از زمان خانه پیشکسوتان همیشه قهرمانهای ذهن من پیرها بودهاند. دوران کودکی من نیز همین احساس ادامه داشت. هرگاه مادربزرگم به منزل میآمد، احساس میکردم خانه امن شده و همهچیز درست میشود، هرچند کاری از دستش برنمیآمد.
مردی که به او عاشق بودم، سیزده سال از من بزرگتر بود. شاید همین موضوع سبب شد که قهرمانهای ذهنی من همیشه میانسالها باشند. حتی شخصیتهای اصلی در فیلمنامههایم نیز اغلب میانسالاند.
با وجود علاقه شدید به بچهها، پزشکان به من گفتند به دلیل وسعت بیماریام هرگز نمیتوانم بچهدار بشوم. اکنون تعدادی بچه گربه دارم و با آنها سرگرم هستم. باور دارم که هیچ تفاوتی بین فرزندان من و بچههایی که در نقاط دیگر مانند زاهدان یا بلوچستان زندگی میکنند، وجود ندارد. اگر بتوانم کاری ماندگار انجام دهم، ممکن است به همه آنها نیز کمک کند. به همین دلیل تلاش من بر این است که چیزی برای آدمها خلق کنم که برایشان ماندگار باشد.
به ازدواج فکر نمیکنم، مگر اینکه یک موقعیت خاص ناگهان پیش بیاید. اما حقیقتاً نمیخواهم، چرا که عشق گاهی مثل حبس ابد میشود. به عنوان یک لر، ما ازدواج را بسیار مقدس میدانیم و اصلاً به راحتی آن را رها نمیکنیم. اگر ازدواج کنیم، دیگر به آن زندگی متعهد میمانیم و سر آن زندگی میجنگیم تا حفظ شود.
در این لحظه از زندگی، حس میکنم که به یک نسل عاشق شدهام: به جوانان و کودکانمان. دلم میخواهد برای آنها کاری انجام دهم و به گونهای برای نسل جدید تأثیرگذار باشم.
سال 1390
منبع:ساعدنیوز