عصر ایران؛ سواد زندگی؛ مریم طرزی- با ورود فرزندمان به دوران نوجوانی، ناگهان احساس میکنیم که از ما فاصله گرفته است. انگار که حالا دلایل بیشتری برای “بیزاری” ما پیدا کرده است. حتماً شنیدهاید که میگویند: “ما دو نفر هستیم و او یک نفر، پس چرا همیشه احساس میکنیم که حریفش نمیشویم؟” این دقیقاً همان حس والدین است!
سؤالی که زیاد مطرح میشود این است: “چرا نوجوان 13 ساله ما یا اصلاً نمیخواهد کاری به کار ما داشته باشد، یا هر لحظه بیشتر از ما بدش میآید؟ ما که قبلاً خیلی به هم نزدیک بودیم! چه اتفاقی افتاده است؟”
دکتر کارل ای. پیکارد، دکترای روانشناسی (Carl E. Pickhardt, Ph.D.) روانشناسی پرآوازه در آستین تگزاس است که سالهاست به مشاوره خصوصی و سخنرانیهای عمومی میپردازد.
وی در پاسخ به دغدغه بسیاری از والدینی که نگران فاصله گرفتن فرزند نوجوان شان از آنها هستند. بر مرحله ای از رشد نوجوان تاکید می کند که " بیزاریِ رشدی" Developmental Dislike می نامد.
این حس منفی نسبت به والدین معمولاً در مراحل اولیه نوجوانی، یعنی زمانی که فرزندان در حدود 9 تا 13 سالگی شروع به جدایی از دوران کودکی میکنند، بروز پیدا میکند.
اگر والدین بتوانند این رفتار به ظاهر ناخوشایند را به عنوان بخشی طبیعی از فرآیند نوجوانی بپذیرند و آن را به خود نگیرند. یعنی از دست دادن علاقه موقتی را به معنای از دست دادن عشق دائمی ندانند (که اصلاً اینطور نیست!). در مسیر درست هستند!
در این صورت، میتوانند این تغییر ناخوشایند را یک مرحله گذرا و نه یک ویژگی دائمی در رابطه با نوجوانشان در نظر بگیرند.
این موضوع را اینطور در نظر بگیرید: انتقال از والدگری دلبستهای که با کودکی دوستداشتنی و ستایشگر سروکار دارد، به والدگری جداییطلبانه با نوجوانی مقاومتر و کمطاقتتر. برای والدینی که سالهای آرام کودکی را دوست داشتند و نمیخواهند آن نزدیکی و صمیمیت را از دست بدهند، بسیار دشوار است.
در فرآیند جدایی از دوران کودکی و از والدین برای کسب آزادی بیشتر و رشد، افزایش حس “دوست نداشتن” در نوجوانی، مهم است.
به ویژه این حس نسبت به والدین، نقشهای کارکردی مختلفی دارد.بیایید به چند مورد از آنها فکر کنیم.
یکی از دلایل اصلی، این است که نوجوانان از اینکه هنوز “فقط یک بچه” تعریف شوند و با آنها مثل گذشته رفتار شود، متنفرند.
همین حس عدم رضایت است که آنها را به سمت جدایی از دوران کودکی و ورود به نوجوانی سوق میدهد.
بخشی از این حس هم به سمت والدین نشانه میرود و کارهایی که والدین به انجامشان عادت کردهاند.
حتماً جملاتی مثل “با من مثل بچه کوچیکا رفتار نکنید!”، “اون شوخیهای قدیمی دیگه خندهدار نیست!” یا “دیگه بغلم نکنید و بوسم نکنید!” را شنیدهاید.
به همین دلیل است که نوجوانی با یک حس “از دست دادن” آغاز میشود. رفتارهایی که کودک قبلاً از والدینش دوست داشت، حالا برای نوجوان – که به دنبال تعریفی متفاوت و “بزرگتر” از خودش است – نامناسب و ناخوشایند تلقی میشود.
نوجوان در این دوره، از اینکه هویت “کودک” را با خود یدک بکشد، خوشش نمیآید.
به همین دلیل، بخشهای کودکانه دوستداشتنی وجودش (مثل علایق، اسباببازیها و فعالیتهای سنتی) و حتی شیوه ارتباطات قبلی با والدین را رد میکند تا بتواند “خودِ بالغتر” را بسازد.
در نتیجه این “از دست دادن”، معمولاً در این مرحله افت کوچکی در اعتماد به نفس دیده میشود که با رشد هویت جدید و “بالغتر” از بین میرود.
مثلاً، در حالی که دانشآموزان سال ششم ممکن است برای داشتن حس مثبت نسبت به خودشان حسابی دست و پنجه نرم کنند، اما تا سال هشتم، اغلب یک حس خودی جدید و متناسبتر و بهتر را برای خودشان تعریف کردهاند.
تا آن زمان، فرد نوجوان ممکن است درگیر حس “از خود بیزار بودن” پراکندهای باشد که نمیداند با آن چه کار کند. گاهی اوقات این سرریز از “از خود بیزار بودن” را به شکل غر زدن به والدین ابراز میکند: “شما هیچوقت هیچ کاری رو درست انجام نمیدید!”
