حافظه جمعی و طراحی مدنی، نه فقط در دوران جنگ واقعی، بلکه در صلح نسبی. این ادغام باعث شده نشانههای امنیتی به بخشی از سواد بصری شهر بدل شوند. گنبد بتنی، دکل مراقبت یا زیرگذر تانکپذیر، مثل چراغ راهنمایی یا نیمکت پارک برای شهروند «خوانا»ست.
این خوانایی نتیجه زیستسیاسی مداوم است. فوکو در بحث بایوپالیتیک توضیح میدهد که چگونه قدرت از طریق تنظیم بدنها، فضاها و حرکات، بحران را در روزمره دفن و روزمره را در بحران حل میکند. در ایران، این فرایند بهگونهای شکل گرفته که مرز بین «زندگی عادی» و «آمادگی دفاعی» عملاً محو شده است. مدرسه، اداره و پل شهر، همزمان دو روایت دارد؛ یکی در زمان آرامش—آموزش، کار، عبور روزمره—و دیگری در زمان تهدید—پناهگاه، سامانه دفاعی، معبر نظامی.
از زاویه جامعهشناسی شهری، این دوگانگی تبعات فرهنگی و روانی خاصی دارد: در سطح فرهنگی، یک «حافظه تجربی» مشترک ایجاد میکند که نسلها را به هم پیوند میزند. والدینی که دهه شصت در پناهگاههای مدارس مانور داشتند، امروز فرزندانشان را در زیر همان گنبدها پناه میدهند. در سطح روانی، نوعی عادتپذیری به تهدید شکل میگیرد که میتواند احساس امنیت را تقویت یا بیحسی در برابر بحران ایجاد کند. از منظر کارکردی نیز، این دوفضاییبودن نوعی زیرساخت منعطف ایجاد میکند. پلی که امروز فقط برای عابران است، فردا میتواند مسیر خودروهای امداد یا زرهی باشد. این انعطاف مهندسی، برآمده از منطق «روز مبادا»ست، منطقی که در مناطقی با تهدید مزمن به یک اصل طراحی بدل میشود.
اما باید به بُعد رسانهای هم توجه داشت. در عصر شبکههای اجتماعی، تصویر یک سامانه ضدپهپاد یا گنبد بتنی بهسرعت از بستر فیزیکیاش جدا و به نشانهای قابل تفسیر در جریان عمومی بدل میشود. این تصویر ممکن است یک عده را نگران، یک عده را مطمئن و گروهی را سرگرم کند. در هر حال، خودِ وجود نشانه، یک خبر دائمی است: یادآور این که شهر، همزمان صحنه زندگی و پیشصحنه نبرد بالقوه است.
بیروت، موصل، غزه و حتی کییفِ جنگزده، در مقاطع تاریخی متفاوت، این وضعیت را تجربه کردهاند، اما در اکثر آنها «شهر دوفضایی» وضعیتی موقت و در چارچوب زمانی بحران بوده است. ایرانِ پس از جنگ اما این الگو را در دل دوران پساجنگ حفظ و حتی نهادینه کرده است. این یعنی دوفضاییبودن نه نشانه یک بحران آنی، بلکه بخشی از DNA شهری است.
برای همین است که در تحلیل معاصر شهر ایرانی—بهویژه شهرهای خط مقدم یا دارای حافظه جنگی—نمیتوان مرزی روشن بین عناصر خدماتی و عناصر دفاعی کشید. نیمکت پارک میتواند سپر سادهای علیه ترکش باشد، دیوار مدرسه میتواند بخشی از خط پناه شهری باشد، و مسیر تردد روزانه میتواند در طرح توپخانه بهعنوان خط لجستیکی پیشبینی شده باشد.
به زبان استعاره، شهر ایرانی جنگزیسته شبیه یک بازیگر تئاتر است که همیشه هم لباس روز و هم لباس رزم را به تن دارد، شاید لباس دوم لایه زیرین باشد، اما هیچوقت آن را از تن درنیاورده است. این همزیستی عینی و نمادین، هم بر کالبد اثر گذاشته و هم بر فرهنگ زندگی؛ شهروند یاد گرفته خیابان را به چشم یک صحنه چندنقشهای ببیند—نقشهای برای رفتوآمد، و نقشهای برای بقا.
