به گزارش اقتصادنیوز، در مناظره سهشنبه شب میان موسی غنی نژاد و یاسر جبرائیلی، یکی از نقاط اصلی اختلاف نظر میان طرفین، تقدم یا تأخر «نظریه» و «مشاهده» بود.
بحث درباره نسبت میان نظریه و مشاهده، به این پرسش اصلی برمیگردد که آیا معرفت ما از جهانِ [علوم] انسانی، از انبوه دادههای تجربی و مشاهدات تاریخی برمیخیزد یا آنکه این تئوری است که پیشاپیش، همچون چراغی، مسیر فهم و تفسیر مشاهدات را روشن میسازد؟
شاهین کارخانه، در یادداشتی در اکوایران نوشت؛ رهیافتی که برآمده از سنت پوزیتیویستی و تجربهگرایی است، اصالت را به مشاهده میدهد و تئوری را چیزی جز استقرا و تعمیمی از دادههای مکرر تجربی نمیداند. بر اساس این دیدگاه، علم با مشاهدهی بیطرفانهی واقعیتها آغاز میشود، از طریق استقراء به فرضیههایی دست مییابد و سپس با آزمون این فرضیهها در برابر مشاهدات جدید، آنها را تأیید یا رد میکند. این روش پوزیتیویستی که در علوم طبیعی به موفقیتهای چشمگیری نائل آمده است، برای دههها به عنوان الگوی اعلای روششناسی علمی در تمامی حوزهها، از جمله علوم اجتماعی، معرفی و تجویز شده است. با این حال، تأملی عمیقتر در ماهیت کنش انسانی و ساختار منطقی ذهن بشر، ما را به نتیجهای کاملاً متفاوت رهنمون میسازد؛ نتیجهای که بر تقدم مطلق و انکارناپذیر تئوری بر مشاهده استوار است.
بر این مبنا، فهم پدیدههای اجتماعی و اقتصادی نه با انباشت دادهها، که با کشف و تدوین یک دستگاه نظری منسجم و پیشینی آغاز میشود؛ دستگاهی که خود از تجربه استنتاج نشده، بلکه شرط امکان هرگونه تجربهی معنادار در حوزهی علوم انسانی است.
کنش انسانی، برخلاف حرکت اجسام در جهان فیزیک، پدیدهای صرفاً فیزیکی یا واکنشی غریزی به محرکهای بیرونی نیست. سنگ با افتادنش «کنش» نمیکند؛ حیوان در پی ارضای غریزهاش «کنش» نمیکند. کنش، در معنای دقیق کلمه، رفتاری است هدفمند. آنجا که انسانی وسیلهای را به کار میگیرد تا به هدفی نائل آید، کنش رخ داده است. این جوهر بنیادین کنش انسانی -یعنی هدفمندی و انتخاب آگاهانهی وسایل برای رسیدن به اهداف- نقطهی عزیمت هرگونه علم معتبر در باب جامعه و اقتصاد است. این گزاره که «انسان کنش میکند»، یک حقیقت تجربی نیست که از مشاهدهی رفتارهای متعدد انسانها به دست آمده باشد. این یک گزارهی پیشینی است؛ حقیقتی که انکار آن مستلزم پذیرش آن است. هر تلاشی برای رد این گزاره، خود یک «کنش» است؛ تلاشی هدفمند که از وسایلی (استدلال، نوشتار، گفتار) برای رسیدن به هدفی (اثبات نادرستی گزاره) بهره میبرد.
بنابراین، واقعیتِ کنش، یک اصل بدیهی و انکارناپذیر است که بر شالودهی ساختار منطقی ذهن انسان استوار است. این اصل، سنگ بنای روش شناسی و معرفت شناسی متفاوتی میشود.
