همشهری آنلاین- سحر جعفریانعصر: و در سر بعضی دیگر نیز خاطراتی میچرخد از فیلمهای پرفروش فارسی در یکی از سینماهای ششگانه کوچه باربد لالهزار (ملی) که حالا به قرار رویداد «چهل قصه» میانش نشستهاند. یک چیز اما در سر همگیشان مشترک است و آن روایتهایی پراکنده از جشن مهرگانست که وقتی نگاهشان به میز کنار دست فاطمه میافتد، فکرشان را کمی مشغول میکند. روی میز میوه و تنقلات خوشمزه پاییزی چیدهشده؛ انار، خرمالو، کدو حلوایی و آجیل ۷ خشکباری. فاطمه هاشمی، قصهگو و برگزارکننده رویداد، خوب میداند چطور شنوندگان خردسال تا سالخورده را از لابه لای داستان علاالدین بیرون بکشد و ببرد به زمانی که آیین باستانی مهرگان در سرزمین فرهنگی ایران رسم و روال شد و یا سری به تاریخ معاصرِ این سینماییترین کوچه تهران که برو و بیایی داشته، بزنند.
افسانههای ایرانی پای متروکههای تاریخی
از سر شوق، قصههای ایرانی را به وقت آیینهای ملی، پای بناهای قدیمی و مکانهای تاریخی نَقل میکند. بیآنکه پی آوردههای مالی باشد؛ آزاد و رایگان برای عموم. کودک هم که بود عروسکهایش را تنگ هم مینشاند و برایشان قصه میگفت؛ قصههایی که اغلب از زبان مادر و مادربزرگش میشنید: «میخوام براتون قصه بگم. یکی بود یکی نبود...اِ خرس مهربون ساکت باش از باربی یاد بگیر...خلاصه؛ درخت نارنج دست از ناز برمیداره و عروس میشه...» صدایش رسا و لبش خندان و لباسش به رنگهای شاد است: «وسط، بین صندلیها را به قدر راه باریکی برای آمد و شد خالی و خلوت بذارید. باند و میکروفون را تست کردید؟ کسی حواسش به دیگ آش هفتغله (مخصوص جشن مهرگان) و سماور چای هست؟ قربانتان شوم، یک سری هم به کاغذنوشتههایی که به چند ساختمان مهم کوچه چسباندهام بزنید؛ نکند کَنده شدهباشند...» کاغذنوشتهها به فواصلی کم و کوتاه از ابتدا تا انتهای کوچه ۲۰۰ متری باربد (ملی) پیدا هستند. سفت و سخت به جایی از دیوارهای سست یا آجرهای لبپَر سینما شهرزاد، سینما نادر و یکی دو متروکه دیگر الصاقند و نگاه رهگذران را میدزدند. کاغذها یا تصویری از پوستر فیلمهای معروف فارسی از گوزنها تا گاو و تنگسیر دارند و یا نام مکانی که پیشتر آنجا فعال بوده را نشان میدهند.

عاقبتبخیری علاالدین وسط کوچه ملی
نوبت بیست و یکمین قصه در کوچه ملی، صبح خنک یک جمعه پاییزیست. شرکتکنندگان رویداد از خردسال ۱۰ ساله تا گرم و سرد چشیدههای روزگار که حدود ۷۰ سال دارند به صندلیها تکیه دادهاند. آنجا که ردیف صندلیها تمام میشود تعدادی از کسبه کوچه ملی نیز ایستاده و یا روی چهارپایههای چوبی و کهنهای که از مغازهیشان آوردهاند، نشستهاند. پیداست قصه را بیشتر از خواب خوش روز تعطیل دوست دارند. حتی آقا نجف که از قدیمیهاست و با آن همه خاطرات دست اول که از این کوچه شناختهشده دارد خودش قصهگویی مغتنم بهشمار میآید. چندی از خاطراتش در آرشیو روزنامهها هست؛ نوشابهفروشی، حراج پوسترهای رنگی آرتیستهای خوشقیافه، شلوغی سینماهای ششگانه، رفت و آمد سلبریتیها و گاهی هم بزن بزن لاتهایی که مست بودند. مسئول پذیرایی، چای قندپهلو به شرکتکنندگان سراپا گوش، تعارف میکند و فاطمه سر حوصله، قصه علاالدین به قصه مهرگان میبافد: «حالا که وقت مهرگان است اگر غول چراغجادو در خدمت شما بود، از چی میخواستید؟» صداهایی در هم میشوند؛ مهرگان چی هست اصلا؟ من ازش برکت رزق میخواستم، به من یه مغازه توی همین کوچه بده.
آی قصه قصه، آش و انار و کوچه
بوی آش هفتغله از مشبکهای لوزیشکل کرکره زنگزده سینما نادر داخل میرود و به مشام نگهبان افغان سینما میرسد. طولی نمیکشد که از پشت کرکره و نزدیک گیشه خاکگرفته نمایان میشود. با آن که ناخوانده است ولی فاطمه میگوید: «مهمان است و حبیب خدا و برکت سفره مهرگان.» تا کاسهها از آش پُرملات، خالی شوند فاطمه با بیتی از شاهنمه، قصه از سر میگیرد: «به روز خجسته سرِ مهرِ ماه، به سر برنهاد آن کیانی کلاه...پادشاهی ۵۰۰ ساله فریدون هم از دومین نوروز باستانی یعنی وقت مهرگان یا زمان اعتدال پاییزی (روزهای نخست ماه مهر) آغاز شد...» از خوشمزگی آش، شرکتکنندگان بسیاری به اشتها آمده و میل به پر کردن کاسه دوم دارند. تعداد قابل توجهی هم آشپز را گوشهای کشانده و سوالپیچ میکنند: «طرز تهیهاش چیه؟»، «فوت و فن خاصی داره؟» و «واقعا هفت جور غله توش میریزن؟» آشتان زیادت کرده؛ این را یکی از کسبه کوچه میگوید که هم قصه و هم آش به دلش نشسته: «وسط این حال فرسوده و بیتناسب کوچه با گذشتهاش، حسابی ما را سر ذوق آوردید؛ دمتان گرم.» بعد از جمله آخر فاطمه «قصه ما به سر رسید، کلاغه به خونهاش نرسید...» شرکتکنندگان چند دسته و گعده میشوند؛ دستهای از خاطرههای شخصی در این کوچه برای هم میگویند و گعدهای هم که یدی طولی در تهرانگردی دارند ساختمانهای مهم کوچه را بهم نشان میدهند.












