عصر ایران - هر شخص علاقمند به سینمای ایران میداند که علیرضا داوودنژاد یک فیلمساز با سابقه، مطرح و برجسته در تاریخ سینمای ایران است که در هر شرایط و زمانی حرف برای گفتن دارد، و در مقاطع مختلف به گونهای پیشرو مرزهای جدیدی در سینمای ایران را به چالش کشیده است. اخیرا به گونهای دیگر به تحلیل شرایط تاریخی، اجتماعی، فرهنگی و حتی سیاسی ایران روی آورده است.
حدود 6 ماه قبل روایتی از مکالمهاش با هوش مصنوعی را که به تعبیر خودش یک مانیفست شده بود، منتشر کرد که در نوع خود بسیار جالب توجه بود و دوباره نشان داد تا چه اندازه این کارگردان با تجربه، با امکانهای جدید جهان امروز همگام است.
نوشتار پیش روی هم یکی از آن تلاشهای جالب توجه اوست که به صورت اختصاصی در اختیار سایت «عصر ایران» قرار داده و موضوع جالب توجهی را تحت عنوان «اشغالناپذیری سرزمینی و اشغالناپذیری تمدنی» مورد بررسی و کنکاش قرار داده است:
از دل کوهها و فلاتهای سوزان، سرزمینی برآمده که هزاران سال است میان راهِ شرق و غرب ایستاده؛ ایران. کشوری که طعم اشغال را از عصر هخامنشیان تا قرن بیستویکم بارها چشیده، اما هر بار چیزی از درونش روییده که آن را دوباره زنده کرده است.
اسکندر مقدونی تختجمشید را سوزاند، اما ایرانِ پس از اسکندر، فلسفه و هنر خود را در دل جهان هلنیستی کاشت (فرای، ریچارد. میراث ایران).
اعراب ساسانیان را شکست دادند، اما اسلام ایرانی، زبان فارسی و عرفان ایرانی را آفرید (زرینکوب، عبدالحسین. دو قرن سکوت).
مغولان شهرها را خاکستر کردند، اما تیموریان ایرانیشده رنسانس فرهنگی تازهای پدید آوردند (بویل، جان اندرو. تاریخ مغول در ایران).
روسها و انگلیسیها در قرن نوزده قفقاز و جنوب را گرفتند، اما هستهٔ ایران باقی ماند (یرواند آبراهامیان، ایران بین دو انقلاب).
در جنگهای جهانی، ارتشهای بیگانه خاک ایران را زیر پا گذاشتند، اما رؤیای استقلال سرزمینی و فرهنگی جان گرفت.
این خاطرهٔ هزارساله به ما میگوید: ملتها گاهی در سرزمین شکست میخورند، اما اگر تمدن و حافظه زنده باشد، دوباره برمیخیزند. و ملتها گاهی در تمدن شکست میخورند، حتی اگر خاکشان امن باشد؛ آن وقت چیزی برای ایستادن باقی نمیماند.
امروز، ایران در آستانهٔ قرنی ایستاده که اشغال دیگر با ارتش و تانک نیست؛ تحریم هوشمند است، اشغال دادههاست، جنگ روایتهاست. و در همین نقطه، دوگانهای سرنوشتساز پیش روی ماست:
اشغالناپذیری سرزمینی، پایهٔ بقاست؛ اشغالناپذیری تمدنی، پایهٔ زندگی.
این نوشتار، سفری است از اشغالهای تاریخی تا امروز؛ از دفاع از خاک تا دفاع از زبان، حافظه، و آینده؛ روایتی از اینکه چگونه ایران باید هر دو را با هم داشته باشد تا واقعاً «اشغالناپذیر» بماند.
در آستانهٔ جنگ جهانی اول (۱۹۱۴ میلادی / ۱۲۹۳ شمسی)، ایران کشوری بود در مرز بین سه امپراتوری بزرگ: روسیه تزاری در شمال، عثمانی در غرب، و بریتانیا در جنوب. قاجار، در واپسین روزهای سلطنتش، بیرمق و بیسامان، تنها به «اعلام بیطرفی» بسنده کرد؛ حال آنکه حتی ارتشی منسجم نداشت که از این بیطرفی پاسداری کند (یرواند آبراهامیان، ایران بین دو انقلاب؛ افسانه بایگان، ایران در جنگ جهانی اول).
