عصر ایران؛ کوثر شیخ نجدی - روی گوشی نوشته شده بود NAWID. فکر کردم نوید را چرا با V ننوشته است که نوید با یک هوندا اودیسهی سفید ظاهر شد. به فارسی سلام کرد و گمانم تکمیل شد که ایرانی است. برخلاف بقیهی رانندههای اوبر، پیاده شد و کمک کرد چمدانها را در صندوق بچینیم، در حالیکه میدانستم وظیفهای برای این کار ندارد. بعد از پشت عینک بزرگش خندید و جواب داد: «نه، من افغانیام...»
گفتم: «فرقی نمیکند، از خودمان هستی...»
و چون بلد نبودم درِ پُر دکمهی کشویی هوندا را ببندم، خودش در را بست.
یاد علی صالحی افتادم. علی اینجا realstator یا به قول خودمان «املاکی» است؛ جوانی بااخلاق و مهربان که با حوصله و صادقانه کمکمان کرد. علی بر خلاف اسم ایرانیاش "یَمَنی" است اما شک ندارم ریشههای مشترکی داریم. پس او را هم از خودمان میدانم. چهرهاش شرقی و آشناست؛ موهای سیاه وز خورده، پوست سبزه و لبخند موقر و معاشرت دوستانهاش به دل آدم آشنایی میدهد.
والدین علی سالها پیش، وقتی او کودک بوده، فهمیدهاند یمَن دیگر جای ماندن نیست و جمع کردهاند آمدهاند کانادا. مادرش هنوز حجاب دارد، عربی حرف میزند و غذاهای خاورمیانهای میپزد و اینجا خاورمیانهایها همه قوم و خویش هماند، عربها، ترکها، افغانها، ایرانیها وقتی به هم میرسند، خیلی حرف برای گفتن دارند.
نوید گفت: «اوضاع شما هم دیگر نامعلوم شده است.» و سر حرف را باز کرد: «عمو ترامپ(میخندد) گفته آمریکا باید به افغانستان برگرده. خیلی از مردم فکر میکنن قراره اوضاعشون بهتر بشه. نمیفهمن آمریکا فقط دنبال منافع خودشه. دلش برای مردم و آزادیشون و زنها و زندگیشون نسوخته...سادهان! نمیفهمن آمریکا با حکومت طالبان کاری نداره، دنبال غارت افغانستانه، دنبال پایگاه نظامیه...»
خواستم بگویم؛ در ایران هم برخی باور دارند قرار است آمریکا و اسرائیل برای ما آزادی بیاورند. عجیب است که سرنوشت ملتهای همسایه را جلوی چشممان نمیبینیم. عجیب است که خیال میکنیم ایران برای غرب تافته جدا بافته است. مستثنی است! هوای ما را دارند!
اما نگفتم. این روزها فکر میکنم دیگر هر آنچه باید بشود، میشود. اگر حرفی هم میزنیم برای خالی کردن اضطراب خودمان است و تغییری ایجاد نمیکند.
نوید ده استان ایران را دیده است. لیسانس حقوق دارد و قبل از طالبان در کشورش فرد موفق و ثروتمندی بوده است.
میگویم: «شنیدهام طالبان اینترنت رو قطع کردهان.»
میگوید: «طالبان گفته اسلام به خطر میافته، اینترنت رو قطع کرده! حالا دیگه از حال عزیزانمون خبر نداریم. مادرها پرپر میزنن، نشستهان به گریه کردن. دلخوش بودیم به این تماسهای از راه دور، این تماشای از روی صفحه گوشی...»
فکر میکنم این دیگر چطور دینی است که این ها حاکم کرده اند؛ که با یک تماس تلفنی، یا ساز و آواز، یا با تماشای یک فیلم به خطر میافتد؟ چه انسان بیچارهای دارد این دین! که یا باید اسلحه بر دوش، آدم بکُشد، یا ناچار است آواره و جنگزده و بیخانمان شود. و هرگز فرصتی برای خوشبختی و شکوفایی ندارد مگر در اوهام.
نوید خسته است. میگوید مهاجرتش یک داستان مفصل دارد که میشود ازش کتاب نوشت. فرار از افغانستان تا رسیدن به برزیل و جابهجایی در ده کشور و رسیدن به خاک کانادا. یاد بادبادکباز خالد حسینی میافتم. بهش میگویم کتاب را بخواند؛ قشنگ است.
بعد فکر میکنم اگر زندگی پس از مرگ وجود داشته باشد، لابد چیزی است شبیه مهاجرت. هر آنچه اندوختهای، داشتهای، بودهای و حتی آرزو کردهای را باید رها کنی؛ تهی از خویش، در جهان جدید، همه را از اول بسازی... اگر عمرت قد بدهد!
به خانهی جدید میرسیم. که یک درخت سیب دارد.