از همین اصل ساده اما پربار که «انسان کنش میکند»، مفاهیم و قضایای بنیادین دیگری به صورت منطقی استنتاج میشوند. کنش، مستلزم انتخاب است. انسان در هر لحظه، میان گزینههای مختلف یکی را برمیگزیند و دیگری را وامینهد. انتخاب، خود بیانگر وجود «ترجیح» است. ما چیزی را انتخاب میکنیم که آن را بر چیز دیگری ترجیح میدهیم. این ترجیح، ذهنی و درونی است و از مشاهدهی صرف رفتار قابل استنتاج نیست، بلکه از خود مفهوم کنش قابل درک است. همچنین، کنش همواره در بستر «زمان» و «عدم قطعیت» رخ میدهد. انسان برای رسیدن به هدفی در آینده تلاش میکند و چون آینده نامعلوم است، هر کنشی با میزانی از عدم قطعیت همراه است. مفهوم «وسیله» و «هدف» نیز از دل کنش بیرون میآید. انسان با به کارگیری وسایل، که همواره «کمیاب» هستند، در پی تحقق اهدافی است که برای او «ارزش» دارند. مفاهیمی چون هزینه، سود، زیان، علیت و ارزشگذاری، همگی به صورت پیشینی در ذات کنش انسانی نهفتهاند و برای فهم آنها نیازی به مشاهدهی تجربی نیست. هزینه، ارزشِ از دست رفتهی برترین گزینهای است که به خاطر انتخاب گزینهی فعلی، از آن صرفنظر شده است. این مفهوم (هزینهی فرصت) یک کشف تجربی نیست، بلکه یک لازمهی منطقی برای هر موجودی است که انتخاب میکند و کنش میورزد.
بنابراین، یک دستگاه نظری کامل و منسجم در باب کنش انسانی را میتوان صرفاً از طریق استدلال منطقی و استنتاجی، بدون توسل به حتی یک مشاهدهی تجربی، بنا نهاد. قضایای این علم، از جنس قضایای ریاضیات هستند: یقینی، جهانشمول و فارغ از زمان و مکان.
کتاب «گفتارهایی در معرفتشناسی علم اقتصاد» نوشته موسی غنینژاد
قانون عرضه و تقاضا، نظریهی مطلوبیت نهایی، نظریهی پول و اعتبار، و چرخههای تجاری، همگی نتایج منطقیای هستند که از اصل بنیادین کنش هدفمند در شرایط کمیابی استخراج میشوند. این قضایا را نمیتوان با دادههای آماری «آزمون» یا «ابطال» کرد، همانطور که نمیتوان قضیهی فیثاغورس را با اندازهگیری هزاران مثلث در دنیای واقعی آزمود. اگر اندازهگیریهای ما با قضیه نخواند، مشکل از قضیه نیست، بلکه از اندازهگیری ما یا از این واقعیت است که آنچه اندازهگیری کردهایم، یک مثلث اقلیدسی دقیق نبوده است. به همین سان، اگر آمارها نشان دهند که افزایش حجم پول به افزایش فوری قیمتها منجر نشده است، این به معنای بطلان نظریهی مقداری پول نیست، بلکه صرفاً نشان میدهد که عوامل دیگری (مانند تغییر در تقاضا برای نگهداری پول یا وجود ظرفیتهای تولیدی بلااستفاده) در کار بودهاند که نظریهی محض به خودی خود به آنها نمیپردازد. نظریه، روابط صوری و منطقی را بیان میکند؛ تاریخ و آمار، دادههای پیچیده و درهمتنیدهای را فراهم میآورند که فهم و تفسیر آنها بدون در دست داشتن آن چارچوب نظری ناممکن است.
در مقابل، روششناسی پوزیتیویستی در علوم اجتماعی با معضلات لاینحلی روبروست. نخستین و بزرگترین معضل، فقدان «ثابت» در پدیدههای انسانی است. در فیزیک، میتوان یک آزمایش را بارها و بارها تحت شرایط کنترلشده تکرار کرد و به نتایج یکسانی رسید. روابط میان متغیرها ثابت و جهانشمول است. اما در جهان کنش انسانی، هیچ ثابتی وجود ندارد. هر فردی بیهمتاست، ارزشگذاریهایش ذهنی و دائماً در حال تغییر است و در شرایط ظاهراً یکسان، ممکن است واکنشهای متفاوتی از خود بروز دهد. نمیتوان دو فرد یا دو جامعه را یافت که در دو لحظهی متفاوت، دقیقاً شرایط یکسانی داشته باشند. بنابراین، جستجو برای یافتن «قوانین» کمی و روابط ثابت ریاضی میان پدیدههای تاریخی و آماری، تلاشی است نافرجام که از تفاوت بنیادین میان حوزهی طبیعت و حوزهی کنش انسانی غفلت میورزد. تاریخ، صحنهی رویدادهای منحصربهفرد و غیرقابل تکرار است، نه آزمایشگاهی برای کشف قوانین ثابت.