در سوم نوامبر ۱۹۱۴، دولت ایران رسماً اعلام بیطرفی کرد. اما قدرتهای جهانی آن را بههیچگرفتند. نیروهای روسیه و بریتانیا، از شمال و جنوب وارد ایران شدند و عثمانیها نیز در غرب گشایشی یافتند. حتی آلمان نیز، با مأموریت نظامی ویلهلم واسموث و کارل فن لنداو، وارد صحنه شد (حسین مکی، تاریخ بیست سالهٔ ایران).
در عمل، خاک ایران تبدیل شد به میدان نبرد بدون دولت. تجاوز آشکار بود، اما نه اعلام جنگی صورت گرفت و نه قراردادی امضا شد. اشغال، «بینام» و بیمسئولیت بود.
شبهنظامیان محلی و عشایر نیز گاه در حمایت، و گاه در ستیز با نیروهای بیگانه دست به شورش یا همدستی زدند. ایران عملاً تکهتکه شده بود.
در میانهٔ این اشغال بینام، یکی از بزرگترین قحطیهای ثبتنشدهٔ تاریخ معاصر بشر رخ داد. تحریم تجارت، نابودی کشاورزی، مصادرهٔ غله توسط ارتشها، و قطع زنجیرهٔ توزیع، منجر به مرگ میلیونی شد.
تخمین برخی منابع:
روایتهای مردمی:
«مردم از گرسنگی، برگ درخت و علف بیابان میخوردند. گوشت انسان در بازار مخفی فروخته میشد. مادر، فرزند مُردهاش را با اشک میخورد…» (خاطرات شفاهی دههٔ ۳۰، بایگانی ملی ایران)
بیاعتمادی به دولت مرکزی، و خاطرهٔ تلخ این اشغال خاموش، افکار عمومی را آماده کرد برای عبور از قاجار. رضاشاه سالها بعد، با وعدهٔ ارتش مدرن و امنیت ملی، بر موج همین فاجعه سوار شد. اگرچه او نیز در جنگ جهانی دوم کشور را از اشغال نجات نداد، اما اولین بارقههای «آرمان اشغالناپذیری» از همین قحطی متولد شد: «دیگر هرگز نباید این اتفاق بیفتد» این جمله، بهتدریج، بخشی از ناخودآگاه سیاسی ایرانیان شد.
اشغال ایران در جنگ جهانی اول، از نظر حقوق بینالملل، نامرئی بود. اما از منظر مردم، کاملاً واقعی و ویرانگر بود. و مهمتر از آن، اولین بار بود که ملت ایران طعم عریان بیدولتی، فقدان استقلال، و رنج بیپناهی را چشید. این تجربه، زمینهساز تحولات بعدی شد: از سقوط قاجار، تا میل به ارتشسازی، تا روایت ماندگار اشغالناپذیری.
در نخستین ساعات بامداد ۲۵ اوت ۱۹۴۱ (۳ شهریور ۱۳۲۰)، ارتشهای متفقین – بریتانیا از جنوب و شوروی از شمال – با حملهای همزمان و سازمانیافته، وارد خاک ایران شدند (یرواند آبراهامیان، ایران بین دو انقلاب؛ محمدعلی همایون کاتوزیان، اقتصاد سیاسی ایران). اشغال این بار، علنی، قاطع و رسمی بود؛ و برخلاف اشغال خاموش جنگ اول، اینبار با نقشه، با ابلاغیههای سیاسی، و با سکوت قدرت مرکزی.
رضاشاه که خود را مقتدرترین پادشاه صد سال اخیر میدانست، در مقابل این لشکرکشی، مجبور به کنارهگیری شد. او کشور را در شرایطی ترک کرد که ارتش مدرنش تنها سه روز ایستادگی کرد و سپس فروپاشید (حسین مکی، تاریخ بیست سالهٔ ایران).