ورود سامانههای ضدپهپاد، دوربینهای خاص، و حسگرهای لرزشی، عملاً لایهای تازه بر پوست شهر کشیده است—لایهای که نه سنگ است و نه سیمان، بلکه شبکهای از چشمها و گوشهای دیجیتال. این «پوست دوم امنیتی» همانقدر که فیزیکی است، نمادین هم هست. دیگر این فناوریها فقط بر بام وزارتخانهها یا در محوطه پادگانها دیده نمیشوند؛ مراکز خرید بزرگ تهران، بانکهای میدان امام اراک، و حتی مجموعههای ورزشی اهواز، هر کدام به شیوهای بخشی از این لایه را بر کالبد خود پوشاندهاند.
از منظر مطالعات فرهنگی، این پوست دوم را میتوان بهمثابه یک زبان دیداری–فضایی خواند. فناوریها «فقط ابزار» نیستند؛ آنها نشانههاییاند که مانند حروف الفبای امنیت، پیامهای چندگانهای را به خوانندگانشان منتقل میکنند. برای گروهی از شهروندان، دیدن دوربینهای با قابلیت زوم و نرمافزار تشخیص چهره به معنای حضور یک سپر نیرومند و تضمینکننده امنیت است. برای برخی دیگر، همان تصویر، چهرهای دیگر دارد: نمادی از انضباط دائمی، دست نامرئی قدرت، و کنترلگری.
در این میان، مکانگذاری این فناوریها نیز معنادار است. سامانه ضدپهپاد در ضلع جنوبی یک فروشگاه لوازم خانگی نهتنها نشان میدهد که تهدید به بالا نگاه میکند، بلکه مشتری را ناخواسته به بخشی از «معماری دفاعی» تبدیل میکند. حسگرهای لرزشی بر اطراف یک باشگاه ورزشی تداعی میکنند که پیکر ورزیده صرفاً برای مسابقه نیست، بلکه برای بقا نیز باید آماده باشد. و بانکهایی که دوربینهایشان بهوضوح در ارتفاع چشم عابران نصب شدهاند، پیام دوگانهای دارند: «ما شما را میبینیم» و «ما مراقب شما هستیم».
به تعبیر رولان بارت، اینجا با «چندلایگی دلالت» مواجهایم: یک نشانه واحد میتواند در عین حال، آرامش ببخشد و اضطرابآفرین باشد. بنابراین، پوست دوم امنیتی نه فقط پوششی محافظ، بلکه یک میدان معناست. جایی که هر فرد، بسته به تجربه زیسته، طبقه اجتماعی، و خاطراتش از جنگ یا بحران، خوانشی خاص از آن خواهد داشت.
خوانش طنزآمیز و بازتعریف مردمیِ نشانههای امنیتی، مانند لقبگذاری سامانه ضدپهپاد بر فراز یک خانه فرهنگ به «دکل وایفای»، چیزی فراتر از شوخی لحظهای است؛ این کنش، همان است که میشل دو سرتو در کتاب اختراع زندگی روزمره «تاکتیکهای مقاومت روزمره» مینامد.[7] در نگاه او، مردم در برابر ساختارهای تحمیلی قدرت، از طریق خلاقیتهای کوچک و غیررسمی، فضا و معنا را به نفع خود دوباره تصرف میکنند.
در این چارچوب، شهروندان نه همچون گیرندههای منفعل پیامهای امنیتی، بلکه بهمثابه تدوینگران و ویراستاران ادراک جمعی عمل میکنند. طنز و نامگذاریهای غیررسمی، نوعی «هک فرهنگی» است: به جای تخریب سامانه یا حذف نشانه، معنای آن تغییر مییابد. این جابهجایی معنایی، حتی اگر موقتی باشد، شکافی در اقتدار یکسویه میاندازد و به شهروند امکان میدهد با فاصلهای بازیگوشانه به سازوکار کنترل بنگرد.
در تهران، جوانانی که در مسیر دانشگاه از کنار دکل ضدپهپاد رد میشوند، گاهی با گوشیهای خود «نقشه پوشش وایفای» فرضی آن را طراحی و در گروههای مجازی به اشتراک میگذارند. در اهواز، اهالی محلهای در نزدیکی پل دوطبقه، به ژنراتور ترمینال سامانه برق اضطراری لقب «یخچال محله» دادهاند و آن را با برچسبهای تبلیغاتی نوشابه تزئین کردهاند—حرکتی که لایه فلزی و سرد تجهیزات را نرم و قابلتعلق میسازد. چنین بازآراییهایی با گفتمان رسمی امنیت در تضاد مستقیم نیستند، اما آن را از حالت یکدست و خشک خارج کرده و وارد حیات چندصدایی شهر میکنند.
