به گزارش خبرنگار مهر، ایوان کلیما نویسنده سرشناس اهل جمهوری چک که در سال ۱۹۳۱ میلادی متولد شده بود در سن ۹۴ سالگی درگذشت.
کلیما به نکات شاید به ظاهر ساده اما مهمی در نوشتههایش اشاره میکند؛ از جمله این سوال که «چرا مینویسم؟» و درباره همین سوال میگوید این سوالی است که بهندرت از نویسندهها میپرسند. نویسنده کتاب «کارِ گِل» از نوشتن، بهعنوان وظیفه یا ماموریتی یاد میکند که به او محول شده است؛ احساسی مثل همان احساسی که نیکوس کازانتاکیس در یکی از مصاحبههایش به آن اشاره کرده است. کلیما مانند بسیاری از نویسندههای دیگر، کتابخوانی را از سنین کودکی شروع کرده و به تعبیر خودش پس از جنگ جهانی دوم بوده که زیبایی و لذت خواندن را کشف کرده است.
وقتی جنگ جهانی دوم شروع میشود، ایوان کلیما در آستانه ۸ سالگی بوده و در آن ایام برای فرار از بیکاری در خانه، از صبح تا شب میخوانده؛ یعنی مطالعه میکرده است. خانواده کلیما در سال ۱۹۴۱ به اردوگاه یهودیان منتقل میشود و او به مدت ۳ سال و نیم کتابهایی برای مطالعه داشته که به تعبیر خودش، تنها منبع تغذیه روحیاش بودهاند. او به دلیل اصل و ریشه یهودی خود، ۳ سالونیم از کودکیاش را در اردوگاه اسارت نازیها به سر برد. احتمالاً برای یک کودک، دیدن آدمهایی که در یک اتاق بهصورت فشرده با هم زندگی میکردند و گروهگروه به سمت مرگ حرکت میکردند؛ در سالهای کودکی عجیب، و پس از رشد فهم و عقل در سالهای بزرگسالی، دردناک و آموزنده بوده است.
کلیما در نوشتههایش درباره زبان و ادبیات مطالب جالبی دارد؛ از جمله در مطلب «فقر زبان» به این مساله اشاره دارد که زبان چک رو به انحطاط دارد و زبان محاورهای کشورش، بیشتر یادآور زبان منحط ژورنالیستهاست. همانطور که اشاره شد، «چرا مینویسیم؟» سوال مهمی است که کلیما در نوشتههای غیر داستانیاش مطرح کرده است. او با اشاره به قرون گذشته و سالهای بسیار دور میگوید در گذشته هر نوشتهای ادبیات محسوب میشد و ما امروز، آثار ادبیات کلاسیک و یونانی را بیشتر بهدلیل ارزش ادبیشان است که میخوانیم. کلیما معتقد است در چنین آثاری، خیال بر واقعیت غلبه دارد.
کلیما در یکی از نوشتههایش با عنوان «سنت ما و محدودیت رشد» به گامبهگام متمدنشدن اروپا اشاره و هچنین خیانت غیرقابل فهم روشنفکران معاصرش اشاره میکند. همچنین میگوید این زمانه نباید روشنفکرانی را که صرفاً به دنبال یافتن زبانی هستند که همه بتوانند درکش کنند تحقیر کند. یکی از حرفهای مهمش در اینباره، این است که وقتی نظامهای توتالیتر در اروپا، روشنفکرها و هنرمندان و علوم انسانی را نفی میکردند، مردم عادی هم از روشنفکرها بریده بودند.
کلیما پراگ را شهری پر از تناقض میداند؛ شهری که دور تا دورش را کلیساها گرفتهاند اما عده کمی در آن حضور دارند که میتوان آنها را مسیحی واقعی یا معتقد دانست. او در برخی از نوشتههایش در باره پراگ، نگاه منفی دارد و آن شکوه و جلالی که ما برای شهر مورد نظر قائلایم، در نگاهش ندارد.
از ایوان کلیما آثاری همچون «روح پراگ»، «قاضی»، «قرن دیوانه من»، «نه فرشته نه قدیس» و... به فارسی ترجمه شده است.