هدف رسمی متفقین، ایجاد مسیر پشتیبانی تدارکاتی برای شوروی بود؛ موسوم به Persian Corridor. ایران، بهدلیل موقعیت جغرافیاییاش، تنها مسیر قابلاعتماد برای ارسال کمکهای نظامی–اقتصادی ایالات متحده به شوروی محسوب میشد (ویلبرت اسمیت، ایران و راهآهن استراتژیک متفقین).
در طول جنگ:
رضاشاه در شهریور ۱۳۲۰، پس از فشار انگلیس و شوروی و ترس از دستگیری، از سلطنت کنارهگیری کرد. فرزندش، محمدرضا پهلوی، که تنها ۲۲ سال داشت، جانشین او شد (محمدقلی مجد، کودتای سوم شهریور).
با رفتن پدر، پروژهٔ «ایران مقتدر نظامی»، برای مدتی طولانی متوقف شد. فرماندهی ارتش، استقلال سیاسی، و حتی کنترل راهآهن، عملاً بهدست بیگانگان افتاد.
بین سالهای ۱۳۲۰ تا ۱۳۲۴، پایتخت ایران تبدیل شد به صحنهای عجیب (اصغر شیرازی، شهر در اشغال):
در سال ۱۹۴۳، در کنفرانس تهران، سه رهبر بزرگ جنگ (چرچیل، روزولت، و استالین) بدون اجازه و اطلاع دولت و شاه، در خاک ایران تشکیل جلسه دادند و دربارهٔ سرنوشت جنگ جهانی تصمیم گرفتند (عبدالله شهبازی، کنفرانس تهران). ایران، اجباراً میزبان بود؛ اما نه میهمان و نه تصمیمگیر.
همانند جنگ اول، فشار اقتصادی سهمگین بود:
اما اینبار، در دل قحطی، صدای حزبها، گروهها، و نشریات مستقل بلند شد. از دل این هرجومرج، آگاهی سیاسی، میل به استقلال، و رویاهای عدالتطلبانه جوانه زد (آبراهامیان).
جنگ دوم، دو حقیقت را عیان کرد:
اشغال، تحقیر جسمی و روانی یک ملت بود؛ اما درست در همین دوره، ایدهٔ «ایران مستقل» بهشکلی نو متولد شد. این بار، نه از دربار، بلکه از دل کوچهها، دانشگاهها، و میدانهای نفتی خوزستان.
برخلاف جنگ اول، که اشغال «بیصدا» بود، اشغال جنگ دوم با صدایی رساتر، اما نتایجی پیچیدهتر همراه بود:
ایران، دوباره اشغال شد؛ اما اینبار، چیزی در اعماق مردم تغییر کرد: حافظهٔ جمعی ایران، دیگر اشغال را فراموش نمیکرد (ابراهیم تیموری، خاطرات دوران اشغال).
در سال ۱۳۵۷، مردم ایران با انقلابی بیسابقه، حکومت پهلوی را سرنگون کردند (یرواند آبراهامیان، ایران بین دو انقلاب). در میان شعارها، یکی از پررنگترینها این بود: «نه شرقی، نه غربی – جمهوری اسلامی» (روزنامه اطلاعات، بهمن ۵۷).
این شعار، بیان صریحی از میل به اشغالناپذیری سیاسی بود؛ نه تنها حضور نظامی، بلکه وابستگی اقتصادی، فرهنگی و اطلاعاتی نیز نوعی اشغال تلقی میشد. انقلاب، در اصل، روایتِ بازپسگیری ارادهٔ ملی بود؛ اما این روایت، خیلی زود با واقعیاتی خشن مواجه شد.
در کمتر از یک سال:
در این فضای انفجاری، ملت انقلابی بهجای آسایش، وارد دوران دیگری از مقاومت و فشار شد.
صدام حسین، رئیسجمهور عراق، با حمایت غرب و کشورهای عربی، حملهای همهجانبه را به ایران آغاز کرد (پل ولفویتز، گزارشهای پنتاگون دربارهٔ خاورمیانه). او تصور میکرد ایران پس از انقلاب، بیدفاع و بیثبات است.
هدف:
اما جنگ، آنگونه پیش نرفت (احمد کاظمی موسوی، جنگ ایران و عراق).