این تاکتیکها یادآور همان چیزی است که جیمز اسکات آن را «سیاست پنهان» مینامد؛ جریانی آرام و گاه نامرئی، که به جای رویارویی مستقیم، از مسیر طنز، بازی، و نامگذاری، قواعد میدان را برای لحظهای کوتاه به نفع مردم تغییر میدهد. به این ترتیب، نشانه امنیتی که قرار بوده دائماً یادآور تهدید باشد، گاه به یک جوک محلی یا المان فرهنگی بدل میشود؛ و همین، بخشی از دینامیک زنده رابطه میان معماری امنیت و فرهنگ روزمره است.
«زیر پوست شهر» ایران، همچون یک لایه نامرئی اما قابلحس، شبکهای از فضاها، مسیرها و فناوریها جاری است که به شکلی ارگانیک با حافظه تاریخی جنگ و چشمانداز آینده آن گره خوردهاند. این زیرساخت پنهان، تنها مجموعهای از تونلها، سامانههای ضدپهپاد، یا دیوارهای بتنی نیست؛ بلکه ترکیبی پیچیده از مسیرهای همپوشان است که گاه محل عبور روزانه کارمندان یک ادارهاند و گاه در ساعات خاص یا شرایط ویژه، تبدیل به رگهای حیاتی دفاع شهری میشوند.
از نگاه کارکردی، این لایه امنیتی برای «روز مبادا» طراحی شده است؛ لحظهای که تهدید بالفعل از حاشیه به متن میآید و شهر ناچار به اجرای ذخیرههای پنهانش میشود. اما از منظر فرهنگی–نمادین، ما با پدیدهای مواجهیم که خود را به بخشی از «DNA شهری» تحمیل کرده است. این سامانهها و مسیرها، در طول زمان تبدیل به نشانههایی فرهنگی شدهاند که بیآنکه ضرورتاً استفاده نظامی دائمی داشته باشند، در ناخودآگاه جمعی شهروندان بهعنوان یادآور تهدید، آمادگی، و حتی غرور مقاومت جای گرفتهاند.
این تأثیر را میتوان در مقیاسهای کوچک دید: نحوه ایستادن دانشآموزان در صف صبحگاهی مدرسهای که حیاطش زیر سقف گنبدی بتنی ساخته شده، یا مسیر انتخابی رانندگان تاکسی که بهصورت خودکار از خیابانهایی عبور میکنند که «سرعت انتقال» بالاتری دارند و در زمان بحران به جاده امدادعملیاتی بدل میشوند. بر بدنها نیز همین منطق جاری است: از تمرینهای پناهگیری در مدارس گرفته تا تجربه روزانه عبور از بازرسی فلزیاب مترو، شهروندان در تعامل دائمی با این پوست دوم امنیتی هستند.
در اینجا، به تعبیر هانری لوفور، فضای شهری را باید «محصول نیروهای متضاد» دانست: از یک سو، نیروی زندگی روزمره که در پی بازآفرینی، حرکت آزاد و خلاقیت شهری است؛ و از سوی دیگر، نیروی امنیت–قدرت که بر نظم، پیشبینیپذیری و کنترل تأکید دارد. در ایرانِ «جنگزیسته»، این دو نیرو نه متناوب بلکه همزیستاند؛ فضای شهری بهطور همزمان بازار نان و سبزیفروش محلی است و مسیر رزمی احتمالی برای عبور خودروهای زرهی.
این درهمتنیدگی سبب میشود که مرز روشنی میان زیرساخت مدنی و نظامی، یا میان امنیت و زندگی روزمره، قابل ترسیم نباشد. خیابانی که امروز در آن یک جشن محلی برگزار میشود، فردا میتواند محل استقرار یک سامانه دفاعی باشد، و این چندمنظوره بودن نه بهعنوان استثنا، بلکه بهعنوان قاعده درک میشود. به همین دلیل، مطالعه شهر ایرانی بدون فهم این لایه دوگانه و «حافظه–پیشبینی» آن، تصویر ناقصی به دست خواهد داد. این لایه، سایهای است که بر بدنها، مسیرهای حرکتی و حتی شوخیهای روزمره—مثل همان نامگذاری طنزآمیز «دکل وایفای»—افتاده و بخشی جداییناپذیر از زیستجهان شهری شده است.