همانطور که قبلاً هم گفتیم، این حس عدم رضایت، عشق مداوم به والدین را کم نمیکند، فقط ابراز این عشق برای پسر یا دختر نوجوان برای مدتی دشوارتر میشود.
یکی از دلایل “دوست نداشتن” والدین، این است که نوجوان آنها را به اندازه واقعیشان میبیند؛ یعنی انسانهایی عادی.
کودکان والدین خود را ایدهآلسازی میکنند و آنها را الگوی اصلی بزرگسالی میدانند که نوجوان با آن همذاتپنداری میکند.
اما چطور یک نوجوان میتواند به این ایدهآلهای کودکانه دست یابد؟
خب، نمیتواند! به همین دلیل، نوجوان نیاز دارد در این بزرگسالان ایراداتی پیدا کند تا آنها را “از عرش به فرش” بکشاند – مثلاً اینکه چقدر سختگیر، ایرادگیر یا بیش از حد محافظهکار هستند.
نوجوان نیاز دارد باور کند: “من کامل نیستم، و شما هم همینطور!” و وقتی انتقادهای نوجوان والدین را از آن جایگاه متعالی که در چشمان کودک داشتند پایین میآورد، نوجوان آنها را دارای کاستیهایی میبیند.
در این فرآیند “انسانیسازی” و “کوچک کردن” بزرگسالان، نوجوان نیز پذیرش بیشتری نسبت به شکستها و ضعفهای خودش پیدا میکند.
داشتن والدین “ناقص” به نوجوان اجازه میدهد تا جنبههای “ناقص” وجود خودش را هم نشان دهد.
منظورم “ناقص” به معنای قانونی یا اخلاقی نیست، بلکه بیشتر به معنای سختتر شدن زندگی با آنهاست. همین اصطکاک مداوم بخشی از چیزی است که بند وابستگی بین آنها را سست میکند.
حس “دوست نداشتن” والدین و ناسازگاری فزاینده با آنها – همزمان با جدایی نوجوان از هویت کودکانه – باعث میشود که آنها دیگر شرکتهای اجتماعی مناسبی برای نوجوان نباشند و انگیزه ایجاد یک “خانواده اجتماعی” جداگانه از همسالان را در نوجوان ایجاد کند.
مثلاً: “همه دوستای من اسکیتبازن” یا “همه دوستای من اهل ورزش هستن.” اکثر نوجوانان میدانند که سفر نوجوانی را نمیتوانند تنها طی کنند.
آنها به همراهی دوستانی نیاز دارند که همگی به همان شکلی که آنها در حال تغییر و تفاوت یافتن هستند، تغییر میکنند.
بنابراین، حالا در جمع، والدین تبدیل به یک “مایه خجالت اجتماعی” میشوند، زیرا ویژگیهای آنها میتواند به شکلهای ناخوشایندی در اجتماع بر روی نوجوان تأثیر بگذارد، در حالی که بودن در کنار آنها در جمع مانع از این میشود که نوجوان بتواند تصویر خودش را بسازد.
حضور والدین در جمع، مانع از شکلگیری تصویر “مستقل” مورد علاقه نوجوان میشود.
مثلاً، در حالی که یک دانشآموز کلاس اولی از دیدن ناگهانی والدینش در کلاس ذوقزده میشود، اما یک دانشآموز کلاس هفتمی قطعاً اینطور نیست! میل در این سن، همهویت شدن با همسالان است، نه با والدین.
یکی دیگر از دلایل “دوست نداشتن” والدین، قدرت آنها برای کنترل منابع، مطالبهگری و محدود کردن آزادی نوجوان است که میتواند والدین را به “دشمن” منافع نوجوان تبدیل کند.
یکی از کشمکشهای اساسی در نوجوانی، این است که نوجوانِ سالم به دنبال حداکثر آزادی برای رشد است، در حالی که والدین با رعایت ایمنی و مسئولیتپذیری در برابر این فشار مقاومت میکنند.
در بیشتر موارد، نوجوان از والدینی که محدودیتهایی را برایشان ایجاد میکنند و مانع انجام کارهایی میشوند که میخواهند، قدردان نیست.
“ممنون که نذاشتید برم!” والدین قانونگذار هستند و گاهی نوجوانان قانونشکن.
والدین چارچوب ساختار خانواده را ایجاد میکنند تا نوجوانان در آن عمل کنند، تا زمانی که به استقلال برسند و – خوب یا بد – فرد جوان به اقتدار خودش تبدیل شود و بر اساس قواعد خودگردانی خود عمل کند.
البته، یک نکته نهایی و بسیار مهم هم هست: اینکه والدین هرگز نباید ابتکارات مثبت خود را در رابطه با نوجوان از دست بدهند، یا بدتر از آن، با ابراز “دوست نداشتن” مقابله به مثل کنند.
جملاتی مثل “تو قبلاً بچه خوبی بودی، چی شدی؟” به هیچ وجه صحیح نیست.
هر چند نوجوانان ممکن است بگویند برایشان مهم نیست والدین چه فکری میکنند، اما این یک دروغ است. در دورهای پر از کشمکش، تحول، ناامنی و تنهایی، آنها عمیقاً به نظر والدین اهمیت میدهند.
کانال تلگرامی سواد زندگی: savadzendegi@