معضل دوم روش پوزیتیویستی، ماهیت خود «دادههای» اجتماعی است. آنچه ما به عنوان «واقعیت» یا «داده» در علوم اجتماعی میشناسیم، هرگز یک امر خام و بیواسطه نیست. مفاهیمی مانند «قیمت»، «پول»، «سرمایه»، «دستمزد» یا «تورم» مفاهیمی فیزیکی نیستند که بتوان آنها را با حواس پنجگانه درک کرد. اینها مفاهیمی نظری هستند که معنای خود را از یک چارچوب تئوریک پیشینی دریافت میکنند. ما تنها به این دلیل میتوانیم تبادل یک تکه کاغذ (اسکناس) با یک قرص نان را به عنوان یک «معامله» و آن تکه کاغذ را به عنوان «پول» و مقدار آن را به عنوان «قیمت» بفهمیم که از قبل، چارچوبی نظری در ذهن خود داریم که این پدیدهها را معنادار میسازد.
بدون نظریهی کنش، نظریهی مبادله و نظریهی پول، آنچه مشاهده میکنیم چیزی جز حرکات فیزیکی بیمعنای افراد و جابجایی اشیاء نیست. مورخ یا اقتصاددانی که ادعا میکند بدون هیچ پیشفرض نظری به سراغ «واقعیتها» میرود، در واقع خود را فریب میدهد. او ناخودآگاه از انبوهی از نظریههای ضمنی و غالباً ناسازگار برای دستهبندی، انتخاب و تفسیر دادههایش استفاده میکند. مسئله این نیست که آیا باید از تئوری استفاده کرد یا نه؛ مسئله این است که آیا باید از یک تئوری منسجم، آگاهانه و منطقاً استنتاجشده استفاده کرد یا از مجموعهای از پیشداوریهای مبهم و شهودهای شخصی. بنابراین، داده و مشاهده نه تنها بر تئوری مقدم نیست، بلکه بدون تئوری، مشاهدهی معنادار در علوم اجتماعی اساساً ناممکن است. تئوری، عینکی است که به چشم میزنیم تا بتوانیم جهان پیچیدهی کنشهای انسانی را ببینیم و بفهمیم.
کتاب «گفتارهایی در معرفتشناسی علم اقتصاد» نوشته موسی غنینژاد
تاریخ و نظریه، دو حوزهی معرفتی متمایز اما مکمل هستند. نظریه به ما روابط صوری، ضروری و جهانشمول حاکم بر کنش انسانی را میآموزد. علم به ما نمیگوید که افراد در عمل چه اهدافی را دنبال خواهند کرد یا چه ارزشگذاریهایی خواهند داشت؛ اینها دادههای نهایی تاریخ هستند. نظریه تنها به ما میگوید که فارغ از اهداف و ارزشگذاریهای مشخص، منطق حاکم بر هر کنشی که برای رسیدن به آن اهداف صورت میگیرد، چیست.
برای مثال، نظریه به ما میگوید که اگر دولت سقفی برای قیمت یک کالا تعیین کند که پایینتر از قیمت بازار باشد، ناگزیر با کمبود آن کالا و صف تقاضاکنندگان مواجه خواهیم شد. این یک قانون آهنین و فارغ از زمان و مکان است. اما نظریه به ما نمیگوید که آیا دولت خاصی در زمان و مکان مشخصی چنین سیاستی را اتخاذ خواهد کرد یا نه، یا مردم در برابر این کمبود چه واکنشهای مشخصی (مثل ایجاد بازار سیاه) از خود نشان خواهند داد. اینها وظیفهی تاریخ است. تاریخ، با استفاده از ابزارهای نظری که کنششناسی در اختیارش قرار میدهد، به فهم رویدادهای انضمامی و منحصربهفرد گذشته میپردازد. تاریخ، هنرِ به کار بستن نظریه برای تفسیر واقعیتهای پیچیده است. مورخ، دادههای نهایی (اهداف، ارزشها، باورها و شرایط تکنولوژیکی یک دوران) را میگیرد و با کمک قوانین نظری، تلاش میکند تا روند رویدادها را به صورت علی تبیین کند.