جنگ ۸ ساله، طولانیترین جنگ متعارف قرن بیستم بود (آنتونی کوردزمن، جنگ ایران و عراق). در این جنگ:
در خیابانهای تهران و کرمانشاه و آبادان، جنگ بخشی از زندگی روزمره بود (روایتهای مردمی مرکز اسناد انقلاب اسلامی):
در همین سالها، شعور عمومی دربارهٔ استقلال، خودکفایی، و کرامت ملی شکل گرفت؛ اما همزمان، شکافهایی عمیقتر در عدالت، حقوق شهروندی، و آزادیهای اجتماعی پدید آمد .
در سال ۱۳۶۷، ایران قطعنامهٔ ۵۹۸ را پذیرفت (سازمان ملل). فرماندهان اعلام کردند: «ما جنگ را نباختیم، بلکه اجازهٔ اشغال ندادیم.»
با این روایت، جنگ، اگرچه فاجعهبار و خونبار بود، اما بهمثابهٔ تثبیت نهایی مفهوم اشغالناپذیری در ناخودآگاه جمعی ایران ثبت شد.
در دل این پیروزی دفاعی، یک بحران عمیق اجتماعی در حال شکلگیری بود:
چگونه ملتی میتواند از حملهٔ نظامی جان سالم بهدر ببرد، اما در برابر فساد، تبعیض، و اجبارهای فرهنگی–سیاسی، آسیبپذیر باقی بماند؟ این پرسش، از همان سالها، میان مردم زمزمه میشد.
در دههٔ ۶۰، ایران اثبات کرد که میتواند از اشغال نظامی جلوگیری کند؛ اما نتوانست از تحمیلهای ایدئولوژیک، اقتصادی، و گاه فرهنگی در امان بماند. ملت، در برابر دشمن خارجی، ایستاد؛ اما در برابر دشواریهای داخلی، بار دیگر دچار فرسایش شد (محمدعلی همایون کاتوزیان).
اشغالناپذیری کلاسیک، محقق شد؛ اما همزمان، نوعی اشغال نرم در زیستجهان مردم آغاز شد؛ از سرکوب آزادیهای فردی، تا مهاجرت نخبگان، و افسردگیِ پنهانِ جامعهٔ پس از جنگ.
سالهای پس از جنگ، دوران بازسازی ویرانهها بود (اکبر هاشمی رفسنجانی، دوران سازندگی). هزاران روستا و شهر نیمهجان، میلیونها آواره، صدها هزار شهید، و اقتصادی دچار فروپاشی…
رفسنجانی «سردار سازندگی» نام گرفت و پروژهای ملی برای بازسازی کشور آغاز شد (مرکز اسناد انقلاب اسلامی):
اما این «بازسازی» نه فقط فیزیکی، بلکه روایتی تازه از ایران پساجنگ بود: «ما مقاوم بودیم، اکنون باید مدرن شویم.»
در شهرها، مردم به دنبال رفاه، آزادی، و زندگی بهتر بودند؛ اما در دل این جنبوجوش، شکافها نیز پدیدار شدند (حسین بشیریه، جامعهشناسی ایران):
در این فضا، روزمرگی مردم پر شد از تلاش برای بقا، و آرمانهای اشغالناپذیری، آرامآرام به زبان فناوری، دانش، و اقتصاد منتقل شد (یرواند آبراهامیان، ایران معاصر).
با پیشرفت پروندهٔ هستهای ایران، موج تازهای از تحریمهای بینالمللی آغاز شد (شورای امنیت سازمان ملل، قطعنامههای ۱۷۳۷ و ۱۹۲۹).
ایران ناگهان دریافت که: اشغالناپذیری قرن بیستویکم، دیگر با تانک نیست؛ با قطع اینترنت و داروست (فاطمه شمس، تحریم هوشمند و جامعه ایران).
پاسخ حکومت؟ بومیسازی زیرساختها:
روایت جدید این بود: «اگر وابسته باشی، اشغالشدهای؛ اگر خودکفا باشی، آزاد میمانی.»