از این منظر، هرگونه تلاش برای استخراج نظریه از داده، محکوم به شکست است. تاریخ هرگز نمیتواند یک نظریه را «اثبات» یا «رد» کند. تاریخ، انباشتی از پدیدههای پیچیده است که حاصل درهمتنیدگی هزاران زنجیرهی علی است. جدا کردن این عوامل و نسبت دادن یک نتیجه به یک علت واحد، بدون راهنمایی یک نظریهی پیشینی، ناممکن است. برای مثال، مخالفان بازار آزاد ممکن است به بحران بزرگ ۱۹۲۹ اشاره کنند و آن را شاهدی بر شکست ذاتی سرمایهداری بدانند. موافقان بازار آزاد نیز ممکن است با استفاده از نظریهی چرخههای تجاری، استدلال کنند که بحران نه محصول بازار آزاد، که نتیجهی سیاستهای انبساطی پیشین بانک مرکزی بوده است. کدام تفسیر درست است؟ پاسخ را نمیتوان در خود «دادههای» تاریخی یافت. دادهها خاموشاند. این چارچوب نظری است که به آنها زبان میبخشد. تنها با یک نظریهی منسجم و استنتاجی در باب پول، اعتبار و سرمایه میتوان این رویداد تاریخی پیچیده را به درستی تفسیر کرد. تاریخ، صحنهی کاربست و تصویرسازی نظریه است، نه منبع استخراج یا بوتهی آزمون آن.
این تقدم تئوری بر مشاهده، پیامدهای عمیقی برای روششناسی علوم اجتماعی دارد. این دیدگاه، ما را از جستجوی بیهوده برای یافتن قوانین آماری و همبستگیهای کمی در میان دادهها بازمیدارد و به جای آن، بر اهمیت استدلال منطقی و استنتاج دقیق از اصول اولیه تأکید میکند. این رویکرد، علوم اجتماعی را از تقلید کورکورانه از روشهای علوم طبیعی، که با موضوع مورد مطالعهی آن سنخیتی ندارد، رها میسازد و استقلال روششناختی آن را به رسمیت میشناسد. علم اقتصاد و جامعهشناسی، در این دیدگاه، نه علومی تجربی، که شاخههایی از منطق کاربردی هستند. وظیفهی متخصص علوم اجتماعی، نه پیشبینی آینده یا ارائهی نسخههای مهندسی اجتماعی، که در وهلهی اول، فهم و تبیین نتایج منطقی و اغلب ناخواستهی کنشهای انسانی است. او با استفاده از ابزار نظری، میتواند پیامدهای سیاستهای مختلف را ردیابی کند و به کنشگران (اعم از سیاستگذاران و شهروندان) نشان دهد که آیا وسایلی که برای رسیدن به اهدافشان انتخاب کردهاند، واقعاً آنها را به آن اهداف میرساند یا به نتایجی کاملاً معکوس منجر میشود.
بنابراین، باید پذیرفت که جهانِ کنش انسانی، جهانی است که از درون و از طریق فهم ساختار منطقی ذهن خودمان قابل درک است، نه از بیرون و از طریق مشاهدهی صرف. ما انسانها به این دلیل میتوانیم علمی در باب کنش انسانی داشته باشیم که خودمان موجوداتی کنشگر هستیم. ما از درون میدانیم که هدف داشتن، انتخاب کردن، و ترجیح دادن یعنی چه. این معرفت درونی و پیشینی، همان شالودهای است که کل بنای عظیم علوم اجتماعی بر آن استوار است. هرگونه تلاش برای نادیده گرفتن این شالوده و بنا کردن این علم بر پایههای لرزان مشاهدهی تجربی، به بیراهه رفتن و فرو غلتیدن در نسبیگرایی و تاریخگرایی است. تئوری، نه محصول مشاهده، که پیششرط آن است. این تئوری است که به ما اجازه میدهد در هیاهوی بیمعنای رویدادها، نظمی را کشف کنیم، الگوها را تشخیص دهیم و جهان اجتماعی را به مثابهی امری قابل فهم، درک نماییم. بدون نور تئوری، ما در تاریکی دادههای خام و بیمعنا برای همیشه سرگردان خواهیم ماند.
برای مطالعه بیشتر به دو کتاب «گفتارهایی در معرفت شناسی علم اقتصاد» و «گفتارهایی در روش شناسی علم اقتصاد» مراجعه کنید.