در حالیکه رسانهها از موشکها، ماهوارهها، و سانتریفیوژها میگفتند. مردم در صف دارو، روغن، گوشت، و شغل، منتظر میماندند (گزارشهای مرکز آمار ایران دههٔ ۸۰):
اشغالناپذیری، در سیاست رسمی تثبیت میشد، اما در خیابانها، مردم از نوعی محاصرهٔ روانی، فرهنگی و معیشتی رنج میبردند (گزارشهای مجلس، ۱۳۸۶–۱۳۹۲).
از یکسو:
اما از سوی دیگر:
قدرت تکنولوژیک رشد کرد، اما قدرت روایتگری تضعیف شد (مجید توکلی، نسل تحریم).
در این سالها، مردم با نوعی اشغال نرم روبهرو شدند:
در این شرایط، نسل جدید دیگر با مفاهیمی چون «استقلال»، «خودکفایی» و «اشغالناپذیری» آنچنان همذاتپنداری نمیکرد؛ آنها به دنبال «آزادی، کرامت، و ارتباط آزاد جهانی» بودند (مطالعهٔ سعید مدنی، ۱۳۹۷).
آیا کشوری که اشغالناپذیری سختافزاری را در جنگ و تحریم بهدست آورده، میتواند بدون آزادی نرمافزاری، شفافیت، و عدالت اجتماعی، آن را حفظ کند؟ این پرسشی است که ایران را از دههٔ ۶۰ تا ۹۰، از جنگ تا تحریم، دنبال کرده است.
در سالهای پایانی دههٔ نود شمسی، ایران در آستانهٔ یکی از پرتلاطمترین ادوار تاریخ معاصر خود قرار گرفت؛ دههای که نه جنگ جهانی بود، نه اشغال فیزیکی، اما نشانههای نوعی اشغال در آن هویدا شد – اشغال خزندهٔ زیرساختها، امیدها، روابط اجتماعی، و حتی زبان.
مردم دیگر با تانکهای روس و انگلیس روبهرو نبودند، بلکه با دادههای قطعشده، پلتفرمهای فیلترشده، داروهای نایاب، سوختهای سهمیهای، و رویاهای کوچکشده در خانههای اجارهای و موبایلهای شکسته.
تحریمها دیگر تحریم نفت و هواپیما نبودند؛ تحریم شدیم از علم، از تراشه، از نرمافزار، از حضور جهانی، از معاشرت انسانی، از دیپلماسی زنده.
نتیجه: شکل تازهای از اشغال؛ بیپرچم، بیارتش، بیاعتراض جهانی.
در رسانهها، «ملت» بدل به «مخاطب» شد؛ در سیاست، «معترضین و مخالفان» تبدیل به «اغتشاشگر» و «خائن»؛ در گفتوگوها، «اعتماد» جای خود را به «سکوت» داد.
زبان اشغال شد؛ پیش از آنکه خاک دوباره اشغال شود.
در عصر پساکرونا و جنبشهای اجتماعی (از آبان ۹۸ تا پاییز ۱۴۰۱)، دولتها و شرکتها تلاش کردند کنترل دیجیتال را جایگزین حضور فیزیکی کنند:
دیجیتال، فضایی شد برای نظارت، نه برای آزادی.
به مغازهدار میدان انقلاب که شبها با نور چراغقوه قفسهها را مرتب میکند، به مادر شیمیدرمانیرفتهای که دارو ندارد، به جوانی که در ۲۵ سالگی نه کار دارد، نه امید مهاجرت، نه امکان تشکیل خانواده، و به دانشآموزی که هوش مصنوعی را روی تخته سیاه بدون برق یاد میگیرد.
اینها روزمرههای اشغالشدهاند. روزمرههایی که نه در خاک، بلکه در روان، امید، و آینده اشغال شدهاند.
و با اینهمه، این مردم هنوز:
اگر دشمن در روایت پیروز شود، اشغال کامل شده است. اما مادامی که مردم هنوز مینویسند، هنوز روایت میسازند، اشغال ناقص است.
برای عبور از این اشغال مدرن:
ایران از انقلاب، تحریم، جنگ، انزوا، مهاجرت، بحران اعتماد، و شکستهای گوناگون عبور کرده است. اما چیزی هست که هنوز تمام نشده: نبرد بر سر اینکه چه کسی روایت این ملت را مینویسد.
این نبرد از همیشه عمیقتر، جهانیتر، و خطرناکتر شده است. در جهانی که ابزار رسانه، هوش مصنوعی، تولید محتوا، و داده در اختیار قدرتهای جهانی است، آیا هنوز میتوان روایت مستقل داشت؟ و اگر نتوان، آیا اشغال نشدهایم – اینبار نه در خاک، که در حافظه و افق اینده
در قرن بیستم، اشغال با ارتشها و کودتاها بود؛ در قرن بیستویکم، اشغال با روایت است.
مقایسهٔ دو جهان:
امروز، آنکه روایت را در دست دارد، جهان را در مشت دارد.
در پلتفرمهای جهانی، ایران اغلب چنین دیده میشود:
هیچکدام از این روایات، نمایندهٔ مردم ایران نیستند. اما اینها در جهان شنیده میشوند، بازتولید میشوند، و در سیاست جهانی اثر میگذارند.
روایت ایران فقط کار حکومت نیست. بلکه ملت – با شعر، با فیلمنامه، با رمان، با پادکست، با سفرنامه، با استارتاپ، با زبان روزمرهاش – باید خودش را روایت کند.
روایت مردم یعنی:
همانطور که تسلیحات بومی، ایران را در برابر اشغال نظامی مقاوم کرد، روایت بومی نیز میتواند ایران را در برابر اشغال فرهنگی و ادراکی مقاوم کند. باید:
هیچ ملتی بدون توان دفاع روایتی، مستقل باقی نمیماند.
در دنیای امروز، سامانههای هوش مصنوعی و ابزارهای تولید تصویر و متن، تعیین میکنند که جهان چه میبیند و چه میخواند.
ما باید:
این فصل تنها دربارهٔ سیاست نیست. این فصل دربارهٔ عشق است – عشقی به حقیقت، به وطن، به مردم، به آینده.
و اگر ملت، در دل این روایت، در دل همین خاک، بتوانند از اشغال روایت عبور کنند و با هم روایتی نو بسازند، شاید برای اولین بار، ایران نهفقط اشغالناپذیر، بلکه روایتناپذیر هم بشود؛ یعنی هیچ قدرتی نتواند روایتش را از او بگیرد.
ملتی که حافظه ندارد، هویت ندارد؛ و ملتی که هویت ندارد، دیگر ملت نیست جمعی بیریشه در توفان دادهها. از حافظهٔ روستاها تا خاطرات زنان و کودکان جنگ، از قصهٔ پدربزرگها تا پیامهای متنی روزانه، از اعتصاب و شورش و همبستگی تا فیلمهای عروسی و عکسهای عاشقانه همهٔ اینها مؤلفههای حافظهٔ یک ملتاند.
و امروز، این حافظه یا به دست دولت مصادره میشود، یا در پلتفرمهای جهانی مستهلک میگردد؛ اگر ما آن را زنده نکنیم، فراموش خواهد شد.
خاطرهٔ جنگ
خاطرهٔ انقلاب
خاطرهٔ مهاجرت
خاطرهٔ فقر
قدرت سیاسی، چه داخلی و چه خارجی، از حافظهٔ زنده میهراسد. زیرا:
حافظهٔ زنده، دشمن فراموشیِ تحمیلی است. حافظهٔ زنده، مبنای دموکراسی، عدالت، و هنر است.
در عصر دیجیتال، حافظه زندهتر میشود و همزمان شکنندهتر.
اگر ما حافظه را دیجیتالی کنیم، اما آن را بومی و مستقل نسازیم، در واقع حافظه را تسلیم کردهایم.
ما نیاز داریم به:
همانطور که «توان دفاعی بومی» ما را از اشغال نظامی حفظ کرد، «حافظهٔ بومی دیجیتال» ما را از اشغال معنایی و تحریف نجات خواهد داد.
عشق، خودش حافظه است.
ملتی که حافظهٔ زندهٔ خود را میسازد، خود را از نو میسازد. این حافظه، سپر اشغالناپذیری تمدنی است. بدون آن، حتی اگر خاک حفظ شود، معنا از دست میرود.